عطسه علی – ۱۵

نزدیک ظهر ابو ولید خسته از راه رسید ، وارد مغازه شد و سلام کرد .قاسم پرسید : دیر کردی داشتم نگرانت می شدم ؟ ابو ولید از کارهای مربوط به پرداخت مالیات کمی غر زد و گفت : بی زحمت یک لیوان آب برایم بیاور . قاسم جواب سلام او را داد و از […]

نزدیک ظهر ابو ولید خسته از راه رسید ، وارد مغازه شد و سلام کرد .قاسم پرسید : دیر کردی داشتم نگرانت می شدم ؟
ابو ولید از کارهای مربوط به پرداخت مالیات کمی غر زد و گفت : بی زحمت یک لیوان آب برایم بیاور . قاسم جواب سلام او را داد و از تنگ آبی که دم دست بود ، یک لیوان آب ریخت و به او داد ، ابو ولید با دست لرزان لیوان آب را سر کشید و مثل همیشه پشت میز کارش نشست .
قاسم پرسید دوباره آب بریزم ؟
سر تکان داد و گفت : تشنگیم رفع شد . دستت درد نکند . قاسم به سمت پستوی مغازه رفت تا قلیانی برای صحاب کارش ، آماده کند . آمد و قلیان را جلوی ابو ولید گذاشت و روی صندلی کنار میز نشست .
ابو ولید دمی به قلیان زد و دودش را در هوا فوت کرد و از خستگی کار اداری امروز دوباره شروع به غر زدن کرد و سر قاسم را خورد . کمی ساکت شد و تبسمی کرد و رو به قاسم کرد و پرسید : ابو علی ، چطور شد کار و پایت به جبهه جنگ کشیده شد ؟
رنگ قاسم کمی پرید ، ساکت ماند و جواب سوال او را نداد اما با کمی تامل تبسمی کرد و به حرف آمد و پرسید : وقتی برای اولین بار ام ولید را دیدم ، تصور کردم ، دختر شماست ؟
ابو ولید خندید و پرسید : لابد می خواهی بگویی که او از من خیلی جوانتره؟
قاسم گفت : بله ، همینطوره او خیلی جوان بنظر می رسد .
ابو ولید گفت : بله سارا ، ده سال از من کوچکتره ، بعداز در گذشت زنم ژاکلین و تنها پسرم ولید نزدیک به پنج سال تنها زندگی کردم و خیلی دیر بفکر ازدواج با سارا افتادم و به آن تن دادم ، پدر خدا بیامرز سارا ، دوست صمیمیم بود و از سابق با خانواده سارا رفت و آمد داشتم ، تا اینکه احساس کردم به او علاقمند شده‌ام ، چطوری بگم ؟ راستش عاشقش شده بودم ، بلاخره قسمت شد و با هم ازدواج کردیم . ابو ولید کمی سرفه کرد و لوله قلیان را به طرف قاسم گرفت و پرسید : تو چطور با همسرت ام علی آشنا شدی و با او ازدواج کردی ؟ مثل من اول عاشقش شده بودی ؟
قاسم لوله قلیان را از دست ابو ولید گرفت و به ذغال آن فوتی کرد و گفت : فریده دختر عمویم و دو سال از من کوچکتر بود ، دختره خوبیه .
ابو ولید گفت و پرسید : قاسم تو خوش قیافه هستی ، لابد ام علی اول عاشقت شده بود ؟
کاملا ظهر شده بود و صدای اذان از دور ، بخوبی شنیده می شد .
قاسم از جایش برخاست و بساط قلیان را جمع کرد . ابو ولید به سختی تکانی به خود داد و از پشت میز کارش بلند شد و گفت : می روم بالا ، تو هم در مغازه را ببند تا به نهار و نمازت برسی
قاسم گفت : چشم
ابو ولید نفس زنان راه پلکان را طی کرد و وارد منزل شد و قاسم کرکره ی مغازه را پایین کشید .
با صدای خفیف عبور هوایی یک جنگنده ، آژیر هشدار حمله ی هوایی به صدا در آمد و شلیک گلوله های توپ ضد هوایی فضای شهر را پر کرد . همزمان صدای انفجار مهیبی در و دیوار و شیشه های منازل محله و خانه و مغازه داوود را لرزاند ، داوود با وحشت و اضطراب سر فحش را کشید و با غضب زیاد گفت : کی از این جنگ لعنتی خلاص می شویم ، سارا با چشمان و دهان باز وحشت زده ، خودش را به داوود چسباند و گفت : یا مریم عذرا خودت به ما کمک کن .
داوود کمی آرام گرفت و گفت : لعنت بر این جنگ کثیف .
قاسم در پایین طبقه ، سر جایش دراز کشیده بود و بدون اینکه حرکتی کند چشمانش را به زیر پلکان دوخته و در فکر فرو رفته بود .
بعداز مدتی کوتاه با آرام گرفتن شلیک توپ های ضد هوایی ، این بار صدای آژیر آمبولانس‌ها ، فضای خانه و مغازه داوود را پر کرد .
سارا گفت : خدا کند هواپیما جای شلوغی را بمب باران ، نکرده باشد و رو به داوود کرد و پرسید : چرا امروز دیر آمدی بالا ؟
داوود گفت : ادارات و مخصوصا بانک خیلی شلوغ بودند و انجام کارهایم خیلی طول کشید . خدا را شکر حساب بانکی ما درست بود و جای هیچ نگرانی نبود ، سارا پرسید : خیلی از همسایه ها رفتن و حساب هایشان را از بانک خالی کرده اند . داوود گفت : رئیس شعبه گفته بود جای نگرانی نیست .
داوود به سمت توالت رفت و سارا مشغول سرو و کشیدن غذای نهار شد .
بوی پلو میگو تمام فضای کوچک خانه را پر کرده بود .
داوود جلو آمد و پشت میز نهار خوری نشست و رو به سارا کرد و گفت : دستت درد نکنه ، خیلی وقت بود ، پلو میگو درست نکرده بودی
سارا پرسید : چرا لباس راحتی نپوشیدی ؟ داوود جواب داد : عجله داشتم ، آخه امروز خیلی گرسنه شده بودم .
سارا روبروی داوود نشست و هر دو به خوردن غذا مشغول شدند .
سارا لقمه ی غذا را بلعید و چنگال را بطرف قاسم گرفت و پرسید : کاش به این کارگر تعارف می کردی تا بیایید بالا و با ما نهار بخورد ؟ داوود جواب داد : راستش یادم رفت اما فکر می کنم نهارش را قبلا خورده بود ، چون کمی بوی غذا در مغازه پیچیده بود . سارا پرسید : در این مدت چند هفته ای که گذشت ، از کارش راضی بودی؟ داوود جواب داد : بله ، کار و اخلاقش خوبه . سارا خوردن غذایش را تمام کرد و در حالیکه داشت قسمتی از ظرف ها را بر می داشت رو به داوود کرد و گفت : فردا یک شنبه است و باید زودتر از همه به کلیسا برویم تا بتوانیم روی صندلی های جلو جا بگیریم . داوود هم از غذا خوردن دست کشید و گفت : راست میگی ، آن هفته روی صندلی های آخرین ردیف نشسته بودیم . سارا پرسید : راستی به اداره مخابرات رفتی تا برای راه اندازی تلفن منزل و مغازه کاری انجام بدهی ؟
ابو ولید گفت : آخر وقت شده بود و نرفتم ، شاید هفته آینده به آنجا مراجعه کنم .
در پایین طبقه بالا ، قاسم خواندن نماز ظهرش را تمام کرده بود و در حمام کوچک پستوی مغازه ، به شستن لباس های زیرش مشغول بود .

ادامه دارد