عطسه علی – ۱۴

عبدالله سلامی : سارا مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شد و غذای صبحانه را آماده کرد و روی میز چیده بود . داوود روی شکم و دم رو هنوز خواب بود و گاهی تکان می خورد و قسمتی از بدنش را می خاراند و با زبانی خواب آلود غر می زد و می […]

عبدالله سلامی : سارا مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شد و غذای صبحانه را آماده کرد و روی میز چیده بود . داوود روی شکم و دم رو هنوز خواب بود و گاهی تکان می خورد و قسمتی از بدنش را می خاراند و با زبانی خواب آلود غر می زد و می گفت : امان از دست این پشه های لعنی ، سارا جلو آمد و بالای سر او ایستاد و گفت : آقا داوود بلند شو ، هوا روشن شده ، داوود از رختخوابش بلند شد و به سارا صبح بخیر گفت و آهسته ، آهسته به سمت دستشویی رفت . سارا کمی کنار کشید و روبروی آینه ایستاد ، موهایش را مرتب کرد و کمی کرم نرم کننده روی پوست صورت روشنش مالاند و با انگشت گونه هایش را براق کرد و با چرخاندن زبان روی لبانش ، آنها را آبدار و براق کرد .
داوود آمد و پشت میز نشست و به خوردن صبحانه مشغول شد ، سارا روبروی او نشست و پرسید : دیشب سنگینی روی سر شانه هایت بر طرف شد ، خوب خوابیدی؟
داوود لقمه ی غذا را جوید و بلعید و گفت : دستان گرم سارا همیشه شفای درد های داوود بوده . بله ، دستت درد نکند ، دیشب راحت خوابیدم .
سارا گفت : خدا را شکر
داوود صبحانه خورد و از پشت میز کنار رفت و رو به سارا کرد و گفت : خیلی خوشمزه بود صبحانه سیری خوردم .
سارا جواب داد : نوش جانت .
داوود پرسید الان ساعت چنده ؟ سارا نگاهی به ساعت دیواری کرد و گفت : ۸ و ده دقیقه است .
از زیر پلکان صدای کوبیدن در آمد .
داوود داشت به سمت توالت می رفت کمی تامل کرد و رو به سارا کرد و گفت : برو ببین چه کسی پشت دره
سارا از داخل آینه نگاهی به خود انداخت و با شتاب بی سابقه ای از پلکان پایین آمد و قبل از اینکه در را باز کند با عجله کمی موها و رو سری خود را مرتب کرد و چفت در را کنار زد .
قاسم با تبسم سلام کرد و سینی ظرف های شام دیشب را جلو سارا گرفت و گفت : دست مادرتان ام ولید درد نکند ، خیلی خوشمزه بود ، مدتها بود چنین غذای خوشمزه ای نخورده بودم ، سارا : تبسمی کرد و گفت : نوش جان ، غذای شام دیشب دست پخت من بود .
قاسم با لبخند پرسید : جدی دست پخت شما بود ؟
سارا سینی را از دست قاسم گرفت : قاسم با کمی تامل خدا حافظی کرد و به سمت مغازه آمد ، سارا ، همانجا ایستاد و نگاهش را از تماشای قاسم بر نداشت . داوود از بالا با صدای بلند پرسید : سارا کی پشت در بود ؟
سارا در را بست و آرام ، آرام با ذهنی مشغول از روی پله ها بالا آمد و به داوود که رسید گفت : قاسم ظرف های شام دیشب را آورده بود .
داوود پرسید : چرا اول صبح ، چه عجله ای داشت ؟
سارا گفت : جوان با ادبی ست .
داوود گفت : الحمدلله که راضی هستی اما باید یکی دو هفته از کارش بگذرد تا با اخلاقش خوب آشنا شویم و به کار و امانتش پی ببریم .
سارا رو سری را از سرش در آورد و به طرف آینه آمد ، چشمانش برق می زد و با فرح کم سابقه ای ، به موهای خرمایی و بلند سرش ، چنگ زد .
داوود لباس راحتی روبدوشامبر را از تن در آورد و لباس کارش را پوشید و گفت : امروز خیلی کار دارم .
خداحافظی کرد و آرام آرام از پله ها پایین آمد .
قاسم اول صبح در مغازه را گشوده و پیاده روی جلوی آنرا جارو و آب پاشی کرده بود .
صدای پای پایین آمدن ابو ولید زیر سقف پلکان خانه به گوش قاسم می رسید
قاسم به مرتب کردن کالاها و اساس مغازه خود را مشغول کرده بود .
ابو ولید وارد مغازه شد .
قاسم کمی چرخید و رو به داوود کرد و گفت : صبح بخیر ابو ولید
ابو ولید جواب سلام قاسم را داد و پرسید ، دیشب جایت راحت بود ، خوب خوابیدی؟
قاسم گفت : بله راحت بودم ، ممنونم
ابو ولید گفت : قاسم بی زحمت یک قلیان برایمان چاق کن .
قاسم گفت : اتفاقا از صبح زود ذغالش را اماده کرده بودم
ابو ولید تشکر کرد و پشت میز کارش نشست و با کلید قفل در کشوی بغل میز را باز کرد و پوشه ای از داخل آن بیرون آورد و روی میز گذاشت و گفت : امروز هوا کمی شرجی و مرطوب است .
قاسم قلیان را روی میز جلوی ابو ولید گذاشت و گفت : بله ، درسته ، باد کولر مغازه از هر وقت دیگر ، خنک تر شده .
ابو ولید از قاسم تشکر کرد و سر لوله ی بلند قلیان را میان لبانش گرفت و صدای قلقل آنرا در آورد و با سر لوله قلیان به یک دستگاه کولر اشاره کرد و به قاسم گفت : ابو علی سه چهار روز پیش این کولر را به یک خانم فروخته بودم اما نمی دانم چرا تا حالا نیامد آنرا ببرد؟ ابو ولید ادامه داد و گفت : امروز کارهای عقب مانده اداری دارم که باید اول وقت بروم تا آنها را زودتر انجام دهم و برگردم .
قاسم پرسید : چرا پسرت ولید کارهایی که به ادارات مربوط می شود را برایت انجام نمی دهد ؟
ابو ولید نفس بلندی به قلیان داد و دود غلیظ و زیاد آنرا از بینی و دهان فوت کرد . بوی تنباکو در بخشی از فضای مغازه پیچید ، آه سردی کشید و گفت : من فرزندی ندارم ، درست ۵ سال پیش ولید شانزده ساله ام همراه با مادرش در یک سانحه ی تصادف ماشین . جان خود را از دست دادند .
قاسم گفت : عجب ، متاسفم خدا رحمت شان کند .
ابو ولید گفت : خب قاسم ، بیا یک کامی از قلیان بکش .
قاسم گفت : ممنون نمی توانم .
ابو ولید قلیان را کنار زد ، سر پا ایستاد و پوشه را زیر بغل گرفت و رو به قاسم کرد و گفت : اول وقت باید بروم تا کارم را زودتر انجام بدهم و برگردم . ابو ولید ادامه داد و گفت : لیست قیمت تمام اجناس در آن پوشه روی میز نوشته شده است .
قاسم پرسید : اگر راه از اینجا تا محل مراجعه به کارت ، دور باشد ، بگم ماشین بیاد شما را برساند .
ابو ولید گفت : محلی که باید بروم از اینجا زیاد دور نیست ، راستش می خواهم کمی پیاده روی کنم .

ادامه دارد