گاومیش – قسمت چهارم

عارف خصافی:هر روز که از جنگ می گذشت به شدت آن افزوده می شد و درگیریها را خونین تر می کرد.از هر سو صدای گلوله و توپ و خمپاره، شنیده می شد.ترس ، تمامی وجود مردم را فرا گرفته بود.همه وحشت زده شده بودند.مردم پا به فرار گذاشتند و روستاها را با اموال و احشامشان […]

عارف خصافی:هر روز که از جنگ می گذشت به شدت آن افزوده می شد و درگیریها را خونین تر می کرد.از هر سو صدای گلوله و توپ و خمپاره، شنیده می شد.ترس ، تمامی وجود مردم را فرا گرفته بود.همه وحشت زده شده بودند.مردم پا به فرار گذاشتند و روستاها را با اموال و احشامشان ترک کردند.ما نیز گاومیش ها و ندارمان را رها کردیم.

چند متری از خانه دور شده بودیم، ناگهان خمپاره ای بر خانه ی همسایه ی جنوبی ما، اصابت کرد و همه را با خاک یکسان نمود.صحنه بسیار مخوفی بود.همه از خانه ها بیرون زدند و پا به فرار گذاشتند تا اینکه به جاده برسند و سوار ماشینی شوند.عقب ترین آنها من بودم که لنگان لنگان با یک پا و به کمک چوب دستی، قدم ها را کمی بزرگ تر می کردم تا مورد اصابت خمپاره قرار نگیرم و فریاد می زدم ،کمی صبر کنید تا منم برسم.پدر و مادرم فاصله ای را می دویدند و بعد کمی می ایستادند تا من برسم و مدام صدا می زدند:زود باش بدو

من هم تمام تلاش و سعیم را می کردم تا قدم ها را بزرگتر کنم لکن توان و قدرت بیشتر را نداشتم.بالاخره توانستیم جان سالم بدر ببریم از روستا خارج شدیم زیر درختی که در کنار جاده بود برای استراحت چند دقیقه ای نشستیم.منتظر ماشین بودیم تا سوار آن شویم.اما همه ی آنها چنان پر بودند که نزدیک بود کف ماشین به زمین برخورد کند.ناگهان رو به پدر کردم و گفتم .بویه ؛ نسینا السوده و بنیّتهاا!

پدر چشمانش را بسمت من تیز کرد و با لحنی تند پاسخ داد:زندگیمان را جا گذاشتیم،تنها سوده و دخترش نیست.رو به پدر کردم و گفتم من برمیگردم، نمی تونم بدون سوده و گاومیش های دیگر زندگی کنم.پدر عصبانی شد و گفت: با این پایی که داری می خوای برگردی چکار؟!!!!احمق، کشته می شوی.در اینصورت، نه سوده می مونه و نه تو و نه گاومیش های دیگر.

سر فرصت بر می گردیم و آنها را با خودمان به جای امن خواهیم کشاند. مردم روستاهای اطراف ، گروه گروه، در جاده بطرف اهواز در حرکت بودند.صحنه ی بسیار دردناکی بود.زیرا جنگ نه تنها جان ها را می گیرد، بلکه برخی انسان ها را به پست ترین نقطه ی زندگی می کشاند.متاسفانه ما نیز جزو همان برخی بودیم.می دانستم بدون سوده و دخترش، می بایست زندگی سختی را بگذرانیم.

ادامه دارد.