شازده را قطار زد – ۹۴

عبدالله سلامی : هوا بیشتر از شب و روزهای قبل رو به سردی می رفت و زمان زیادی به حلول ماه ذیحجه ، باقی نمانده بود . شازده رفته تا نعیمه را ببیند و درباره آنچه لازم است در سفر مکه همراه داشته باشند ، صحبت و تهیه کنند ، نعیمه بر خلاف هر روز […]

عبدالله سلامی : هوا بیشتر از شب و روزهای قبل رو به سردی می رفت و زمان زیادی به حلول ماه ذیحجه ، باقی نمانده بود . شازده رفته تا نعیمه را ببیند و درباره آنچه لازم است در سفر مکه همراه داشته باشند ، صحبت و تهیه کنند ، نعیمه بر خلاف هر روز سرکارش به بازار نرفته و در خانه مانده بود . امروز مشتریان لبنیاتش مجبور بودند به خانه اش بروند و از او خرید کنند . شازده از اینکه نعیمه را سر بساطش در بازار ندیده بود کمی نگران شد و به سمت خانه حاچم روانه شد . در حیاط برای مشتریان لبنیات باز نگه داشته شده بود ، شازده وارد خانه شد ، نعیمه در حال تمیز کردن و شکستن آغل گاومیش ها بود.
با دیدن شازده از کار دست کشید و قسمتی از لباسش که دور کمرش بسته و گره زده بود ، باز کرد و با احوال پرسی و روبوسی از شازده استقبال کرد و گفت : خوش آمدی ، با فرستادن صلوات شازده وارد اتاق شد و از نعمیه پرسید ، حاچم کجاست ؟ مدتها او را ندیده ام . لابد گاومیش‌ها را لب شط برده ، نعیمه جواب داد : آره تازه جلوی پایت گاومیش‌ها را برد لب شط ، الان بر می گردد ، بفرما بشین
شازده پرسید : حال یونس چطور بود ؟ نعیمه کمی بغض کرد و گفت : خیلی لاغر شده و در این دو سال انگار ده سال در زندان به عمرش اضافه شده . شازده گفت : ان شاء الله آزاد بشه ، نعیمه گفت : خدا از زبانت بشنود ، صدای حاچم از دم در حیاط آمد و بلند نعیمه را صدا کرد و پرسید : نعیمه کسی آمده ؟ مهمان داری ؟ شازده گفت : حاچم شازده آمده ، حاچم داخل اتاق شد ، شازده تکان خورد تا از جایش بلند شود اما حاچم نگذاشت و گفت : شازده خانم راحت باش و لطفا از جایت بلند نشو . نعیمه سینی چای را آورد و جلوی شازده گذاشت ، یکی از استکانها را جلوی حاچم گذاشت ، حاچم چفیه اش را از روی سرش در آورد و کنارش گذاشت و رو به شازده کرد و گفت : چه عجب یادی از ما کردی ؟ شازده گفت : من همیشه نعیمه را توی بازار می بینم و سراغ تو را از آن می گیرم ، حاچم جواب داد : خیلی ممنون ، خوش آمدی ، نعیمه سینی و استکانها را برداشت تا دوباره چای بیاورد ، شازده گفت : چای نریز من نمی خورم ، برای حاچم بریز . شازده به حاچم گفت : چیزی به رسیدن ماه ذیحجه نمانده است ، حاچم با تلخ زبانی گفت : من منصرف شدم و نمی روم ، شازده با تعجب پرسید چرا ؟ چی شده ؟ نعیمه جواب داد : به حاچم گفتند که بجای دشداشه باید کت و شلوار بپوشد ، حاچم گفت : من بجز دشداشه تا حالا هیچ گونه لباسی به تن نکرده ام ، شازده گفت پارسال چنین شرطی نکرده بودند ، حاچم گفت : امسال مقرر کردند تا مردها بجای دشداشه کت و شلوار به تن کنند . شازده گفت چفیه چطور ؟ حاچم با عصبانیت گفت : دستور دادند همه کت و شلوار بپوشند و کسی با لباس عربی نیاید . من هم به نعیمه گفتم ، من حاج برو نیستم تو و شازده بروید .
پری در خانه به شستن ظرفها مشغول بود و خسرو با در دست داشتن بشکه خالی نفت ، دم در ایستاده و انتظار آمدن نعمت نفتی را می کشید . پری از داخل حیاط خسرو را صدا کرد و گفت : بشکه را دم در بگذار و بیا داخل ، خسرو به سمت پری وارد حیاط شد ، پری با دامن چین دارش دستان خیسش را خشک کرد و دست خسرو را گرفت و به اتفاق وارد اتاق شدند ، پری دو دستش را روی شانه های خسرو گذاشت و گفت : نعمت نفتی خودش بشکه را پر می کند ، تو چکار می کنی ؟ خسرو که دستانش را دور کمر پری حلقه زده بود ، پری را به سمت خود کشید و محکم در آغوش خود چسباند و گفت : دلم می خواهد گردنبد خاله شازده را دور گردن و روی سینه ات ببندم و تو را تماشا کنم . پری خود را از آغوش خسرو رها کرد و عقب عقب به سمت گنج طلای شازده رفت . چشمان باز خسرو برق می زد و با ذوق و شوق زیاد به جایی که پری میرفت نگاه می کرد ، پری چرخید ، نشست و موزائیک را برداشت و دو دستش را داخل حفره گنچ طلا گذاشت و طلاهای شازده که با یک پارچه نسبتا ضخیم پیچانده شده بود در آورد و باز کرد ، خسرو جلو آمد و بالای سر پری ایستاد ، برق طلاها صورت پری را روشن ساخته بود ، پری گردن بند را برداشت و سرپا ایستاد و پشتش را به خسرو کرد ، خسرو گردنبد را از دستان پری گرفت و از پشت سر ، خودش را به پری چسباند ، پری موهای سرش را از دور گردنش کنار زد و خسرو گردنبند را دور گردن پری حلقه کرد و سنجاق زنجیر آنرا بست و بازوان پری را گرفت و او را به سمت خود چرخاند ، کمی عقب رفت و با چشمان و دهان باز به تماشای پری ایستاد و گفت : پری ، چقدر با این گردنبند زیباتر شدی . نعمت نفتی در را زد و با صدای بلند گفت : نعمت نفتی آمده ، خسرو به سمت در حیاط رفت و پری گردنبند را از گردنش جدا کرد و میان طلاها گذشت و پارچه را دور آنها پیچاند و در حفره گذاشت .

ناتمام