عطسه علی – ۱۱

عبدالله سلامی : به استثنای جابر ، تمام مجروحین جنگ بستری شده در بخش داخلی ، از روی تخت های خود با بی قراری انتظار لحظه ی فرح بخش زمان ملاقات را می کشیدند و به در ورودی سالن بخش چشم دوخته بودند . اما انتظار جابر از نوع دیگری بود . سر ساعت ۴ […]

عبدالله سلامی : به استثنای جابر ، تمام مجروحین جنگ بستری شده در بخش داخلی ، از روی تخت های خود با بی قراری انتظار لحظه ی فرح بخش زمان ملاقات را می کشیدند و به در ورودی سالن بخش چشم دوخته بودند . اما انتظار جابر از نوع دیگری بود .
سر ساعت ۴ بعدازظهر وقت ملاقات فرا رسید و ملاقات کنندگان به داخل بخش هجوم آوردند ، همزمان در آن شلوغی ، زنی عبا بر سر ، از داخل بخش خارج شد .
همهمه ی و سر و صدای ملاقات کنندگان سکوت و آرامش بخش را شکسته و بهم ریخته بود ، جمعیت اغلب ملاقات کنندگان ، از زنان و بچه های نوجوان بودند .
چند لحظه بعد دو مرد که سر و وضع آنها به ملاقاتی ها نمی خورد وارد بخش شدند و یکسره به سمت پیشخوان بخش آمدند ، کنار رئیس بخش ایستادند و سراغ جابر عبدالله مجروح تخت شماره ۱۳ را گرفتند . رئیس بخش از دور نگاهی به تخت جابر انداخت و در شلوغی سالن بخش صحنه ی خالی بودن تخت های ۱۲ ، ۱۳ و ۱۴ میان غوغای ملاقات کنندگان و مجروحین جنگ به چشمش می خورد .
بیرون از غوغای بیمارستان در خلوت گوشه ای از امتداد یک خیابان طولانی ، جابر عبدالله ، عبا را از سر در آورد تا آزادی با او ملاقات کند .
جابر پشت به بیمارستان کرد و با شتاب گام های بلندش را در گرو راه و سرنوشت نا معلوم سپرد .
جابر برای اینکه مدتی مخفی بماند و کاری برای خود دست و پا کند ، ناچار از شهری به شهر دیگر در حال سفر بود . امروز ظهر با تنی خسته و شکمی گرسنه برای یافتن کار ، جلوی در یک مغازه ی سمساری و عتیقه فروشی ایستاد و به صاحب مغازه سلام کرد و گفت : دنبال کار هستم .
سمساری که مرد میان سال با قدی کوتاه و فربه بود از جابر پرسید : اسمت چیه و اهل کجا هستی ؟
جابر گفت : اسمم قاسم خلف و اهل رشیدیه هستم و این دستم را در جنگ از دست داده ام . بعد ادامه داد و گفت : شاید بتوانم کنار دست شما ، کار خرید و فروش جنس مغازه را بخوبی انجام بدهم . همه می گویند آدم خوش زبان و خوش برخوردی هستم ، بخدا خیلی دنبال کار بودم ، اما با وجود این دست بریده موفق نشدم کاری بیابم .
سمساری تبسمی کرد و گفت : خوش قیافه هم هستی .
قاسم گفت : اختیار داری ،
سمساری به سختی از پشت میز کارش بلند شد ، دستهایش را باز کرد و خمیازه کشید و با مشت محکم بر روی سینه ی خود کوبید .
قاسم از اینکه سمساری عطسه نکرد ، کمی به وجد آمد و نفس راحتی کشید و در دلش گفت : بخیر گذشت .
سمساری گفت : خب از فردا می تونی کارت را بطور آزمایشی شروع کنی .
و پرسید ،اینجا در این شهر ، آشنایی داری ؟
قاسم گفت : خیر اینجا آشنایی ندارم و کسی را نمی شناسم .
سمساری پرسید : عجب ، چطور ممکنه ؟
قاسم گفت : حاج آقا من از امروز امادگی دارم تا کارم را شروع کنم .
سمساری گفت : قاسم مرا ابو ولید صدا کن و به طرف آبدار خانه ی کوچک پستوی مغازه رفت تا قلیان خود را چاق کند .
سمساری پرسید : قاسم اسم پسر بزرگت چیه ؟
قاسم گفت : نوکرت ، علی
سمساری پرسید : شیعه هستی ؟
قاسم گفت و پرسید : بله ، شما چطور ؟
سمساری گفت : من مسیحی و ارمنی تبار هستم .
قاسم گفت : عیسوی ها برادران دینی ما مسلمانها هستند .
سمساری دوباره روی صندلی نشست و قلیانش را روی میز کارش گذاشت و صدا و بوی دودش را بلند کرد .صدای قل خوردن آب در ظرف بلورین زیر قلیان ، مانند صدای استارت ماشین ، گاه به گاه بلند می شد .
ابو ولید چند پوک به دهانه ی لوله قلیان زد و دود زیادش را در هوا فوت و پخش کرد .
ابو ولید به قاسم تعارف کرد و گفت : بیا یک کامی از قلیان بگیر.قاسم تشکر کرد و گفت : حاج آقا من اهل دود و دم نیستم .ابو ولید گفت : من حاج آقا نیستم ، گفتم ابو ولید صدایم کن .قاسم تبسمی کرد و گفت : ببخشید ، باز اشتباه کردم و گفتم حاج آقا. ابو ولید گفت : خب اگر جایی برای اسکان و خواب نداری ، می تونی توی مغازه بخوابی و شب هنگام مراقب آن باشی ، محل سکونت من هم در طبقه ی بالای مغازه است .قاسم گفت : بله ، جایی ندارم .

ابو ولید گفت : اینجا در شهر ما کسب و کار اجناس مستعمل و عتیقه جات ، بد نیست . من هم دست تنها هستم و نمی توانم خوب به کارهای دیگرم برسم ، زنم همیشه غر می زند ، هم خرجی و پول می خواهد و هم می خواهد شب و روز کنارش باشم .
ابو ولید دستش را دراز کرد و دوباره با اصرار به قاسم تعارف کرد تا دمی به قلیان بزند .قاسم این بار دست ابو ولید را رد نکرد و دمی به قلیان زد .

ادامه دارد