عطسه علی – ۱۳

عبدالله سلامی : داوود به پایین پلکان اشاره کرد و به سارا گفت : صدای کوبیدن در حیاط می آید ، برو ببین کیه در می زنه ، شاید قاسم باشد . سارا پرسید : اسمش قاسم ؟ داوود گفت : بله ، اسمش قاسم اما ابو علی صدایش می کنم . سارا به طرف […]

عبدالله سلامی : داوود به پایین پلکان اشاره کرد و به سارا گفت : صدای کوبیدن در حیاط می آید ، برو ببین کیه در می زنه ، شاید قاسم باشد .
سارا پرسید : اسمش قاسم ؟
داوود گفت : بله ، اسمش قاسم اما ابو علی صدایش می کنم .
سارا به طرف پلکان آمد و از بالا صدا زد و پرسید . کیه در می زنه ؟
قاسم از پشت در بسته گفت : قاسم هستم .
قاسم از خود پرسید : عجب ، چقدر این صدا نزدیک به صدای فریده است !
سارا رو به داوود کرد و گفت : مثل اینکه این کارگره پشت در ایستاده ، می روم پایین تا سینی شامش را بدهم .
قاسم از پشت در حیاط ، گوشش را به شنیدن صدای پای پایین آمدن سارا سپرد و قلبش کمی به طپش افتاد ، بی صبرانه منتظر هر چه زودتر باز شدن در بود .
برای چند لحظه دیگر صدای پای پایین آمدن سارا قطع شد ، سارا چفت در بالکان را عقب زد و در را بر روی قاسم باز کرد .
قاسم با کمی دستپاچگی در حالیکه سرش پایین بود گفت : سلام خواهر
سارا جواب سلام قاسم را داد و سینی غذای شام را به طرفش گرفت و گفت : بفرما برادر .
قاسم سرش را بالا گرفت و از او پرسید : خواهرم شما چند دقیقه پیش در مغازه را زده بودی؟
سارا گفت : بله ، شامت را آورده بودم .
قاسم گفت : ببخشید ، در حال نماز بودم
قاسم همراه با تشکر زیاد ، سینی شام را از دستان سارا گرفت .
قاسم پرسید : ببخشید خواهرم ، شما دختر ابو ولید هستی ؟
سارا تبسمی کرد و بدون اینکه پاسخ سوال قاسم را بدهد ، سریع در حیاط را بست و با شتاب پله ها را یکی بعداز دیگری ، پشت سر گذاشت و بالا آمد .
سارا زنی با قدی نسبتا بلند و موزون با پوست و چهره ای روشن و از چشمان نافذ و زیبایی برخوردار بود و ده سال از همسرش ، جوانتر بنظر می رسید .
قاسم در حالیکه با یک دست سینی را گرفته بود ، عطسه کرد و با تکان خوردن سینی لیوان آب داخل سینی چپ شد و با اضطراب به خودش گفت :خدا بخیر بگذراند .
سارا وارد حال خانه شد و رو به داوود کرد و پرسید : این بابا ، بیچاره فقط یکدست داشت ؟
داوود گفت : بله ، دست چپش در جبهه جنگ قطع شده .
سارا گفت : جوان خوش قیافه ای ست .
داوود پرسید : یعنی از من خوش قیافه تره ؟
سارا با قهقه ، خندید و دیگر حرفی نزد .
داوود گفت : لطفا شام را بکش ، حسابی گرسنه هستم و می خواهم زود بخوابم .
یکی دو ساعت بعداز صرف شام . داوود احساس کرد کمی سر شانه هایش ، سنگین شده و با قیافه ی رنگ پریده رو به سارا کرد و گفت : بیا سر شانه هایم را ، کمی ماساژ بده .
سارا غر زد و گفت : داوود بارها به تو گفته بودم ، شب ها کم غذا بخور .
و پشت سر داوود قرار گرفت و با دستان جوان و محکمش به مشت و مال کردن سر شانه های فربه داوود ، مشعول شد و پرسید : می خواهی قلیان ، برایت چاق کنم ؟
داوود گفت : حالم خوبه ، چیزی نیست .
پایین پلکان در پستوی مغازه ، قاسم بعداز صرف شام . ظرف های غذای شامش را جمع و در گوشه ای کنار گذاشت و به مرتب کردن محل خوابش پرداخت ، چراغ ها را خاموش کرد ، چشمان بازش زیر نور کمی که از حیاط پشت داخل مغازه می تابید ، در تاریکی برق می زدند .
در طبقه ی فوقانی ، داوود خوابش برده بود و صدای خفیف خور و پف نفسش بلند شده بود ، سارا با چشمان باز روی کمر کنار داوود دراز کشیده و دست های خود را پشت سرش قرار داده بود و ذهنش مشغول چیزی بود . قسمتی از صورتش زیر موهای پریشان و خرمایی رنگ سرش که از هر وقت دیگر ، روشن تر بنظر می رسید . پنهان بود .
در پایین طبقه فوقانی قاسم در گوشه ای از مغازه روی تشک خود غلطید و روی پهلوی سمت راستش قرار گرفت و از خود پرسید : چرا صدای این زن ، طنین صدای فریده را در گوشم تداعی کرد ؟
صدای خروس همسایه ، آغاز سحر را ، نوید داد و با بلند شدن صدای اذان قاسم برخاست و به استقبال خواندن نماز صبح ، رفت .
در طبقه فوقانی ، داوود روی شکمش دراز کشیده و همچنان در خواب عمیق فرو رفته بود .
سارا با شنیدن زنگ ساعت رو میزی سر جایش چرخید و دستش را روی زنگ ساعت برد و صدای آنرا قطع کرد .
اول صبح ، صدای بلند آژیر خطر حمله هوایی و شلیک گلوله های توپ ضد هوایی ، سکوت حاکم بر خانه و مغازه ی سمساری داوود را شکست و سارا را وادار ساخت تا طرز خوابش را از حالتی به حالت دیگر تغییر دهد .
قاسم نیز با شنیدن صدای گلوله های توپ ، چشمان بازش را می بست تا بلکه صدای آنها را کمتر بشنود .
هوا رفته رفته روشن و گرم می شد .
قاسم بعداز خواندن نمازش در آبدار خانه ی کوچک پستوی مغازه خود را به شستن ظرف های شام دیشب ، مشغول کرد .
داوود از خواب بیدار شده و داخل توالت رفته بود ، سارا از جایش بلند شد و روبروی آینه ایستاد موهای بلند سرش را شانه کرد و رو به بالا جمع کرد و آنها را بست .
و به آماده کردن صبحانه مشغول شد .
داوود و سارا پشت میز برای خوردن صبحانه روبروی هم نشستند .
سارا از داوود پرسید : الان حالت چطوره ، بهتره هستی ؟ داوود گفت : بله حالم خوب شده .
سارا ادامه داد و پرسید : راستی با این کارگر چطوری طی کردی ؟
داوود لقمه ی نان و پنیر که برداشت ، تمام دهانش را پر کرده بود و نمی توانست فوری به سوال سارا پاسخ بدهد .
سارا دوباره ادامه داد و گفت : کار خوبی کردی یک نفر کمک دست برای انجام کارهای مغازه ، استخدام کردی .
داوود لقمه را جوید و قورت داد و از سارا پرسید : قاسم را می گویی ؟
آژیر هشدار حمله ی هوایی با شدت بیشتر به صدا در آمد و صدای رگبار شلیک گلوله های توپ های ضد هوایی در آسمان صبح زود ، شدت گرفت و صدای خفیف هواپیماهای جنگی در دور دست ، شنیده می شد .
سارا از پشت میز صبحانه بر خاست و موهای سرش که روی سینه اش افتاده بود با دست به پشت سرش انداخت و به جمع و جور کردن سفره صبحانه مشغول شد .
داوود هم در حالیکه از شنیدن صدای بلند شلیک گلوله ها عصبانی بود و به غر زدن افتاده بود از جایش بر خاست و به سمت توالت رفت و روی سنگ توالت نشست و با خود گفت : سر و صدای این جنگ لعنتی حتی نمی گذارد آدم قضای حاجت درست و حسابی داشته باشد .
در پایین ، قاسم برای خود صبحانه ای دست و پا کرده و مشغول خوردن آن بود .
بعداز مدتی نسبتا طولانی ، صدای آژیر هشدار حمله ی هوایی و صدای مهیب شلیک گلوله های ضد هوایی ، قطع شدند .

ادامه دارد