عطسه علی – ۵

عبدالله سلامی : با شنیدن شلیک یک گلوله منور در آسمان، جابر با شتاب خود را روی زمین دراز کش کرد ، گلوله ی منور در فضای تاریک آسمان، درست بالای سر جابر مشتعل و برای چند دقیقه محیط اطراف او را روشن ساخت . با خاموش شدن نور گلوله منور، جابر برخاست و به […]

عبدالله سلامی : با شنیدن شلیک یک گلوله منور در آسمان، جابر با شتاب خود را روی زمین دراز کش کرد ، گلوله ی منور در فضای تاریک آسمان، درست بالای سر جابر مشتعل و برای چند دقیقه محیط اطراف او را روشن ساخت . با خاموش شدن نور گلوله منور، جابر برخاست و به سمت جاده تدارکاتی به راهش ادامه داد .
با طی کردن آن مسافت دویست الی سیصد متری سرانجام به نقطه مورد نظر رسید و کنار جاده تدارکاتی دشمن ایستاد ، جاده کاملا در سکوت و تاریکی مطلق امتداد داشت . جابر بند تفنگ کلاشینکوف حمایل شده اش را با دو دست از بالای سر و دور گردنش جدا کرد و قنداق آنرا روی زمین قرار داد و روی پنجه ی پاهایش به امید عبور ماشینهای نظامی دشمن که بر اساس اطلاع داده شده می بایست سر ساعت ۱۲ شب از آنجا تردد و عبور کنند ، منتظر نشست و به انتهای افق جاده چشم دوخت . بعداز نیم ساعت انتظار قبضه ی تفنگ را رها کرد و آنرا روی شانه اش تکیه داد . دستش را داخل جیب سمت چپ پیراهنش برد و کارت شناسایی جعلی را بیرون آورد و آنرا در فاصله ی نزدیک جلوی چشمانش گرفت و مشخصات آنرا با صدای آرام برای خود خواند .
سرباز وظیفه : جابر عبدالله
گردان ۸ از تیپ سوم
گروهان : ۶
متولد : ۲۲ دسامبر ۱۹۶۰ میلادی
کمی روی مشخصات کارت شناسایی و جعلی، تاملی کرد و آنرا دوباره در داخل جیبش گذاشت و از جایش برخاست و با احتیاط زیاد شروع به قدم زدن کرد . بعد از مدتی به ساعت مچی نگاهی انداخت. عقربه‌های ساعت ۲ و پانزده دقیقه شب را نشان می‌داد.
سکوت و تاریکی شب، جاده خلوت و نیش پشه ها و انتظار زیاد کشیدن ، جابر را کلافه و خسته کرده بود ، تفنگش را دوباره حمایل کرد و جهت غربی جاده را انتخاب کرد و به‌ راه افتاد و برای طی کردن مسیر از ترس خطر انفجار یکی از مین های کاشته شده کنار جاده ، مسیر وسط جاده را انتخاب کرده بود .
جابر عبدالله ، قبل از این یک بار با نام “عبدالقادر عزیز” برای انجام یک ماموریت شناسایی کوتاه مدت برون‌مرزی اعزام شده بود و تا حدودی با جهات و مناطق جبهه دشمن از قبل کمی آشنا داشت .
مسافت زیادی را با پای پیاده طی کرد و گوش خود را همچنان برای شنیدن صدای آمدن ماشین تیز کرده بود. با طی کردن یک مسیر طولانی به جایی رسید که جاده به دو مسیر منشعب می شد . بر سر دوراهی جاده ایستاد، نگاهی به کف سمت راست و چپ جاده انداخت آثار تردد بیشتر ماشین ها روی کف جاده سمت چپ به چشم می خورد. سرانجام قسمت سمت چپ را برای ادامه راه برگزید و با گام های بلند به حرکت خود ادامه داد. با شنیدن صدای نزدیک پرواز یک هواپیمای جنگنده، با خیز بلند خود را به سمت کنار جاده پرتاب کرد. همزمان صدای موجی از انفجار شدید بلند شد و گرد خاک و دود زیادی را در هوا پخش کرد ، دست چپ جابر با یک مین ضد نفر اصابت کرده بود ، جابر از شدت درد اصابت مین به دستش ، فریاد کشید و در توده‌ای از خاک و دود غلت خورد .
با نشست آرام غبار خاک ، تن مصدوم و خون آلود جابر روی زمین نمایان شد و صدای ناله هایش سکوت شب را پر کرده بود ،تنش از شدت درد می لرزید و به آرامی نفس می کشید ، دست چپ او کاملا متلاشی و له شده بود و از گونه سمت چپ صورتش خون زیادی روی تنش و زمین می ریخت ، جابر در حالیکه روی کمر نقش بر زمین شده بود ، تلاش کرد تا بخودش تکانی بدهد . مژه های پر از خاک چشمانش را بسختی باز کرد و آب دهانش را قورت داد و به سرفه کردن افتاد . قسمت سمت چپ لباس هایش از شدت هوای ناشی از انفجار مین کاملا دریده و پاره شده بودند ، سفیدی استخوان شکسته ساعد دستش از میان ماهیچه های له شده اش بخوبی دیده می شد . در همان حال از دور دست صدای کم آمدن یک کامیون به گوشش رسید .زور زد و انگشتان دست راستش را داخل جیب سمت چپ پیراهنش کرد تا قرص سیانور را بیرون بیاورد و بخورد ، اما خبری از قرص نبود . دوباره زور زد تا بلکه بتواند بصورت نیم خیز بنشیند اما نتوانست . صدای نزدیک شدن کامیون او را وادار ساخت تا برای نیم خیز شدن ، بیشتر تقلا و تلاش کند . یکبار دیگر زور زد و به سختی توانست به حالت نیم خیز بنشیند . نگاهش را در امتداد جاده تاریک دوخت ، از دور روی امتداد جاده سیاهی آمدن یک کامیون رفته رفته نمایان می شد . جابر برای یافتن قرص سیانور دوباره انگشتان دستش را داخل جیب کرد اما آنرا نیافت و قرصی در جیب پیراهن پاره اش یافت نشد ، جابر نگاهی به دست له شده اش انداخت و با پشت کف دستش ، خون را از گونه ی سمت چپ صورتش پاک کرد . کامیون نظامی دشمن در فاصله پنجاه متری جابر رسید ، جابر با دیدن کامیون ناگهان از حال رفت و نیم تنه او محکم روی زمین غلتید . همزمان با شلیک یک گلوله منور ، تمام فضای محلی که کامیون و جابر در آن قرار داشتند روشن شد .

ادامه دارد