شازده را قطار زد – ۳۷

عبدالله سلامی : غروب روز پنجشنبه عمو حسن به اتفاق ابراهیم سوار تاکسی و به سمت جوجه حسن آقا کوت عبدالله به راه افتاده بودند ، عمو حسن رو به ابراهیم کرد و گفت : این دوستت اسمش چیه ؟ ابراهیم گفت : خسرو . عمو حسن گفت : بله خسرو ، چکاره است ، […]

عبدالله سلامی : غروب روز پنجشنبه عمو حسن به اتفاق ابراهیم سوار تاکسی و به سمت جوجه حسن آقا کوت عبدالله به راه افتاده بودند ، عمو حسن رو به ابراهیم کرد و گفت : این دوستت اسمش چیه ؟ ابراهیم گفت : خسرو . عمو حسن گفت : بله خسرو ، چکاره است ، چکار می کنه ؟ ابراهیم گفت : بیکاره و با خاله اش زندگی می کند . عمو حسن گفت : از کی او را ندیدی ؟ ابراهیم گفت : خیلی وقته از او خبری ندارم از زمانی که با پری دوست شد ، دیگر سراغم نیامد ، قبلا که جمشید زنده بود ، همیشه منزل ما بود ، عمو حسن گفت : هر چه زودتر او را پیدا کن و از قولم به او بگو دور پری را خط بکشه ، ابراهیم گفت : بهتره شما هم با پری صحبت کنی ، عمو حسن گفت : باید او را تنها گیر بیارم ، نباید شازده بفهمه ، ابراهیم تصدیق کرد و گفت : درسته .
هم زمان در جای دیگر ، خسرو و پری روی یکی از صندلی های عمومی پارک ملی چسبیده بهم نشسته بودند و خسرو دستش را دور گردن پری حلقه کرده بود ، پری از جایش بلند شد و روبروی خسرو ایستاد و گفت : زیاد معطل نکن ، بگذار خاله ات ، برای خواستگاریم بیاد نزد مادرم ، امشب بهتر از شب دیگر است ، خسرو از صندلی بلند شد و روبروی پری ایستاد و دستهایش را گرفت و گفت : عزیزم من بیشتر از تو عجله دارم و خیلی وقت پیش با خاله ام در میان گذاشته بودم . خسرو و پری در حالیکه هنوز دست در دست هم داشتند از پارک بیرون رفتند و جلوی دکه ساندویچ فروشی خروس طلایی علی آقا ، که ساندویچ سوسیس بندری و تند او در اهواز تک و همیشه شلوغ بود ، ایستادند تا نوبتشان برسد . گوهر خاله خسرو نزد شازده رفته و نزدیک به یک ساعت در باره ی خواستگاری از پری هم صحبت شده بودند ، گوهر به شازده گفت : شازده خانم ، اگر اجازه بدین من رفع زحمت کنم
شازده گفت : چه زحمتی گوهر خانم ، اینجا خونه خودته ، گوهر خانم گفت : لطف شما زیاد ، خدا حافظی کرد و از خانه شازده بیرون رفت . شازده تنها و بیدار مانده بود و و دیگر تسبیح او را تسکین نمی داد ، صدای دلخراش قطار ساعت یک شب را به شازده گوش زد کرده بود. تاکسی دم در خانه شازده توقف کرد ، پری خسرو را بوسید و سمت در خانه رفت ، وارد اتاقش شد و با صدای بلند گفت : ماما چرا نخوابیدی ؟ شازده حرفی نزد ، پری بالای سر مادر خوانده اش آمد و دوباره تکرار کرد و گفت : ماما پرسیدم چرا خوابت نبرده ، شازده گفت : مهمان داشتم ، پری گفت : کی آمده بود ؟ شازده گفت : گوهر ،خاله ی خسرو ، شازده صورتش گل کرد و گفت : شوخی می کنی ماما ، خم شد و صورت شازده را بوسید و پرسید و گفت : چی می خواست ؟ شازده تبسم تلخی کرد و گفت : تو نمی دانستی برای چی آمده بود ؟ پری دوباره جلو آمد و صورت مادر خوانده اش را بوسید و گفت : ماما راستش من شریک زندگی ام را پیدا کردم و دلم می خواهد هرچه زودتر تو به آرزویت برسی و عروسی تنها دخترت را ببینی و سال بعدش نوه ات را در بغل بگیری ، شازده سکوت کرده بود و اشک می ریخت . صبح آن شب ، جعفر بر بالین مزار مادرش مانند یک بچه با صدای بلند گریه و زاری می کرد و به سنگ مزار مادرش ، بوسه می زد ، برای اولین بار بعداز تحمل دو سال حبس ، بخاطر خوش انضباطی، امور زندانها با تقاضای مرخصی ۲۴ ساعته جعفر موافقت کرده بودند ، نسیمه و عبد قاچاقچی عموی کوچک جعفر ، با خواهش و تمنا جعفر را از بالین مزار مادرش بلند کرده و قبرستان را ترک کرده بودند

***************
مدتها گذشته و ابراهیم هنوز موفق به دیدن خسرو نشده بود . ناچار برای سومین بار به خانه خاله خسرو آمده بود ، خاله گوهر به ابراهیم گفت : من به خسرو گفته بودم که ابراهیم با تو کار فوری داره و دوبار آمده بود در خانه ما ، ابراهیم به خاله گوهر گفت : شاید به این زودی نشه خسرو را ببینم ، خاله گوهر پرسید و گفت : مگر چه شده ؟ ابراهیم گفت : راستش قیاسی دایی پری به من گفته که به خسرو بگم ، بهتره از پری دست بکشه ، خاله گوهر گفت : عجب ، مگر دایی پری ، راضی نیست ؟ ابراهیم گفت : سخت مخالف رابطه خسرو با پری ست و تصمیم بدی گرفته . خاله گوهر گفت : عجب ، من با شازده صحبت کرده بودم اما در باره مخالفت دایی پری ، چیزی به من نگفته بود !!! . ابراهیم از خاله گوهر خداحافظی کرد و از آنجا دور شد ، خسرو از اتاق خوابی که خاله اش گوهر در اختیارش گذاشته بود بیرون آمد و گفت : خاله ، چرا این بار صحبت با ابراهیم طول کشید ؟ پری پشت سر خسرو از اتاق خواب بیرون آمد و کنار خسرو ایستاد و به خسرو گفت : چرا خودت از ابراهیم قایم می کنی ؟ خسرو گفت : نامرد هر جا رفته نشسته و گفته در آن دعوا ، خسرو جمشید را تنها گذاشته و فرار کرده بود . پری از خاله گوهر پرسید و گفت : ابراهیم چی می خواست ؟ کارش چی بود ؟ خاله خسرو گفت : پیغامی از داییت حسن آورده بود ، پری سوال کرد و گفت : از دایی حسن ؟ پیغامش چی بود ؟ خاله خسرو گفت : دایی حسن گفته ، خسرو باید از رابطه با تو دست بکشه ، خسرو عصبی شد و صدایش را بلند کرد و گفت : غلط می کند به او چه ربطی داره ، اختیار پری دست او که نیست ؟ دختره و مادره راضی هستند ، او این وسط چکاره است ؟ پری بازوی خسرو را گرفت و گفت : عزیزم آرام باش من با دایی حسن صحبت خواهم کرد .
دایی حسن صبح آن شب ، قبل از اینکه پری برای ملاقات با خسرو خانه را ترک کند ، آنطرف خیابان درست جایی که قبلاً جعفر برای تماشای شازده می ایستاد ، اختفا کرده بود . بلاخره در خانه شازده باز شد و پری از خانه بیرون آمد ، دایی حسن عرض خیابان را با شتاب طی کرد و خودش را به پری رساند ، پری اطراف خودش را پایید و گفت : دایی حسن ، تویی ؟ دایی حسن بدون اینکه حرفی بزند یک تاکسی صدا کرد و به پری گفت : سوار شو ، رنگ پری پریده و کمی ترسیده بود ، داخل تاکسی پری به دایی حسن گفت : چی شده دایی ؟ در این مدت کجا بودی ؟ بغض گلوی پری را فشرده بود . راننده تاکسی گفت : مسیر من فلکه مجسمه است ، دایی حسن گفت : ما نرسیده به فلکه روبروی باغ ملی پیاده خواهیم شد . بعداز ربع ساعت تاکسی روبروی باغ ملی توقف کرد و دایی حسن و پری از تاکسی پیاده شدند و وارد محوطه باغ شدند و در گوشه از خلوت باغ ، یکدیگر را به آغوش کشیدند و بیاد جمشید زار ، زار گریه کردند ، پری به حسن گفت : دایی چرا گذاشتی جمشید کشته بشه ؟ آن موقع کجا رفته بودی ؟ دایی حسن دست پری را گرفت و روی صندلی پارک نشاند و کنارش نشست و گفت : دایی من گرفتار بودم و از دعوای جعفر و جمشید هیچ اطلاعی نداشتم ، پری اشکهایش را از چشم و گونه هایش پاک کرد و از دایی حسن پرسید و گفت : دایی چی شده ؟ دارم دق می کنم . دایی حسن گفت : پری من در این دنیای خراب شده بجز تو و جمشید کسی را ندارم ، جمشید که خیلی آسون جانش را بخاطر تو از دست داده بود ، پری گفت : بخاطر من ، چطور ؟ کی گفته ؟ دایی حسن گفت : بله ، جعفر بخاطر تو با جمشید دعوا کرده بود ، زمانیکه توی دکان شازده می نشستی جعفر گاه به گاه آنطرف خیابان می ایستاد و تو را تماشا می کرد ، پری گفت : بله متوجه او بودم ، دایی حسن ادامه داد و گفت : روزی که جمشید و دوستش خسرو به خانه شازده آمده بودند ، جعفر به خشم آمده بود و در یک فرصت مناسب با جمشید در گیر و با هم زد و خورد کرده بودند . دایی حسن ادامه داد و گفت : جمشید با خسرو تصمیم گرفتند تا تلافی کنند و یک روز صبح جمشید و خسرو لب شط سراغ جعفر رفته بودند و با او زد و خورد کرده بودند و گویا عده ای از ماهیگیران محل دخالت کردند و دعوا دسته جمعی شده بود و در آن دعوا جمشید جانش را از دست داد و خسرو پا به فرار گذاشته بود ، پری گفت : دایی حسن ، بیچاره خسرو هم کتک خورده بود .

ناتمام