پیچ – قسمت دوم

داستان سه سال زندگی در میان لرها و بختیاری ها است . حاصل حضور نویسنده از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۳ در ایذه و باغملک است . در این گزارش با نگاهی مردم شناسانه به لر ها ، بختیاری ها و بهمئی ها از منظر کسی که با بختیاری ها زندگی کرده پرداخته شده است .نویسنده […]

داستان سه سال زندگی در میان لرها و بختیاری ها است . حاصل حضور نویسنده از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۳ در ایذه و باغملک است . در این گزارش با نگاهی مردم شناسانه به لر ها ، بختیاری ها و بهمئی ها از منظر کسی که با بختیاری ها زندگی کرده پرداخته شده است .نویسنده ضمن شرح فعالیت های خود در ایذه ، به تاریخ و جغرافیا از منظری عینی نگریسته شده و برای نخستین بار ، پرده از برخی جریانات و اختلافات سیاسی میان روحانیون ایذه و مسئولان اجرایی در اوائل انقلاب و همچنین فعالیت گروههای سیاسی توجه داشته است . شرح جریانات سیاسی ، دیدگاهها ، و اختلافات موجود از نظر نویسنده ، می تواند مورد تایید یا رد نیز قرار گیرد. نویسنده با نقل قولی از ابوالفضل بیهقی مولف تاریخ بیهقی آورده است ، این نوشته نیز به خواندنش می ارزد .محمد کیانوش راد سعی کرده است از موضعی بی طرف و منصفانه قضایای سال های ۶۰ تا ۶۳ را از دید خود به رشته تحریر درآورد . نوشتن اینگونه مطالب می تواند سرنخی برای شناخت بیشتر و بهتر فعالیت های سیاسی – اجتماعی و فرهنگی و وضعیت حاکم در اوائل انقلاب اسلامی و همچنین مکتوب کردن بخشی از تاریخ سیاسی خوزستان باشد .اینک بخشی از خاطرات محمد کیانوش راد در قالب قسمت دوم داستان “پیچ” را باهم می خوانیم

****************************************

حس می کردیم بیرون از ایران ، مردم بیشتر قدر انقلاب  را می دانند . واقعا چنین بود .  در تظاهرات مدینه من و ۱۷ نفر را دستگیر کردند .  یک هفته بازداشت و بازجویایی زندان بودیم . یکی از بازجوها ایرانی بود ، احتمال می دادم از منافقین باشند . تمامی هیجده نفرمان را مستقیما از زندان مدینه پای هواپیما بردند و به ایران برگرداندند . حج تمتع نصفه و ناتمام ماند . از عربستان اخراج شدیم . هیجده نفربا هواپیمای ایرباس دوطبقه و خالی از مسافر برگشتیم .تلاش برای برگشتن سودی نداشت .  از میان ما هیجده نفر تنها علی کریمی ، داماد مرحوم جهان آرا توانست از طریق سوریه مجددا به عربستان برگردد.

دادگاه صلح

محمود عارفیان مسول دفتر امام‌جمعه و همه کاره ایشان است . پورشمسیان مرا هم مورد اعتماد می دانست و طرف مشورت و کمک کار او بودم . عارفیان گفت عده ای به دفتر امام جمعه آمده اند و از رییس دادگاه صلح که ترک بود شکایت دارند. اختلاف ِ ناموسی میان دو‌خانواده به جنگ و دعوا کشیده شده است . امام جمعه از شنیدن ماجرا به شدت ناراحت و عصبانی و خواستار اقدامی شده است . ما جاهلانه و بدون آگاهی دقیق از مساله و شنیدن سخنان طرف دیگر دعوا و یا  حداقل شنیدن سخن رییس دادگاه ، قضاوتی زود هنگام و شاید هم اشتباه انجام دادیم . بر این اساس عملی به ظاهر انقلابی و دلسوزانه ، اما احساسی ، غیر عادلانه و اشتباه انجام دادیم. عمل ِ انقلابی مستعد خطاپذیری بیشتر است . قضاوت فوری و سریع ، انقلابی شتاب در تصمیم گیری ها و اقدام های انعطاف ناپذیری را در پی دارد . قطعی انگاری و حذف و خشونت،  از مختصات اکثر رفتارهای انقلابی است . احتیاط در امور ، عقلانیت جمعی و خردگرایی ، تدریجی بودن پیاده‌کردن اهداف و برنامه‌ ها ،  تساهل و نرمی و گذشت و قانون گرایی در حرکتهای انقلابی کمتر به چشم می خورد و این عیب اصلی و  بزرگ انقلابی گری است .

اساس دادگاه صلح ، بر سازش و مصالحه طرفین دعوا استوار است . مساله ای ناموسی اتفاق افتاده بود و موضوع آن در شهر مساله بصورت وسیعی پخش شده بود.  برای عشایر مسایل  ناموسی همیشه با حساسیت بالا برخورد می شود . پس از تعطیلی دبیرستان با تعدادی از دانش آموزان با تظاهرات اعتراضی ، جلوی دادگاه رفتیم و شعار مخالف دادیم . جمعی از مردم هم به تظاهرات پیوستند.  صرف نظر از درستی یا نادرستی قضاوت ما ، اصول قضاوت درست را نادیده و زیرپای گذاشته بودیم . البته اما اصل اعتراض و مخالفت نه تنها بد بلکه برای مردم و حاکمیت لازم و مفید است  .  رییس کلانتری حسینی ، ایذه ای و آدم بسیار خوبی بود  . با مردم صحبت کرد و قول پی گیری داد. مردم آرام شدند و ماجرا تمام شد اما طایفه طرفِ دعوا عصبانی و خشمگین بود . حسینی از ترس ورود به دادگاه با کلت کمری اش  یک یا دو‌ تیر  هوایی زد  . مردم پراکنده شدند . رییس « دادگاه صلح »به اهواز رفت و دیگر به ایذه نیامد .

سید فخرالدین طباطبایی

سید فخرالدین طباطبایی با نفوذ ترین روحانی منطقه ایذه خصوصا باغملک بود. سید آتش مخاصمات و درگیری های محلی را فرو‌می نشاند.با پیروزی انقلاب ، فرمانده سپاه ، سید اشرفی راه اختلاف را با سید فخرالدین پیش گرفت  . اعتراض سید فخرالدین به تندروی ها و بازداشت های بی رویه ای بود که  ادعا می کرد ناموجه است . برخی بازداشت ها را بی اساس و بر اثر گرارشات ناموثق و برخی را دسیسه چینی محلی می دانست . آتش  این اختلاف  دامن سید فخرالدین  را گرفت و‌ سید فخرالدین را به ناحق ، چند روزی بازداشت شد  . موسوی جزایری حامی سید فخرالدین بودو  به نقش سید فخرالدین اذعان داشت . روزی از سوی امام‌جمعه ایذه پورشمسیا ن ، پیغامی مبنی بر حمایت  بیشتر از نورالدین طباطبایی، برای موسوی جزایری بردم . موسوی جزایری ‌گفت :   « اینها سید نورالدین را مطرح می کنند تا سید فخرالدین را حذف کنند. سید نورالدین مردی میانه رو ، آرام ، معتدل و مردم دار بود . شاید بخاطر حرمت سید فخرالدین ، کمتر وارد منازعات جدلی الطرفین می شد ، اما مدار حرکتش در مدار برادر بود . در ابتدای انقلاب سیدنورالدین طباطبایی به همراه باقر بورد و محمود عارفیان و جمعی دیگر در فرمانداری ایذه به سروسامان دادن امور تا تعیین فرماندار پرداختند .

سید حسن سید اشرفی

سال ۶۰ که به ایذه رفتم . چند ماه بعد  فرمانده سپاه سید اشرفی تغییر کرد. اشرفی اهوازی بود . ورزشکاری با اندام و قدی متناسب با کار نظامی . آغاز کارش در سپاه با درخواست یا قبول نگهبانی بود. سپس به سپاه حمیدیه رفت و نهایتا به فرماندهی سپاه ایذه منتقل شد .برخورد با خوانین و سرمایه داران و فئودال ها در این زمان و در کل کشور مُد روز بود. تندروها را انقلابی می گفتند .  در این زمینه البته سایر گروه ها از جمله مارکسیست ها و مجاهدین خلق از همه تندتر و شعاری تر بودند. مسئولان‌نگران‌حفظ انقلاب بودند. تندی دوطرفه شده بود .همه درحذف یکدیگر با هم در رقابت و‌ستیز بودند . ایذه هم مستثنی از کل جریان حاکم بر کشور نبود . بدون‌ دیدنِ سیداشرفی، اقتدار او شنیده بودم . این مساله مورد اتفاق همگان بود. این اقتدار از حمایت‌ مطلق تا‌ضدیت تام‌ مطرح بود . منتقدانی هم بودند اما صلاح را در سکوت می دیدند. پورشمسیان نیز از برخوردهای تند نسبت به روحانیون انتقاد داشت ، اما در مجموع و در برابر سید فخرالدین از سیداشرفی حمایت می کرد .

سید فراز و فرودی را پس از این تجربه کرد . طلبه شد . زندان رفت و در نهایت ، با نظر رهبری جانشین نماینده دفتر ِ رهبری در دایره سیاسی — عقیدتی نیروی هوایی شد . فهم درست و چرایی های  هر رخداد  و‌موضع گیری را البته باید با توجه به زمان و‌مکان آن درک‌نمود . اما این مساله نباید عاملی برای پوششِ خطاها و اشتباهات باشد. در این‌صورت هرعملی را می توان توجیه کرد و همیشه خود رادر موضع حق دید. بی شک قضاوت اینگونه ، راه را بر اصلاح هر خطایی ( حتی خطاهای مسلم موردی و حقوق فردی افراد ) خواهد بست . مطلق انگاری ، خودحق پنداری ، قضاوت های شتاب زده در مسایل و نسبت به دیگران ، حذف دیگران با کمترین اشکال و اشتباه ، عجول بودن در تحقق خواسته ها ، هر نقد و اعتراضی را دشمنی دانستن ، تحکّم و استبداد رای خود و … آفاتی بودکه  اکثرا افراد حتی با دیدگاههای مخالف هم آلوده به آن بودند .
تشخیص من و تکلیف من » ، دو‌ گفتمان رایج روز بود . دو واژه کش دار و‌مشکل زا در وانفسای انقلاب بود .  همه ی جناح ها در ابتدای انقلاب کم و بیش اسیر این گفتمان بودند . غلبه احساسات بر عقلانیت ،  ترس از غلبه ضد انقلاب ، بی تجربه‌ بودن اکثر مسولان  ، جوان بودن و …. نقش مهمی در اشتباهات‌اول انقلاب داشت . برخی آگاهانه و جاه طلبانه به دنبال قدرت بودند . و برخی از روی جهل و تعصب فکر می کردند کاری درست برای اسلام و انقلاب می کنند . برخی آدم ها تغییر کردند ، برخی نسبت به تقصیرها  و قصور های خویش عذرخواهی کردند و تندی ها را محصول ناآگاهی به امور، بی تجربگی و شرایط خاص انقلاب دانستند. سپاه بزودی  و‌به  دلیلی به ضرورت تغییر فرمانده سپاه پی برد . سید احمد آوایی به ایذه آمد . در منزل جبار اکبرزاده  پیشنهاد پذیرش مسولیت را با من مطرح کرد ، نپذیرفتم . کار من کار فرهنگی بود و تمایلی به کار حرفه ای نظامی نداشتم . شاید هم آنها در بررسی هایشان مرا مناسب ندیدند ، نمی دانم . بهرروی منوچهر مطیعی به‌جای سید اشرفی آمد ، دانش را  به عنوان معاونت سپاه و نعیم الهایی و خلیل دغاغله را هم  با خود به سپاه ایذه آورد .

مطیعی نیز به حذف هواداران سید اشرفی مبادرت کرد . بعضی را بیکار و اخراج کرد . جمعیت کمی از مردم یا برخی خانواده ها ، به نشانه اعتراض جلوی در سپاه ایذه تجمع کرده بودند‌. رفته بودم مطیعی را ببینم . مطیعی عصبانی بود . گفتم مردم ااعتراض دارند . گفت بیخود می کنند . گفتم اگر جلوی سپاه به‌حمایت آمده بودند مردم خوب و الان‌بیخود می کنند . پس از مطیعی عبدالرضا دسومی آمد . طرد شدگانِ مطیعی را بکار برگرداند و‌دوجناح طرفداران سید اشرفی و مطیعی را بکار گرفت و آرامشی در سپاه بوجود آمد . پس از دسومی ، برای اولین بار ابواقاسم احمدی، از بچه های ایذه  فرمانده سپاه شد و علی اصغر گرجی هم به عنوان مسول واحد اطلاعات سپاه منصوب شد . من نیز در سال۶۲  با پیشنهاد حسن شفائیان و موافقت استاندار بخشدار باغملک شدم .

عیدی فعّال

عیدی فعال اولین فرماندار پس از انقلاب بود . از مبارزین پیش از انقلاب و از بچه های دزفول بود . بر اساس آنچه گفته شده است  از اعضای گروه مسلح منصورون . عملیات مسلحانه علیه رژیم شاه هدف گروه منصورون بود . عیدی پیش از انقلاب در هنگام ساخت بمب دستی و انفجار آن دستش آسیب دیده بود . هنگام رفتنم  به ایذه ، او در حال تغییر بود . او چون نامش فعال بود . خاکی ، پاکدست و انقلابی . از کسی بدگویی اش را نشنیدم  . حسن شفائیان از بچه های بهبهان جایگزین او شد .

علی طاهری وجهاد

علی طاهری اصالتا قشقایی بود. از نظر شخصی فردی آرام ، اما در تلاش برای روستاها نا آرام و‌پرتلاش بود . مسئول جهاد سازندگی ایذه و‌ سپس در دوره اول مجلس شورای اسلامی و در میان دوره ای با حمایت تمامی نیروهای انقلابی روانه مجلس شد . دور اول انتخابات محمدی فرزند کاراژدار معروف ایذه رای آورده بود اما انتخابات ابطال و‌دو سال بعد درانتخابات میاندوره ای علی طاهری به مجلس رفت .مثلث انقلابی اشرفی ، فعال ، طاهری در ایذه فعال مایشاء بودند . در این‌ایام سه ضلع مقتدرِحاکمیت ِنظام در ایذه هیچ مانعی برای احرای منویات خود نمی یافتند . هرسه از نظر فکری و رفتاری شبیه هم بودند . اما سید اشرفی فرمانده سپاه ، تقریبا همه کاره بود و نام او تا سال ها در ایذه  طنین انداز بود .شکیل دادگاه انقلاب با حاکم شرع شدن احمدی شاهرودی و دادستانی سید عباس موسوی ، علی رغم برخی اشتباهات و رفتار هیجانی سید عباس موسوی ، خلقه یکه تاز سه گانه را در ایذه از بین برد و امور اجرایی در ایذه روال قانونمند تری یافت .

بخشداری و مکاتبات اداری

از امور بخشداری و‌وظایفش هیچ نمی دانستم . دیگر کسانی که در اوایل انقلاب وزیر و وکیل و مدیرکل می شدند نیز چنین بودند . حتی نمی دانستم چه اداراتی زیر مجموعه بخشداری هستند و به چه کسانی می توانم مکاتبه کنم . تنها چیزی که به فکرم رسید آنکه پس از وقت اداری ، چند روز تا اخر شب در بایگانی بخشداری می نشستم و همه نامه های ورودی و خروجی و درخواست های مردم‌و شوراهای روستایی را می خواندم تا فهمیدم روال کار چیست .روزهای اول کارم ، عده ای از مردم در بخشداری تجمع کردند . با فریاد و اعتراض از نبودن  قند و شکر کوپنی شاکی بودند  . به میان‌مردم‌رفتم ، با مردم سخن گفتم و قول حل مشکل و مردم با تشکر و سلام‌و صلوات رفتند . یکی از بازاریان هم در جمعشان بود . قصابِ شریفی هم بود که بعدا به مغازه اش رفتم .

مرغ و  ژاندارمری

چند روز بعد از آمدن به بخشداری ، فرمانده ژاندارمری با هیکلی درشت و قامتی بلندبه بخشداری آمد. برای بازدیداز پاسگاه ژاندارمری دعوتم کرد . معمولا در بازدیده از مسولان ، مدیران امکاناتی می گرفتند.رفتم . سربازان را ردیف کرده بود تا سان ببینم . به سختی جلوی خنده ام را گرفتم ، من کجا و این‌کارا کجا ؟ اهل این‌تشریفات نبودم .اولین بار با‌چنین تشریفاتی روبرو می شدم . راحت نبودم شیخ علی محمد امیری مردی خوش قلب و شوخ بود، از روستای «درب ابوالعباس » و  نماینده دفتر رهبری در ژاندارمری باغملک . شیخ مرا همراهی می کرد . کمی خجالت زده شده بودم  . من ریز و میز و سرکار استوار چون کوه استوار و بلند قامت  . تمامی قسمت های پاسگاه که کلاً دو سه اتاق بود نشانم داد. اخرین اتاق اسلحه خانه بود. بسیار مرتب و تمیز ، بوی روغن تنظیف در اتاقِ خُنک اسلحه خانه پخش شده بود . اسلحه ها برق می زد. معلوم است که استفاده نشده اند . فرمانده پاسگاه به توضیح دادن انواع اسلحه ها و نیازهای پاسگاه به قند و شکر و بنزین و تاید ادامه می داد . با‌جدیت رو به‌او‌کردم و گفتم : سرکار شنیده ای که گفته اند : قدر زر زرگر بداند ، قدر مرغ ژاندارمری ؟با خنده و کمی شرمندگی گفت : بله قربان از مردم چیزایی شنیده ام . گفتم : پس قفسه مرغ های شما کجاست ؟ بی آنکه لحظه ای مکث کند، رو به حاج آقا  گفت : قربان از زمانی که آقایان  آمده اند ، دیگر مرغی برای ما  نمانده است .

صیدون و‌بهمئی ها

نهار یا کتک

در منطقه صیدون، به روستایی از ساکنان ِ بهمئی رفتیم  . روستایی بعد از سرآسیاب که جاده ای نداشت . انتهای مسیر به دیشموک ِکهکیلویه و بویر احمد می رسد . باید پیاده‌ برویم ‌ . ضایی شهردار باغملک  تُرک است . همرا ه ام  است  . خسته اما با نشاط ، در دل کوهستان ، زیر آفتاب سوزان و از لابلای سایه سار بلوط های سبز و تنومند به روستا رسیدیم . کهزاد‌ از اهالی روستا به استقبالمان آمد و بعد اینکه قضایی گفت آقای بخشدار برای سرکشی آمده است ، باتعجب و خوشحالی گفت :  — « شما اولین ماموران دولت هستید که اینجا آمده اید از قبل از انقلاب تا به حال فقط  ماموران  اداره مالاریا  به این روستا آمده اند‌.گفتم : مشکلات اینجا چیست و برای  روستایتان از ما چه می خواهید  ؟ چیزی نمی خواهیم ، فقط معلم برای بچه ها  و پزشک برای زنان باردارمان می خواهیم . همه چیز داریم .چشمه در دور دست است . قضایی گفت بریم سر چشمه سری بزنیم . رفتیم . بررسی کرد‌و‌ گفت :با دویست سیصد متر لوله‌ می توان آب را به داخل روستا‌ و در مخزنی منتقل کنیم‌. هزینه زیادی هم نداره . ما خودمان کمک می کنیم . خدا خیرتان دهد .

قرار شد کهزاد به بخشداری بیاید و لوله و سیمان در اختیارشان قرار دهیم . موسوی دهدار صیدون که اهل صیدون هم هست هم بر انجام‌کار نظارت‌کند‌. قضایی گفت حالا که لوله و سیمانش جور شد، خودم‌ با ماشین شهرداری می فرستم . هزینه مال رو هم تا روستا خودم می دهم . گفتم : بهتر . چه خوب . قضایی خیلی شیرین با لهجه ترکی حرف می زند . چند سال است در ایذه و باغملک شبانه روزی کار می کند . پیمانکاران را قبول ندارد و از پیمانکار جماعت بد می گوید .مدرک مهندسی ندارد اما همه مهندس ها نظرش رو قبول می کنند . از سرچشمه آبی گورا نوشیدیم . کهزاد در تدارک تهیه نهار بود.  فقر و ناداری مردم منطقه بیداد‌می کرد ، اما کهزا‌د اصرارمی کرد. به یکی ازاهالی گفت : نهار را مهیا کن گفتم : نه نمی مانیم ، باید برگردیم از دل کوه  و ازصخره های صعب العبور گذشته و پس از چند  ساعت پیاده روی  به روستا رسیده بودیم . خسته و گرسنه بودیم .قضایی شوخ‌‌و‌سرزنده‌ است  . با لهجه شیرین ترکی و با شیطنت وخنده گفت : — نه اقای بخشدار ، به خدا خوب نیست . اینها ناراحت می شوند. نمی شود. باید بمانیم و  نهار بخوریم . اگر نمانیم ناراحت می شوند . زنِ  کهزاد ، پشاپیش هیزم برای برافروختن آتش مهیا کرده بود، با هیزمی که‌در دستش بود مانع رفتنمان شد. قامتی رشید و با صلابت دارد . تمامی لباس هایش سیاه است . قضایی به هر بهانه می خواست بمانیم . با خنده و شوخی به من گفت : ، اگر نمانیم با‌ید چوب و کتک بخوریم ها . رو به کهزاد کرد‌و‌ گفت  : عموکهزاد ، این‌بخشدار لر نیست . این‌چیزها را نمی داند‌.  من ترک ام ، اما زنم مسجد سلیمانی است و این چیزا را می دونم . بخشدار نمی داند‌که  اگر نمانیم ،  باید بجای نهار کتک بخوریم .

کهزاد‌با‌خنده‌گفت‌:  راست می گه اقای «بشخدار» باید بمونید . ماندیم . کمترین پذیرایی شان «تشتری » تازه و یا مرغی و خروسی بود . گفتم : نه ، اینها نه .  نان تیری تازه و گرم آوردند و دوغی که مزه و طعمِ برگ کرفس کوهی تازه می داد . کَره هم با طعم شور و ماست پر چرب ، زیر سایه خُنک درختِ بلوطیِ  نشستیم . غذای شاهانه ی ما ، در آن‌حس و حال ،  فکر کنم از مائدهای بهشتی هم گواراتر باشد . به‌ادب خوردیم . برای نماز آبی خواستم، وضو ساختیم . به تصور نبودن مُهر ،  تکه سنگی برای نماز برداشتم . کهزاد با ناراحتی که از چهره اش می شد فهمید، با شتا‌ب و دستپاچگی سجاده و مُهری آورد . خجالت کشیدم . نماز خواندیم . تشکر کردیم و برگشتیم .  عشایر بهمئی رفتارشان با صلابت و غرور و توام با اعتماد بنفس است . طبیعتِ سنگ و کوه و بلوط ، آنان را سختکوش و قانع و بی شیله پیله ساخته است . رک و صریح اند . خود را کوچک نمی بینند. احساس احترام زیاده که برخی به مسولان دارند اینها ندارند . عادی برخورد می کنند . ملاحظه مقامات و غیر مقامات ندارند . صافی آسمان ، پاکی و صفایشان بخشیده است .

حمله به شیخ

شیخ عبدالرحیم ممبینی به مناسبتی در مسجد جامع باغملک سخنرانی داشت . فرزند یکی از سادات . ع. طباطبایی با اعتراض به شیخ و‌ با زیر کتک گرفتنش و حمله به او عمامه شیخ را انداخت‌. شاید شیخ ممبینی هم تندی و طباطبایی هم جوانی کرده بود .نمی دانم . حمله و تهاجم به یک روحانی – ولو مخالف – رفتار ناشایستی بو د .  پاسگاه ژاندارمری ضارب را چند ساعت یا شاید هم تا فردا صبح بازداشت کرد . غریب تامرادی از نیروهای فعال و خوب باغملک که شیخ را دعوت کرده بود ، به عنوان اعتراض و هم به دلیل احتمالی که در دستگیری او‌می رفت به خانه فرماندار  شفائیان رفت . تامرادی با محقق فعالیت های موثر زیادی در کانون فرهنگی انجام می دادند‌. . روز بعد نزد فرماندار و سپس فروزنده استاندار رفتم و گزارش حادثه را دادم . با وساطت هر دو آزا‌‌د شدند . موضوعی که می توانست آتشی در منطقه بیفکند که خاموش شد . دلم برای شیخ سوخت ، او خویشتنداری کرد و به قم رفت . تصور می کنم امروز هر دو در بسیاری امور موافق هم شده باشند . شیخ اسماعیل غروی هم از جمله روحانیون تاثیر گذار بهمئی است . مرد محترم و عالم و‌مجتهد است . پدرش بعد از امام زاده عبدالله بر فراز کوه منگشت ، که در زمستان از برف سفید جامه است اکنون آرمیده است. در گردوزار پیشش رفته بودم . پیر مردی آرام ، سفید چهره و نورانی بود. . شیخ اکنون سکونت ِ دائم در قم را اختیار و مشغول تدریس و تحقیق است

 

شیخ مرتضی و‌دوری از سیاست

در روستای ابوالعباس  شیخ مرتضی محقق حضور داشت که اصالتا شوشتری بودند‌. پدربزرگ شیخ مرتضی از علمای بزرگ و مدفون در ابوالعباس و پدرش نیز روحانی بود .  پدر شیخ مرتضی در روستای ابوالعباس مغازه خرازی داشت  .  شیخ مرتضی سیاسی نبود، مردم دار و بسیار شوخ طبع بود . شوخی های که فقط برخی آخوندها استاد آن است. از هرشوخی مقصودی اخلاقی داشت و با حداقل خود را در نزد‌ شنونده عادی و قمیمی می کرد . اختلافات برادرش رضا با طباطبایی و به زندان افتادن رضا هم باعث ورود او به مجادلات سیاسی نشد.   شیخ مرتضی اکنون  در قم سکونت دارد .

روحانیون ایذه

سید نخبه ساکن آبلشکر بود . میان مردم نفوذ و اعتباری داشت ، اما دایره نفوذ سید ، به آبلشکر و توله و میداوود  محدود می شد . با فوت ایشان ، خانواده فرزندان نتوانستند جای خالی پدر را پر کنند‌. سید ناصر موسوی و سید عباس موسوی ، دو تن از  سادات درب سید ، هر دو از سوی  مردم از ایذه و رامهرمز  به نمایندگی مجلس دست یافتند . سیدعباس موسوی پس از سید فخرالدین طباطبایی و تا حدی سید نورالدین ، یکی از پر نفوذتر روحانیون  منطقه ایذه و باغملک بود.حضور در جایگاه دادستانی ایذه و سپس نمایندگی دو دور مجلس شورای اسلامی این‌نفوذ را گسترش داد‌. تنها نماینده ایذه می باسد که دو دور نمایندگی را پست سر نهاده است . نمایندگان ایذه – جز سید عباس موسوی – یکبار مجلس رفته اند . در آن ایام اکثر  روحانیون ایذه از شهرستان باغملک بودند. سید فخرالدین ، سید یوسف ، سید فاضل ، سید جعفر  ، سید نورالدین طباطبایی و سید قاسم طباطبایی همه در باغملک بودند . مرغاب  و سوسن روحانی نداشت یا من نمی شناختم  .

در ایذه یکی از روحانیون  بنام  ج  پیش از انقلاب در مسجد‌ سخنران و گاه نماز به جماعت می خواند . پس از انقلاب اوضاا عوض شد و خلع لباس شد .در  دهدز جز یکی دو نفر از فالحی و جزایری که نفوذشان به دلایلی پس از انقلاب به شدت افول کرد ، روحانی معتبری در سال هایی که ایذه بودم نیافتم . سادات طباطبایی معتبرترین و پرنفوذترین روحانیون منطقه با محوریت سید فخرالدین طباطبایی بودند .شجره سادات  طباطبایی باغملک به امام حسن علیه السلام می رسد و در شجره نزدیک تر اجداد آنها در کاشان و سپس اصفهان سکونت داشتند . دو برادر از اجداد آنها از اصفهان به بهبهان آمدند . یکی بهبهان ماند ( سادات ِ سیادت و سادات طباطبایی های بهبهان از آنها هستند ) و یکی از برادران به شوشتر و سپس به باغملک آمد. سید عبدالله بزرگ و سپس سید هادی معروف به مقدس و پس از او سید عبدالله و سید آ بزرگ پدر ِ سید فخرالدین طباطبایی در منطقه باغملک و جانکی و بهمئی مرجعیت دینی بلامنازع داشتند .

بهبود روابط با سید فخرالدین

صابری و قبل از او صادقیان‌ بخشداران باغملک  بودند . ظاهرا آنها زیر نفوذ سید اشرفی نتوانسته یا نخواسته بودند تا روابط گرمی با سادات طباطبایی و خصوصا سید فخرالدین داشته باشند .طاهری نماینده مجلس هم با طباطبایی هم رابطه حسنه ای نداشت . طاهری هم تحت تاثیر سیر اشرفی  مخالف طلاطبایی ها بود . در  ماه های اول حضورم در باغملک ، به ابتکار سید جعفر طباطبایی یا سید قاسم موسوی به جلسه ای دعوت شدم که با‌حضور سادات طباطبایی و محوریت سید فخرالدین و  در روستایی در نزدیکی سه راه صیدون تشکیل شده بود حضور بخشدار ‌ به‌معنی لحاظ کردن نقش و جایگاه سادات منطقه و نوعی آشتی کنان تلقی می شد . اگرچه‌ من نقشی در حوادث قبل نداشتم . سید فخرالدین هم این دیدار را دوره ای جدید از ارتباط دولتی ها با سادات منطقه و مثبت  ارزیابی کرد . سید را در این جلسه شجاع ، صریح الهجه و فردی مقتدر یافتم . اهل مجامله و‌کوتاه آمدن هم نبود . خواسته ای نداشت ، اما بر رعایت شان سادات و روحانیت در منطقه اصرار داشت . حرفش درست بود . شآن آنها، با رفتار برخی مسولان  نادیده و آسیب دیده بود .

سید فخرالدین روحانی سرشناس منطقه بود و شاید انتظار داشت از سوی حکومت و مسولان محلی مورد تکریم و احترام بیشتری قرار گیرد . انتصاب امام جمعه ای از کرج ، ولو انسانی شریف ، اما معنایی جز نادیده گرفتن نقش طباطبایی نمی توانست تحلیل گردد.سید فخرالدین اما با مشکلاتی هم روبرو بود. او نتوانست بر آنها فایق آید . ایذه مرکز شهرستان بود. بخش اداری و حکومتی در آنجا مستقر بود . دو روحانی میتقر در ایذه ، بنام جزایری و فالحی هم نمی توانستند به‌گسترش نفوذ سید کمکی کنند. نتیجه آنکه سید در ایذه فاقد متحدان هم سلک خود بود . علاوه بر این سید از قدرت کمی در چانه زنی و تعامل با مسولان برخوردار بود و یا واقعا جوسازی بر علیه او چنین رابطه ای را برایش فراهم نساخت .نکته دیگر آنکه برای روحانیت منطقه،  ملبس بودن به لباس روحانیت شغل محسوب نمی شد . ( و این یکی از نکات مثبت آنها بود ) اینان، مثل بسیاری از مردم منطقه ، بعضا زمین و‌کشت و زرع داشتندو بدلیل ضرورت های  کشاورزی ، شبیه سایر کشاورزان منافعی در آب و زمین داشتند . این مساله آنان را ناخواسته در برخی دسته بندی ها ی زیانبار قرار می داد‌.  برخی مخالفان ِ  سید تبلیغ می کردند که او با فئودال ها و خوانین مناسبات و منافع مشترک دارد . در حالیکه سید به عنوان روحانی برجسته منطقه ، مورد رجوع همه طبقات بود، اما مخالفان از این ارتباطات ، به عنوان تبلیغی سوء علیه وی بهره می جستند . سید دلخور و رنجیده خاطر بود و زندگی و قضاوت در اهواز  را ترجیح داد . منافقین ناجوانمردانه سید فخرالدین طباطبایی را ترور و به شهادت رساند . غیاث الدین فرزندش که همراه او بود بشدت مورد اصابت گلوله های منافقین قرار گرفت ،  امابهبود یافت  و اکنون ملبس به لباس روحانیت است .

تعطیلی انجمن اسلامی معلمان

انجمن اسلامی معلمان در آغاز با چند چهره اصلی آغاز بکار کرده بود . باقر بورد ، محمود عارفیان ، فتح الله آقایی ، شهباز کیانی و فتحعلی لندی و …نقش فعال تر را بورد و عارفیان بر عهده داشتند . بورد و عارفیان پیش از انقلاب از عقیلی و دزفول به ایذه آمده بودند . بورد دانش آموخته رشته هنر و از دانشجویان امبر رادی بود . در نمایش نویسی دستی داشت . « نمایش انگل » را با نگاهی متاثر از جنبش ها و مبارزات کارگری نوشته بود . محمود عارفیان ، ارتباطات گسترده ای با محافل انقلابی داشت  . پیش از انقلاب این دو که در کنار‌ِ راشدِ  یزدی که به ایذه تبعید شده بود قرار گرفتند . در راه  اندازی تظاهراتی که پس از مهر ۵۷ در ایذه شروع شده بود نقش داشتند . بورد دوبار به فرمانداری و شهربانی احضار و اخطار دریافت کرد .

پس از انقلاب باقربورد ، رحمت خدیوی ، فتح الله آقایی ، رضا میرزاپور و شهباز کیانی آموزش و‌پرورش را چندی اداره مردند تا سید فاخر بلادی به عنوان اولین رییس پس از انقلاب مسئول اداره شد و قلی شیخی معاون مالی اداری شد . پس از بلادی ، صفاران ریاست آموزش و پرورش را برعهده گرفت .انجمن اسلامی علاوه بر افراد فوق با حضور امیری ، حسن پور ، فتحعلی لندی ، نورعلی احمدی ، حسن شهولی ، حجت الله درویش پور ، علی رضا لیموچی ، محسن اورکی  ، محمد سجادی ، ( اولین شهردار پس از انقلاب ) فعالیت گسترده ای داشت . اما بزودی دچار اختلافات گردیدند.  پورشمسیان امام جمعه ایذه پیشنهاد تعطیلی انجمن را داد . نمی دانم چرا  . اختلافات کم و البته طبیعی بود . توصیه بی وجهی بود . ما ( خصوصا من ) می توانستیم مخالفت کنیم و نکردیم و اشتباه کردیم .  اینها جزء دلسوزترین های افراد آموزش و پرورش ایذه بودند .

کانون فرهنگی ابوالعباس

رضا محقق و‌ احمدی شاهرودی

بدلیل برخی اختلافات و مخالفت ها ی منطقه ای ، رضا محقق توسط دادستان سیدعباس موسوی بازداشت شد . رضا محقق ، ۸۹ روز در اتاقکی کثیف و نامناسب در بازداشتگاه کلانتری ایذه محبوس بود . رفتم و رضا را دقایقی دیدم . محقق از فعالان انقلابی پیش از انقلاب و از خاندانی محترم و روحانی بود .حتی در قم و پیش از انقلاب به کلاس های مصباح یزدی می رفت . اما از علی شریعتی هم جانبداری می کرد حاکم شرع ایذه احمدی شاهرودی و دادستان سید عباس موسوی بود . پس از دستگیری  محقق و در دفاع از ظلمی که با او رفته بود در  منزل امام‌جمعه ایذه  پورشمسیان ، من و محمود عارفیان ‌ به بازداشت محقق به احمدی شاهرودی اعتراض کردیم . پاسخ احمدی شاهرودی کوبنده و قاطع  بود . از دیدگاه احمدی شاهرودی در مورد رضا شوکه شدیم و برای خراب تر نشدن وضعیت ، امام جمعه موضع میانه را گرفت و از رضا حمایت و درخواست حل مساله را کرد .

نهایتا احمدی  شاهرودی با برخودی منصفانه حکم به برائت رضا محقق داد. اتهام اوضدیت  با روحانیت یود . اما احتمالا اصرار سیدعباس موسوی را راضی ننمود و پس از چند روز مجددا رضا احضار و گفتند ایذه را باید ترک کند او‌ ناگزیر تبعید به شوشتر را برگزید . در آغاز  اولین‌ جلسه شورای تامین در فرمانداری ایذه  ، اعتراض نعیمی فر به این حکم ، و اینکه رضا محقق مظلوم واقع شده است ، با مخالفت و فریاد سیدعباس موسوی روبرو شده بود . چند ساعت پس از پایان جلسه ، حکم احضار و بازداشت نعیمی فر از طرف دادستان بدستس می رسد . قدرت الله دهقان او را همراهی می کند . عظیم بازداشت می شود .  امام‌جمعه و فرماندار وساطت می کنند . آخر شب با قید حضور در  فردا صبح برای بازجویی آزاد می شود . فردا تفهیم اتهام می شود . اتهام ضد روحانیت ، بحث و سوال و جواب طول می کشد ، اما احمدی شاهرودی حکم منع تعقیب می دهد . علاوه بر رضا محقق، یاور صالحی ۲۴ ساعت در دادگاه انقلاب و غریب تامرادی نیز یک هفته بازداشت شدند‌. دلیل این‌بازداشت ها بعنوان اتهامی « ضدیت با روحانیت عنوان شده بود . کسی که آمادگی روحی و معرفتی نداشته باشد. اگر جاه طلب و قدرت طلب باشد . پست و‌ پول بدستش داده باشند.  دائما مدح و تملق و احترام نثارش کنند. از قلم و امضایش مردم بترسند‌‌و او را چون بت کُرنش کنند.  آنگاه جایگاهی کمتر از خدایگان برای خود قائل نیست .

پورشمسیان یزدی

مرحوم حاج آقا پورشمسیان اصالتا یزدی بود . یزدی بودنش برای بچه های ایذه بادآور راشد یزدی بود . راشد یزدی چند ماهی قبل از انقلاب تا آستانه انقلاب در ایذه تبعید بود و خاطره  خوبی در ذهن مردم و نیروهای مذهبی داشت . پورشمسیان مردی درس خوانده نجف ، انسانی به شدت مهربان ، دلسوز و مردم دار  و ساده زیست بود . آمدن ایشان به عنوان امام‌جمعه اختلافات و درگیری های‌قومی را کاهش داد . وضعیت روحانیت منطقه که مورد اختلاف بود به نحوی مدیریت شد . پورشمسیان ضمن حفظ موضع استقلال ، احترام و منزلت سید فخرالدین را پاس می داشت و مانع تندروی ها می شد .

بختیاری ها

لرها و‌ بختیاری ها باصفا و مهربان اند. برای دوست خصوصا هم تباران خویش جان می دهند، به گونه ای که گاه به افراط می روند . لرها در جنگ با دشمن شجاع و دردرگیری های میان خود خشن و بی باکند، اما برخلاف بسیاری از اقوام،  پس از سخت‌ترین درگیری ها و دشمنی، به آسانی آشتی می کنند . شاهددرگیری در برخی مناطق  بودم که گاهی خانه‌ طرف  مقابل را به آتش کشیده بودند، اما کمتر کینه ای هستند . این یکی از بهترین خصلت های آدمی است.  قهر آنها زود گذر است . آسان گیر و اهل گذشت اند. کمتر قومی را  چنین یافتم. خشمشان می جوشد اما به کمترین بهانه ای فرو می نشیند،  می بخشند و فراموش می کنند‌و‌ خشک و متعصب نیستند .

پایان سه سال در ایذه

پایان حضورم در باغملک و اسباب کشی و بستن وسایل منزل از بخشداری به تعدادی کارتن نیاز داشتم .همه چیز در این زمان کوپنی بود . از قند و چای  و برنج و رادیو و تلویزیون گرفته ، تا چرخ فرش و خیاطی و یخچال و کولر و سیمان و….. وضعیت ایجاد شده ی کوپنی در کشور و‌کمبود اجناس ، خصلت هایی چون رقابت و حسادت ، بدبینی و بدگویی ، تهمت و افترا خصوصا به کارمندان توزیع کالاهای کوپنی و مسولان را  دامن می زد . در همین رابطه در دوره بخشدار بعدی ، تعدادی از مسولان درستکار  به اتهام سوء استفاده بازداشت و‌محاکمه شدندمحمد فرزند یک بازاری محترم بود آمده بود و می گفت چرا کارتن های خالی از بالای دیوار ؟  برایش توضیح دادم . پدر محمد قصاب بود .مغازه اش سر فلکه باغملک بود . برای درخواستی روزی به بخشداری آمد. چندروز بعد به مغازه اش رفتم . محمد فرزندش کنارش  بود . به او‌گفتم :— درس ات را جدی بخوان . نکند از قصاب بودن پدرت ناراحت باشی . پدر من هم میوه فروش بود . نه آقا چرا ناراحت باشم ؟

وستی و رفاقتی میان ما شکل گرفت . دیگر او را ندیدم تا حدود دهه هشتاد  یا نود. هنوز هم او را پر جنب و جوش و عاشق حق و عدالت می بینم.  به رمضان سرایدار بخشداری گفتم :برایم تعدادی کارتن خالی تهیه کند ، اما وقتی آنها را .آوردی از بالای دیوار به داخل خانه بخشدار بیندازد چرا از روی دیوار. تا مردم بدانند بخشدار چیزی نمی برد بر همه ماندگان و رفتگانی که ذکرشان در این سطور آمده  است رحمت الهی باد .