عطسه علی – ۱۲

عبدالله سلامی : آرام ، آرام ، آفتاب نور و گرمای خود را از دست می داد و هوا رو به تاریکی می رفت . صدای آژیر حمله ی هوائی به صدا در آمد .ابو ولید از جایش برخاست و سرش را تکان داد و رو به قاسم کرد و با اشاره به او فهماند […]

عبدالله سلامی : آرام ، آرام ، آفتاب نور و گرمای خود را از دست می داد و هوا رو به تاریکی می رفت . صدای آژیر حمله ی هوائی به صدا در آمد .ابو ولید از جایش برخاست و سرش را تکان داد و رو به قاسم کرد و با اشاره به او فهماند تا بساط قلیان را جمع کند و با غر زدن گفت : حمله هوائی در کار نیست ، همش مردم آزاری و اذیت کردن است ، می روم بالا تا کمی استراحت کنم ، ابو ولید ادامه داد و گفت : ابو علی یکی دو ساعت بمان و بعد در مغازه را قفل کن و برو استراحت کن .
هنگام ترک مغازه رو به قاسم کرد و گفت : به ام ولید می گویم شامت را آماده کند .
قاسم گفت : برای شام زحمت نکشید ، می روم سر خیابان یک سمبوسه می خورم . ابو ولید هنگام خدا حافظی گفت : جوان ، گفتم شامت آماده ست . بیرون آمد و آرام ، آرام از پلکان بالا رفت و نفس زنان وارد هال خانه شد و تن فربه خود را روی مبل کنار دستش ، رها کرد و نشست و با صدای بلند پرسید : سارا کجایی ؟ سارا جلو آمد و روبروی او ایستاد و در حالیکه پارچه تنظیف را میان انگشتان می چلاند پرسید : چه خبره چرا داد می زنی ؟ چه عجب امشب مغازه را زود تعطیل کردی ، ابو ولید پرسید : گفتم شام امشب ، چیه ؟
سارا جلوتر آمد و گفت : برای شام امشب عدس پلو پختم ، ادامه داد و پرسید : داوود چی شده ، قبلا عادت نداشتی بپرسی شام یا ناهار چیه ؟ داوود گفت : دستت درد نکند . سارا با غر زدن ادامه داد و گفت : از پخت و پز و خوردن برنج ، دیگه داره حالم بهم می خوره ، حتی یک بار نگفتی دست این زن بیچاره را بگیرم و برای خوردن یک شام شاهانه ، او را به یکی از رستوران های مجلل شهر دعوت کنم !
ابو ولید گفت : امشب مهمان داریم ، اگر غذای شام کافی نیست ، کنارش یک غذای فوری دست و پا کن .
سارا پرسید : داوود مهمانمان کیه ؟
داوود گفت : یک بنده خدا ، یک غریبه ، امروز آمد و از من خواست تا او را در مغازه ، مشغول بکار کنم . راستش او را جوان بدی ندیدم ، گفتم موقتا بعنوان کمک دستم باشد . تا ببینم به درد و کمک من می خورد یا خیر ؟
سارا پرسید : مگر در آمد ما از این دکان چقدر است که باید جور حقوق یک کارگر را بکشیم ؟
داوود گفت : من این کار را فقط برای تو انجام داده ام ، می خواهم از این به بعد بیشتر بهم برسیم ، اخه نشستن در این مغازه تمام وقتم را گرفته و اینجا در خانه از غر زدن تو هم کلافه شده ام .
سارا خندید و بطرف آشپزخانه رفت و روی قابلمه برنجی که می پخت ، خم شد و روغن ریخت و با صدای بلند گفت : چه عجب بفکر این افتادی تا کمی به خودمان برسیم !
داوود پرسید : شام کی آماده میشه ؟
سارا با خوشرویی گفت : تا چند دقیقه دیگر ، شام آماده است .
داوود گفت : اگر شام آماده شد ، قسمتی از آن را بکش تا قاسم را صدا کنم بیاید آنرا ببرد .
سارا گفت : چرا صدایش نمی کنی تا بالا بیاید و اینجا با ما شام بخورد ؟
داوود گفت : کمی خجالتی بنظر می رسد و هنوز شناخت کافی از او نداریم .
سارا گفت : خیلی خب ، خودم شامش را می کشم و می برم پایین ، رفت
و یک بشقاب عدس پلو ، همراه با یک قرص نان ، یک کاسه ماست ، کمی سبزی و یک لیوان آب روی سینی گذاشت و آرام آرام از پلکان طبقه بالا ، پایین آمد و در مغازه که درست زیر طبقه بالا واقع شده بود را کوبید . اما صدایی از داخل مغازه شنیده نشد ، دوباره با ضربات بیشتر به در مغازه کوبید و چند دقیقه ای منتظر ماند . باز صدای کسی از داخل مغازه بگوشش نرسید ، بعداز چند دقیقه توقف بالا آمد و به خانه بازگشت .داوود پرسید : چی شد ، چرا سینی غذا را پس آوردی ؟
سارا گفت : هر چه در مغازه را کوبیدم کسی در را باز نکرد .
داوود گفت : لابد رفته سر کوچه تا با یک سمبوسه ، شکمش را پر کند .
سارا به آشپزخانه آمد و سینی غذا را روی پیشخوان گذاشت و روسری خود را در آورد و روی چوب لباس , آویزان کرد و به موهای بلند و خرمایی خود تکانی داد و دستی کشید و رو به داوود کرد و پرسید : تو چطور اعتماد می کنی به کسی که غریبه است و هیچ شناختی از او نداری مغازه را با این همه جنس ریز و درشت ، بدستش بسپاری ؟
داوود گفت : سارا اینقدر سخت نگیر ، این غریبه به دلم نشسته ، به تو قول می دهم ، رفته سمبوسه بخورد و برگردد . لطفا شام بکش ، خیلی گرسنه ام .

ادامه دارد