تونل وحشت

حبیب زبیدی : شب است. خیابان مانند قبر تاریک است. هر چند دقیقه حضور یک آمبولانس کمی روشنایی به خیابان صدقه می دهد. زندگی فوت شده است. وسط خیابان مقدارى کودک بر زمین ریخته است. یک زن با موهای پریشان در کنار آوار یک ساختمان بی حرکت نشسته است او زنده است چون یک خنده […]

حبیب زبیدی : شب است. خیابان مانند قبر تاریک است. هر چند دقیقه حضور یک آمبولانس کمی روشنایی به خیابان صدقه می دهد. زندگی فوت شده است. وسط خیابان مقدارى کودک بر زمین ریخته است. یک زن با موهای پریشان در کنار آوار یک ساختمان بی حرکت نشسته است او زنده است چون یک خنده هیستریکی لبهایش را به گروگان گرفته است و از آن خنده، خشم و نفرت بر زمین می چکید. بوی خون حتی گرگ را فراری می دهد. کمی آنطرف تر پدری در اوج ناراحتی و عصبانیت اجساد را دید می زند ناگهان ناراحتی تبدیل به شادی می شود خم می شود و جسد دختر جوانی را بر کتفش می گذارد و با سرعت آنجا را ترک می کند تا زود به منزل برسد و همسرش را سورپرایز کند. تک ساختمان سالم در خیابان چشمانش را بسته است و در سکوتی مطلق به انتظار موشک لحظه شماری می کرد، دلش برای سایر ساختمانها تنگ شده بود. تنها داروخانه خیابان شاید فقط برای چند مجروح دارو داشته باشد اما در عوض مقدار فراوانی شیر خشک آنجا دپو شده بود. تعداد اصابت موشکها در هر دقیقه آنقدر زیاد است که ساکنین غزه دیگر صدای آنها را نمی شنوند. ماه به شکل قرص کامل است و کره زمین را نشان می داد، در ماه تصویر یک — وجدان به کما رفته — به وضوح دیده می شد!!

من می دانم که نفر بعدی من هستم چون زمین بازی در این جنگ، کودکان هستند. اما من…اما من …اما من…

سعید عمار دیگر نتوانست ادامه دهد و گریه اش را سر داد. گریه ای که با تشویق همکلاسی هایش همراه شد، او دفترش را می بندد و بر صندلی خود انتهای کلاس می نشیند.