شازده را قطار زد – ۳۳

عبدالله سلامی : در محلات اهواز قدیم ، شایعات زیادی از دعوای جعفر و دوستانش با آن دو غریبه بر سر زبانها افتاده بود ، شازده در راه بازگشت به خانه ، سری به نعیمه زده و کنارش نشسته بود . نعیمه رو به شازده کرد و گفت : خوش بحالت که شوهر نداری ، […]

عبدالله سلامی : در محلات اهواز قدیم ، شایعات زیادی از دعوای جعفر و دوستانش با آن دو غریبه بر سر زبانها افتاده بود ، شازده در راه بازگشت به خانه ، سری به نعیمه زده و کنارش نشسته بود . نعیمه رو به شازده کرد و گفت : خوش بحالت که شوهر نداری ، شازده مثل سابق باب شوخی را با نعیمه باز نکرد ، نعیمه پرسید و گفت : چی شده مثل اینکه امروز حالت زیاد خوش نیست ؟ نعیمه با کمی خنده ادامه داد و گفت : لابد طلا ارزون یا گرون شده ؟ شازده آهی کشید و گفت : نعیمه تو هم شنیده بودی ؟ جعفر پسر حاج حبیب دعوا کرده و یک نفر رو کشته ؟ نعیمه گفت : بله همان روزی که از سفر کربلا آمده بودیم ، پسرم یونس از سیر تا پیاز برایم تعریف کرده بود یونس می گفت آن غریبه دزد بوده و می خواست یکی از بلم های زعلان را بدزدد . شازده گفت : بیچاره جعفر ، نعیمه گفت : بله بیچاره زندان افتاده ، نعیمه ادامه داد و گفت : جعفر بیچاره تازه با نسیمه دختر دائیش صالح عقد کرده بود ، شازده چشمانش را گرد کرد و گفت : عجب ، باور نمی کنم ، کی عقدشان بود ؟ نعیمه گفت : مثل اینکه توی محل نیستی ؟ درست روز سفرمان به کربلا مراسم عقدشان بود . شازده کمی رنگش پرید و تپش قلب گرفت ، نعیمه زود متوجه شد و گفت : شازده چی شد ؟ چرا رنگت مثل گچ سفید شده ؟ شازده به سختی نفس می کشید ، نعیمه گفت : لابد فشارت پایین آمده ، شازده به سختی صحبت کرد و گفت : چیزی نیست الان خوب میشم . در حالیکه کیف پر از طلای زیر بغلش را با دست محکم گرفته بود ، پاهایش را روی زمین درازکش کرد و به نعیمه گفت : با دستهایت پشت کتف هایم را مشت و مال کن ، عده ای از زنان که مشغول خرید بودند دور شازده و نعیمه حلقه بسته بودند ، نعیمه گفت : بی زحمت عقب بروید تا کمی باد بیاید ، یکی از دکان داران بازار به نعیمه گفت : بگذار بگم ماشین بیاد شازده را ببره بیمارستان ، شازده با اشاره دست ، مخالفت کرد و آهسته گفت : حالم داره خوب میشه ، کمی از وقت بهم خوردن حال شازده گذشته بود ، کم کم رنگ صورت شازده برگشت و حالش بهتر شده بود . شازده از سر جایش بلند شد و با نعیمه خدا حافظی کرد و با قدم‌های آرام به سمت خانه اش که فاصله چندانی با محل بازار نداشت به راه افتاد ، نعیمه صدایش کرد و گفت : بگذار بیام کمکت کنم : شازده گفت : خودم می روم . شازده به در خانه رسید و داخل شد ، پری جلو آمد و گفت : ماما چی شده چرا رنگت پریده ؟ شازده بدون اینکه حرفی بزند وارد اتاقش شد و روی رختخوابش دراز کشید و از پری خواست تا کمی آب قند به او بدهد ، پری با دستپاچگی لیوان آب قند را آماده کرد و به شازده نوشاند پری گفت : ماما نگفتی چی شده ؟ سابقه نداشت حالت به این شکل بهم بخوره ، شازده گفت : چیزی نیست ، خبر جعفر رو که شنیدم یکدفعه قلبم گرفت ، پری گفت : آره این جعفر بی همه چیز یک نفر کشته و به زندان افتاده ، ان شا الله اعدامش کنند ، شازده گفت : چرا نفرینش می کنی ؟ مگر قرار ما این نبود که تو با او ازدواج کنی ، پری با فریاد گریه سر داد و به شازده گفت : ماما از جون من چی می خوای ؟ چرا ولم نمی کنی ؟ شازده اولین بار پری را با چنین حالتی می بیند ، پری بر سر و صورتش کوبید و به سمت اتاقش رفت ، صدای بلند شیون و گریه هایش دل شازده را بدرد آورده بود ، شازده گریست و با خودش هم صحبت شد و گفت : ابوالفضل قربانت گردم ، چرا اینطوری جواب طلب و تمنایم را دادی و با مشت بر سینه خود کوبید .

**************

. ظهر امروز ، بیرون از حیاط منزل مرحوم حاج حبیب ، اغلب زنان محلات اهواز قدیم ، حلقه ی عزا بسته بودند و بر سینه و بازوان خود می کوبیدند و پای کوبی می کردند و حاجیه مکیه در میان جمعیت زنان سینه زن ، در وصف مردگان محلات اهواز قدیم اشعار حماسی و حزین می سرود . شازده و نعیمه در گوشه ای از حیاط کنار هم نشسته بودند و می گریستند ، آخر امروز ظهر حاجیه زکیه همسر مرحوم حاج حبیب و مادر هفتاد ساله ی جعفر که مدتها در بستر بیماری بود به رحمت خدا رفته بود و در جایی دیگر از این دنیا ، مراسم خاکسپاری جمشید پایان گرفته بود و حسن قیاسی و عمو و عموزاده هایش ، مجلس ترحیم بر پا کرده بودند و ابراهیم و خسرو در راه بازگشت از مراسم خاکسپاری جنازه جمشید به سمت اهواز در حرکت بودند و پری تک و تنها در کنج اتاقش برای برادر از دست رفته اش ناله می کرد و می گریست و در دادگاه شعبه ۵ کیفری سومین جلسه دادگاه جعفر با حضور وکیلش برگزار شده بود ، قاضی شعبه در حالیکه داشت اوراق پرونده جعفر را ورق می زد رو به جعفر کرد و پرسید و گفت : در بازجویی جلسه قبل گفته بودی که مرحوم جمشید یارعلی از پشت سر و ناگهانی به تو حمله کرده بود و تو برای دفاع از جانت با او در گیر شده بودی ، آیا درسته ؟ جعفر با موهای سر تراشیده شده و دستان بسته به پاس احترام به شأن قاضی و دادگاه در جایگاه متهم سر پا ایستاد و به قاضی گفت : بله درسته ، قاضی به جعفر گفت : دوباره چگونگی نزاع را تکرار کن و بگو در آن حادثه چه گذشته بود ؟ جعفر گفت : لب شط نشسته و قلاب انداخته بودم و بی خبر جمشید از پشت سر به من حمله کرد ، من هم برای دفاع از جانم، با او درگیر شدم ، یکدفعه جمشید بر زمین افتاد و از حال رفت . جلسه دادگاه یک ساعت طول کشیده بود ، یاسر پسر عموی جعفر همراه با نسیمه در انتظار پایان جلسه ی دادگاه در سالن انتظار نشسته بودند . کمی آن طرف‌تر دو نفر از عموزادهای جمشید ایستاده بودند تا از نتیجه دادگاه امروز اطلاع حاصل کنند ، جعفر با دو نفر مامور از اتاق شعبه ۵ کیفری بیرون آمدند ، یاسر پسر عموی جعفر نزدیک جعفر آمد و او را به آغوش کشید و گریست ، جعفر با صدای گرفته از یاسر پرسید و گفت : مادرم مرد ، صدای گریه یاسر بالا گرفت ، ماموران جعفر را از آغوش یاسر گرفتند و او را به سمت در خروجی دادگاه ، همراه خود بردند ، نسیمه فقط اشک می ریخت و در تمام آن مدت هرگز چشمش را از نگاه به جعفر تا زمان خروج از دادگاه ، بر نداشته بود . پری هنوز در اتاقش آرام نگرفته بود و از این طرف به آن طرف اتاق قدم می زد و انگشتان دستهایش را محکم فشار می داد و می چکاند و با خود حرف می زد و می گفت : خدایا کمکم کن ، این چه بلا و سرنوشتی بود که مرا با آن گرفتار کردی ؟ پری روبروی آینه ایستاد و ادامه داد و با خود گفت : هر طور شده باید خسرو را ببینم ، نمی دانم بر سر دایی حسن چه آمده است . شازده وارد اتاق پری شد و گفت : پری کسی اینجاست ؟ با کسی صحبت می کردی ؟ پری گفت : هیچی ماما با سرنوشتم صحبت می کردم ، شازده جلو آمد و پری را در آغوش کشید و گفت : پری من مادر و سنگ صبورت هستم ، بگو ببینم چرا اینقدر کم غذا شدی و نگران و آشفته هستی ؟ شازده ادامه داد و گفت : مدتها دیگر آن پری سابقم نیستی ؟ نمی دانم چه بلایی سرت آمده ، چرا این سفرم به کربلا ، شوم و بد اقبال افتاده است ، پری گفت : مادر نگران من نباش فقط مرا به حال خودم بگذار و اجاره بده در حال خودم باشم و کمی از خانه بیرون برم ، شازده گفت : مادر آخه توی این محل غریب و فریب کجا می خواهی بروی ؟ بجز یتیم خانه چه کسی تو را می شناسد ؟ پری گفت : ماما اجازه بده فردا سری به یتیم خانه بزنم ، می خواهم دوباره آنجا را ببینم . شازده گفت : باشه مادر اگر با دیدن یتیم خانه تسکین پیدا می کنی ، برو آنجا و ساعتها بمان ، شازده ادامه داد و گفت : پری یادت باشه با دست خالی به یتیم خانه نروی ، یک جعبه شیرینی از وارتان بخر و با خودت ببر .

ناتمام