عطسه علی – ۱

عبدالله سلامی : صبح زود ، قاسم از اتاق خانه قدیمی ساز پدریش بیرون آمد، خم شد و روی پله ی پاگرد در اتاق دو لنگه پوتینش را روی پای راست و چپش بالا کشید و بند آنها را محکم سفت کرد و گره زد و سرپا ایستاد .فریده درحالی که هنوز پسرش علی را در […]

عبدالله سلامی : صبح زود ، قاسم از اتاق خانه قدیمی ساز پدریش بیرون آمد، خم شد و روی پله ی پاگرد در اتاق دو لنگه پوتینش را روی پای راست و چپش بالا کشید و بند آنها را محکم سفت کرد و گره زد و سرپا ایستاد .فریده درحالی که هنوز پسرش علی را در بغل داشت ، چشمانش را حتی برای یک لحظه از نگاه به قاسم بر نمی داشت ، علی عطسه کرد ، صدای لرزان و بغض آلود فریده بلند شد و گفت : قاسم تو رو خدا عجله نکن ، کمی صبر کن ، مگر صدای عطسه علی را نشنیدی؟ صبر آمد . قاسم پسر دو ساله اش را از بغل فریده گرفت و در بغل خود کشید ، صورتش را بویید و بوسید ، نگاه علی بطرف مادرش بود ، بارش اشک های فریده تمام گونه هایش را خیس کرده بود . قاسم کمی جلو آمد و به زنش گفت : گریه نکن .علی از بغل پدرش جهید و در بغل مادرش جا گرفت .
بیرون از حیاط خانه صدای توقف یک ماشین و کوبیدن در حیاط به گوش رسید . صدای بلند ناله و گریه ی فریده بالا گرفت ، گریه علی هم بلند شد . قاسم با قدم های بلند بیرون رفت و سوار ماشین جیپ که منتظر آمدنش بود شد . فریده در حالیکه علی را در بغل داشت به سمت در حیاط دوید و بیرون آمد و با نگاهش ، ماشینی که قاسم را از او دور می ساخت ، تا انتهای کوچه ی آلوده به غبار خاک ، بدرقه کرد .
ماشین جیپ با طی کردن مسافتی نسبتا دور بیرون از شهر جنگ زده ، قاسم را به محل قرار گاه رساند ، قاسم در حالیکه خیس عرق و کمی نفسش بالا بود وارد قرارگاه شد و روی صندلی اتاق توجیه و آمادگی نشست و منتظر ماند تا افسری که قرار بود با او ملاقات کند ، از راه برسد .
قاسم از جایش برخاست و دریچه کولر را به طرف خود تنظیم کرد و دوباره باز گشت و همچنان در انتظار آمدن افسر ارشد ، سر جایش نشست.صدای همهمه سربازان و درجه داران در راهرو ی محل قرار گاه پیچیده بود . با گذشت نزدیک به ربع ساعت انتظار ، افسر ارشد وارد اتاق شد .قاسم سریع از جایش بلند شد و سرپا ایستاد و پای راستش را محکم کوبید و سلام نظامی داد .
افسر ارشد دستش را به طرف قاسم دراز  کرد و گفت: به اینجا خوش آمدی ، قاسم دستش را در دست افسر گذاشت، و گفت : در خدمتم قربان ، افسر ارشد صندلی خود را جابجا کرد و خطاب به قاسم گفت: بنشین سرکار و راحت باش.
افسر ارشد پشت میز کارش جا گرفت و رو به قاسم کرد و گفت: تو شباهت زیادی به اسرای نظامی دشمن داری .قاسم کمی تبسم کرد و گفت : همینطوره قربان ، افسر ارشد گفت : لابد با زبان آنها خوب آشنا هستی ؟ قاسم گفت: بله درسته ، زبان آنها زبان ما هم هست . افسر ارشد ادامه داد و گفت : این اطلاعات را قبلا از رکن دوم گردان ۱۴۵ دریافت کرده بودیم . به آرامی صدای کوبیدن در اتاق آمد و بلافاصله آبدارچی ، سینی به دست با دو استکان چای وارد شد . یکی از استکانهای چای را جلوی افسر ارشد و دیگری را جلوی قاسم گذاشت و اتاق را با شتاب ترک کرد .
افسر ارشد در حالیکه قاسم را خوب برانداز می کرد ، استکان چای را آرام برداشت و مقداری از آنرا نوشید و رو به قاسم کرد و گفت : آبدارچی اشتباهی استکان چای تلخ مرا جلوی تو گذاشته ، قاسم بلافاصله از جایش برخاست و استکان های چای را جابجا کرد و دوباره سر جایش نشست .
.افسر ارشد گفت: این آبدرچی قرارگاه ، از زمانی که خبر اسارت پسرش را شنید ، حسابی آشفته و حواس پرت شده . قاسم در حالی که سرش را به نشانه تایید تکان می داد گفت : بله از سر وصورتش پیدا بود .
افسر ارشد مجدداً رو به قاسم کرد و پرسید : قاسم تو چند سال داری؟ قاسم گفت ۲۵ ساله و متولد ۳۵ هستم . افسر ارشد گفت : من هم متولد ۲۵ هستم و ده سال از تو بزرگترم ، قاسم گفت : ولی قربان شما کمی شکسته بنظر می رسید ، افسر ارشد گفت : بله، چند سالی است که به بیماری قند مبتلا هستم . قاسم گفت : خدا شفا بده و ادامه داد و گفت از خیلی ها شنیده بودم که خوردن یونجه ی سبز ، برای درمان بیماری قند موثر و خوب است .
افسر ارشد نفس عمیقی کشید و گفت : خُب ، بهتره برویم سر اصل مطلب ، من شنیده ام که تو جوان شجاعی هستی ، قاسم با تبسم گفت : اختیار دارید قربان .
افسر ارشد ادامه داد و گفت : می خواهم امشب تو را برای انجام یک ماموریت مهم بفرستم : خیلی سخت نیست ، مطمئن هستم از عهده انجام آن بر خواهی آمد . قاسم گفت : با کمال میل قربان . افسر ارشد از جایش بلند شد و به سمت نقشه ای که روی دیوار اتاق نصب بود رفت ، آنجا ایستاد و رو به قاسم کرد و گفت : اینجا محل استقرار نیروهای ما و در آنجا محل استقرار نیروهای دشمن قرار گرفته . فاصله ما از هم نزدیک به بیست کیلومتر تخمین زده می شود . افسر ارشد انگشتش را روی محلی از نقشه گذاشت و گفت : امشب ماموریت تو از این نقطه شروع می شود و از آنجا با طی کردن کمترین مسافت خودت را به نزدیک ترین نقطه تردد ماشین های دشمن خواهی رساند .

ادامه دارد