شازده را قطار زد – ٣١

عبدالله سلامی : …صبح روز جمعه است ، جعفر برحسب عادت ، قلابش را بر داشت و از خانه به سمت شط راه افتاد ، این بار کمی دیر بیدار شده بود ، به لب شط رسید و سر جای همیشگی اش نشست . قلابش را در دامن آب انداخت ، لب شط و در […]

عبدالله سلامی : …صبح روز جمعه است ، جعفر برحسب عادت ، قلابش را بر داشت و از خانه به سمت شط راه افتاد ، این بار کمی دیر بیدار شده بود ، به لب شط رسید و سر جای همیشگی اش نشست . قلابش را در دامن آب انداخت ، لب شط و در فواصل مختلف ، بجز جعفر مانند همیشه عده ای از قلاب اندازان محله برای صید ماهی هر کدام سر جای خود ، نشسته بودند
جمشید بهمراه خسرو با کمی فاصله در چند متری جعفر نشسته بودند ، خسرو آهسته به جمشید گفت : طرف آمده و نشسته ، جمشید گفت : بله دیدم ، خسرو گفت : بیشتر از این معطل نشیم ، جمشید بلند شد و با شتاب به سمت جایی که جعفر نشسته بود دوید و خسرو پشت سر او آمد ، جمشید با پایش محکم به پشت جعفر زد و او را در شط انداخت ، ماهیگیران که لب شط نشسته بودند همه از جایشان بلند شدند و با دویدن ، خود را به جایی که جعفر قلاب می انداخت ، رساندند و جمشید و خسرو را زیر مشت و لگد گرفتند ، جعفر با سرعت از آب بیرون آمد و خسرو را زیر مشت و لگد گرفت ، هر طور بود خسرو با سر و صورت خونی خودش را از زیر مشت و لگد جعفر رها و از محل دعوا فرار کرد ، جمشید روی زمین افتاده بود و جعفر و شش نفر دیگر نفس زنان بالای سرش ایستاده بودند ، عده ی زیادی از اهالی محله لب شط ، زود خود را سر صحنه نزاع رسانده و جمع شده بودند جعفر و آن شش نفر بعداز چند لحظه ، صحنه را ترک کردند و متواری شدند ، جمشید روی زمین افتاده بود و از دهان و دماغش مثل فواره خون می آمد و سینه اش با نفسهای بلند ، بشدت بالا و پایین می آمد ، یکی از اهالی محله لب شط به کسانی که همراهش بالای سر جمشید ایستاده بودند گفت : کمک کنید تا بلندش کنیم ، بیچاره داره می میره یکی از اهالی که ماشین وانت سه چرخ مزدا داشت در چند متری محل دعوا ایستاده بود ، از آنجا صدا زد و به جمعیت گفت : بلندش کنید ، چهار پنج نفر از جمعیت حاضر در صحنه پایان نزاع ، جمشید را از روی زمین بر داشتند و داخل وانت گذاشتند ، راننده به جمعیت حاضر گفت : دو سه نفر از شماها با این بیچاره سوار وانت بشین ، وانت با سرعت و شتاب ، لبه شط را به سمت بیمارستان جندی شاپور ، ترک کرد .

*******************

….. هفتمین شب دهه ماه محرم فرا رسیده بود ، در چنین شبی ، محلات اهواز قدیم بیشتر از شب‌های قبل ، به تکاپوی عزا کشانده می شدند و به استقبال عزایش می رفتند ، تنها شبی ست که در آن روضه خوانها و مداحان ، فاخرترین اشعار حماسی و حزین را در وصف سردار علم بر سر منابر می سرودند و محافل عزا در خاموشی فرو می رفتند و در تاریکی آن ، محبان قمر بنی هاشم اشک می ریختند و بر سر و صورت و سینه خود می کوبیدند . اینجا در محله لب شط پری با چشمان گریان کنار همکلاسی‌های سابقش ایستاده و برای محبان قمر بنی هاشم که سینه های برهنه شأن آماج ضربات تند و محکم کف دست هایشان شده بود ، سلام و صلوات می فرستاد و بر سر و صورتشان آب گلاب می پاشید و در آنجا ، در کربلا ، شازده توانسته خودش را به ضریح ابوالفضل عباس برساند و بچسباند ، شازده با صدای بلند ضجه و زاری می کرد و ضریح طلایی (مطلای) امامش را می بوسید و در دل از او طلب مراد می کرد . در بیمارستان جندی شاپور ، جمشید با سرو صورت بسته در حالت کما روی تخت بخش مراقبت های ویژه دراز کش بود ، در آخر آسفالت محله عباره خسرو با سر و صورت کبود کنار ابراهیم نشسته و ماتم گرفته بود ، ابراهیم در حالیکه کنارش اشک می ریخت و گاه بر سرش می کوبید رو به خسرو کرد و گفت : همش تقصیر من بود ، همش تقصیر من بود ، می بایست آنروز با جمشید می رفتم خسرو آب بینی خود را بالا کشید و گفت : آخه جعفر تنها نبود یکدفعه ده نفر نمی دانم از کجا سبز شدند و ریختند سر من و جمشید . جعفر و یارانش هر کدام در گوشه ای از شهر قایم و مخفی شده بودند ، در گوشه ای از نواحی شرق استان در دور دست ، حسن پاسبان هفته گذشته با ماشین یکی از دوستانش یک موتور سوار را زیر کرده و با سپری کردن یک هفته بازداشت ، بشدت گرفتار دوا و درمان ِ موتور سوار مصدوم شده بود .

ناتمام