شازده را قطار زد – ۳۲

عبدالله سلامی :.. ده روز از اول ماه محرم سپری شده بود ، پری در گوشه ای از اتاقش کز کرده و به یک نقطه ‌خیره شده و چشمانش پلک نمی زدند ، گربه اش در چند قدمی روبرویش لم داده و منتظر بود تا پری صدایش کند ، مرغها از اینکه مثل همیشه و […]

عبدالله سلامی :.. ده روز از اول ماه محرم سپری شده بود ، پری در گوشه ای از اتاقش کز کرده و به یک نقطه ‌خیره شده و چشمانش پلک نمی زدند ، گربه اش در چند قدمی روبرویش لم داده و منتظر بود تا پری صدایش کند ، مرغها از اینکه مثل همیشه و بموقع از قفس آزاد نشده بودند بی تابی می کردند و در قفسشان دور هم می چرخیدند ، پری از بی خبری طولانی مادر خوانده و دایی حسن اش ، حسابی کلافه و بی تاب شده و دلش برای آنچه بر سر تنها برادرش آمده ، پر خون و کباب شده بود . جمشید که بر اثر حمله قلبی در حالت کما فوت کرده ، کالبد شکافی و جسدش به سرد خانه سپرده شده بود ،
خسرو چندین مرتبه در کلانتری باز جویی و یک بار توسط مامورین اطلاعات کلانتری سر صحنه نزاع برده شده و کار تحقیق و استشهاد محلی پیرامون چگونگی نزاع انجام گرفته بود .
دو روز پیش جعفر با تصمیم قبلی از مخفیگاهش در آمده و خود را به کلانتری دو معرفی کرده بود و در زندان شهربانی آخر آسفالت در انتظار سرنوشت نا معلونش بسر می برد و برای ماهیگیران شریک جرمش ، حکم منع تعقیب صادر شده بود .
امروز شازده با همسفرانش در راه بازگشت از زیارت کربلا ، هوای نزدیک شدن به اهواز را می بوئیدند ، در جایی دیگر حسن قیاسی ، منتظر تکمیل شدن مسافران مینی بوس عازم اهواز ساک بدست دم در گاراژ شهرش ایستاده بود ، بلاخره ظهر روز دوازدهم ماه محرم ، ماشین های حامل زوار کربلا در محوطه اعزام و بازگشت زوار توقف کرده بودند و شازده و همسفرانش خسته و کوفته با در دست و بر سر داشتن بقچه های پر از سوغات راهی خانه هایشان شده بودند ، پسران نعیمه به استقبال مادرشان آمده بودند و شازده از اینکه پری به استقبالش نیامده بود ، دلشوره گرفته بود ، نعیمه رو به شازده کرد و گفت : چه عجب ، چرا پری به استقبالت نیامده ؟ شازده گفت : نمی دانم ، دلم خیلی شور می زنه ، شازده و نعیمه دم در خانه شازده با هم روبوسی کردند و نعیمه همراه با دو پسرش از محل در خانه شازده دور شد . شازده در را کوبید و بعداز چند لحظه پری در را باز کرد و شازده را با سر دادن ضجه های بلند محکم به آغوش کشید ، شازده نیز همراهی کرد ، صدای گریه های بلند پری و شازده فضای ایوانِ در حیاط را پر کرده بود .پری در حالیکه اشک می ریخت و آب بینی اش را بالا می کشید به شازده گفت : مادر بگو ببینم چی شده ؟ چرا لاغر و این قدر پژمرده شده ای ، پری در حالیکه اشک هایش را با پشت انگشتان دستش پاک می کرد گفت : ماما چیزی نشده بعد کمی تبسم کرد و به شازده گفت : زیارتت قبول دوباره شازده را به آغوش کشید و چندین بار به صورتش بوسه زد و دو بقچه سفر را از روی زمین برداشت و هردو وارد اتاق شدند شازده آهی کشید و گفت : هیچ جا خانه آدم نمیشه ، پری گفت : چرا مگر در سفر زیارت به تو بد گذشته بود؟ شازده گفت : خیلی شلوغ بود و عراقیها بخاطر اختلافی که دولتشان با دولت ما پیش آمده بود با زوار ایرانی خوب تا نمی کردند ، اما بد نبود ، لذت زیارت به کشیدن سختی های آنست ، پری گفت : ماما خوش آمدی در مدتی که نبودی ، حسابی دلم تنگ شده بود و از اینکه از تو خبری نداشتم ، دلم خوش نبود و چیزی شادم نمی کرد ، گربه ی ملوس هم میان شازده و پری لم داده بود و به گفتگوهای غم انگیز آنها گوش می داد ، شازده به پری گفت : مادر چرا مرغها هنوز در قفس هستند ، پری از جایش پرید و در قفس مرغها را باز کرد .

*************
.. حسن قیاسی از گاراژ مسافربری ، سراسیمه به سمت خانه ابراهیم رفته بود ، ابراهیم با شنیدن صدای در حیاط ، در را باز کرد و با سر دادن گریه های بلند ، قیاسی را به آغوش کشید ، برای مدت کوتاهی قیاسی و ابراهیم در آغوش هم گریه زاری کردند و اشک ریختند . قیاسی حلقه دستانش را از آغوش ابراهیم پایین آورد و همانجا زیر ایوان روی پایش نشست ، ابراهیم آرام گرفت و گفت : عمو حسن کسی منزل ما نیست همه رفتن کربلا ، من تنها هستم ، عمو حسن همچنان بی صدا اشک می ریخت . ابراهیم در جا ، روبروی عمو حسن نشست ، و پرسید و گفت : عمو حسن چرا دیر آمدی ؟ جمشید نزدیک به یک هفته در بیمارستان به حالت کما بستری بود ، عمو حسن برای لحظه ای ساکت بماند و حرفی نزد ، ابراهیم ادامه داد و گفت : جمشید در حالت کما دچار حمله قلبی شد و از دستمان رفت و با کف دست راستش ، محکم به پیشانی خود کوبید ، عمو حسن گفت : من هم گرفتاری داشتم و هم اطلاعی از آنچه گذشته بود نداشتم ، تا اینکه شب گذشته یکی از فامیل های خانواده پدر جمشید که در اتاق عمل بیمارستان جندی شاپور کار می کرد به شهرمان آمد و به خانواده اش اطلاع داده بود ، فکر کنم عموزاده های جمشید ، زودتر از من به اهواز آمده باشند . عمو حسن از ابراهیم سوال کرد و گفت : چطور شد ؟ دعوا بر سر چی و با چه کسی بود ؟ ابراهیم گفت : با جعفر پسر حبیب ، عمو حسن چشمانش را گرد کرد و با حالت تعجب گفت با جعفر پسر حبیب ؟ خب ، سر چی ؟ ابراهیم گفت : حتی مرحوم جمشید از عداوت جعفر با او بی خبر بود ، در محله لب شط هیچکس از انگیزه ی دعوا اطلاع درستی ندارد ، عمو حسن پرسید و گفت : جمشید تنها بود ؟ ابراهیم گفت : خسرو همراهش بود
عمو حسن پرسید و گفت : خسرو کیه ؟ ابراهیم گفت : دوست دوران سربازی من و جمشید است .
عمو حسن گفت : الان او کجاست ؟ ابراهیم گفت قرار است امروز اینجا طرفم بیاید تا به اتفاق برویم دادگاه شعبه ۵ کیفری ، ابراهیم ادامه داد و گفت : بیچاره خسرو هم کتک خورد و سر و صورتش زخمی شده بود . ابراهیم باز ادامه داد و گفت : خسرو نقل می کرد ، لب شط ده دوازده نفر به جانشان افتاده بودند ، عمو حسن پرسید و گفت : الان جعفر کجاست ؟ ابراهیم گفت : خودش را معرفی کرد و الان در زندان شهربانی آخر آسفالت زندانی شده .
عمو حسن از جایش بلند شد ابراهیم گفت : عمو حسن کجا ؟ عمو حسن گفت : باید بروم بیمارستان تا جنازه را تحویل بگیرم و ببریم شهر خودمان ، خاکش کنیم ، تو و خسرو هم پرونده را دنبال کنید تا من برگردم و ببینم چکار می توانم بکنم ، نباید خون جمشید پایمال شود . عمو حسن با چشمانی اشک آلود ، خانه ابراهیم و محله عباره آخر آسفالت ، را به سمت بیمارستان ترک کرد .
امروز در اغلب محلات اهواز قدیم بخش عمده ای از آذین های عزاداری شهادت امام حسین و ارحام و یارانش و شور ایام و شب‌های دهه ماه محرم کاسته شده بود ، شازده صبح اول وقت نزد یحیی صبی آمده بود ، یحیی صبی با اشتیاق از شازده استقبال کرد و گفت : به به بهار آمد ، گل آورد ، شازده خندید و گفت : یحیی تو بهترین و مهربانترین طلا فروش دنیا هستی ، یحیی صبی گفت : زیارت قبول باشه ، چه خبر از کربلا ، بگو ببینم آنجا وضع بازار طلا ، چطور بود ؟
شازده گفت : هم زیارت و هم سیاحت بود . صبحها بازار بودم و عصرها به عتبات می رفتم . یحیی دوباره پرسید بازار طلا چطور بود ؟ چیزی خریداری کردی ؟ شازده کیف کوچک که زیر بغلش با بند آویزان بود گشود و چندین قطعه طلا که از آنجا خریداری کرده بود نشان یحیی صبی داد ، یحیی با روش زرگران حرفه ای قطعات طلا را یکی ، یکی با چشم نزدیک ، برانداز کرد و به شازده گفت : عیارشان خالصه . شازده گفت : ارزان خریده بودم ، یحیی تایید کرد و گفت : بله طلاجات مسیوق عراق از طلای ما ارزانتر است . یحیی به سمت گاوصندوق دکانش رفت و امانتی که شازده نزد او سپرده بود بیرون آورد و به شازده گفت : باز کن و ببین ، شازده گفت : یحیی با چشمان بسته امانتم را از دست تو می گیریم . یحیی تشکر کرد و گفت : از اعتمادی که بما داری ، اعتبارمان ، نزد برادران و خواهران مسلمانمان دو چندان ، می شود . قبل از اینکه شازده از یحیی خدا حافظی کند یحیی گفت : راستی این دعوای جعفر پسر حبیب بر سر چه بود ؟ شازده گفت : کدام دعوا ؟ یحیی گفت : راستی تو کربلا بودی ؟ شازده پرسید و گفت : اینجا دعوایی شده بود ؟ یحیی گفت : یک هفته پیش جعفر پسر حبیب لب شط بخاطر ماهیگیری یک غریبه را کشته بود .

ناتمام