شازده را قطار زد – ۹۲

عبدالله سلامی : فصل گرما تمام شده و اوقات گردش در باغ ملی یا باغ معین که تنها پارک شهر بود ، برای عده ی زیادی ، از اهوازی ها مانند فصل بهار ، فرا رسیده بود ، نزدیک بودن سالن سینمای میهن به گردش در باغ رونق بیشتری بخشیده بود . عصر روز پنجشنبه […]

عبدالله سلامی : فصل گرما تمام شده و اوقات گردش در باغ ملی یا باغ معین که تنها پارک شهر بود ، برای عده ی زیادی ، از اهوازی ها مانند فصل بهار ، فرا رسیده بود ، نزدیک بودن سالن سینمای میهن به گردش در باغ رونق بیشتری بخشیده بود . عصر روز پنجشنبه پری و خسرو برای رفتن به سینما زودتر آمده و روی یکی از صندلی‌های عمومی باغ نشسته بودند و تخمه ی آفتابگردان می شکاندند ، خسرو رو به پری کرد و گفت : خیلی نگران خاله شازده هستم ، پری گفت : بله من هم نگرانش هستم ، پیر و ناتوان شده . خسرو پرسید : پری ، یادت هست قصه آن شب؟ پری پرسید : یادم نیست ، کدام قصه ؟ خسرو دستش را دور گردن پری حلقه زد و او را بیشتر به سمت خود فشار داد و با خنده گفت : قصه ی آن پیرزن تنها . یادت آمد ؟ پری زد زیر خنده و پرسید : آها اون قصه ی روی پشت بام رو میگی ؟ خسرو گفت : بله همان قصه روی پشت بام ، پری کمی ساکت ماند و اخمی صورتش را گرفت و چشمانش را در چشمان خسرو دوخت و پرسید : یعنی عاقبت مادرم ممکن ست ، عاقبت آن پیرزن بشه ؟ مگر اینکه پری مرده باشد . خسرو گفت : عزیزم ، خدایی ناکرده ، ممکنه خاله شازده دچار بیماری فراموشی بشه . آنوقت از دست تو ، چکاری ساخته است ؟ پری حرفی نزد و به شکاندن تخمه ، ادامه داد
خسرو از کنار پری بلند شد و روبروی او ایستاد و انگشتان یکی از دست هایش را گرفت و به سمت خود کشید و ادامه داد : تو را رنجاندم ؟ پری سری تکان داد و گفت : خسرو تو خیر ماما را می خواهی ؟ خسرو گفت : پری تو خوب می دانی خاله شازده ، طلای زیادی داره و اگر دچار فراموشی بشه ممکنه ، مخفی گاه طلا هایش را فراموش کند ، پری گفت : خب ، من جای آنها را بلدم ، خسرو روی صندلی نشست و دستش را دور گردن پری انداخت و او را به سمت خود کشید و فشار داد و بدون ملاحظه ، لبانش را بوسید و پرسید : پس تو محل طلاهای خاله شازده را می دانی ؟ پری گفت : البته که می دانم . خسرو نگاهی به ساعتش کرد و گفت : یا الله بلند شو ، دو سه دقیقه دیگه در ورودی سالن سینما باز میشه ، پری از روی صندلی بلند شد و دستش را دور بازوی خسرو حلقه زد و به سمت در ورودی سالن سینما میهن که دو روز پیش یک فیلم مصری بزن و برقص روی پرده برده بود ، پارک ملی را ترک کردند .
آنطرف‌تر در محله اهواز قدیم شازده تک و تنها در اتاقش نشسته بود و طلاهایش که معمولا هر از گاهی آنها را از مخفی گاه بیرون می آورد. و قطعات آنرا باز شماری و شناسایی می کرد ، با خود هم صحبت شده و گفت : بهتره یکماه قبل از رسیدن ماه ذیحجه طلاهایم را نزد یحیی به امانت بگذارم . تا با خیال راحت به سفر و زیارت خانه خدا بروم . با شنیدن صدای کوبیدن در ، شازده ساکت شد و با عجله طلاهایش را مانند سابق جمع و جور کرد و با خود گفت : لابد نعیمه پشت در است . از جایش برخاست و طلاها را دوباره در جای همیشگی پنهان کرد و به سمت در حیاط رفت و صدا زد : آمدم ، آمدم ، شازده در را باز کرد و پرسید : نعیمه تویی ؟ بخدا حلال زاده ای ؟ نعیمه سلام کرد و پرسید : چطور مگه ؟ شازده گفت : وقتی صدای کوبیدن در را شنیدم به خودم گفتم لابد نعیمه پشت در آمده ، نعیمه گفت : خیلی در زدم و نگران شدم ، شازده گفت : دستم گیر بود ، هردو وارد اتاق شدند ، نعیمه نشست و شازده به سمت آشپزخانه رفت ، نعیمه گفت : شازده بیا بشین من چیزی نمی خورم ، عجله دارم و باید زود برگردم خونه ،
فقط آمدم خبر خوبی بدهم و بروم ، شازده استکان چای را جلوی نعیمه گذاشت و با خوشرویی پرسید : خوش خبر باشی ، نعیمه ؟ نعیمه قاشق را داخل استکان چای چرخاند و گفت : به ما خبر دادن که دو روز دیگه می توانیم یونس را در زندان ملاقات کنیم ، شازده کل زد و گفت : خدایا شکرت ، نعیمه باقیمانده چای ته استکان را سر کشید و از جایش بلند شد و به شازده گفت : خیلی وقته بیرون هستم الان حاچم خانه را روی سرش گذاشته ، شازده گفت : مبارکت باشه خواهر ، اشکهای نعیمه جاری شد و به شازده گفت : تو خوب می دونی الان دو سال از زندان شدن یونس می گذرد و من دلسوخته بجز نامه هایش تا حالا او را ، ندیده ام ،
شازده گفت : خدا به تو و حاچم صبر بدهد . ان شا الله یروز خبر آزادیش را بیاوری .

ناتمام