دشت ِ دُرّاج ها ؛ به یاد شهید علی هاشمی

اشاره : دشت دُراج ها آخرین نوشته محمد کیانوش راد است که با نگاهی به برخی حوادث آخرین روزهای دفاع مقدس و با نگاهی از دورن به حضور بسیجیان در جنگ پرداخته شده است .در این نوشته نویسنده به تقاطع چند سطح تحلیلی ، به  بررسی روابط انسان با طبیعت ،  با دشمن مهاجم بعثی […]

اشاره : دشت دُراج ها آخرین نوشته محمد کیانوش راد است که با نگاهی به برخی حوادث آخرین روزهای دفاع مقدس و با نگاهی از دورن به حضور بسیجیان در جنگ پرداخته شده است .در این نوشته نویسنده به تقاطع چند سطح تحلیلی ، به  بررسی روابط انسان با طبیعت ،  با دشمن مهاجم بعثی و   مکاشفه انسان با خود و دیگران به رشته تحریر درآورده است . در بخشی از این مستندِ داستانی آمده است . « هیچکدام  از فرماندهان سپاهی و بسیجی ، جز برخی که سربازی رفته بودند ، آموزش کلاسیکِ نظامی و یا حتی ابتدایی آن را ندیده بودند  ، اما باید کسی می بود و می دید که این اسطوره های انسانِ ایرانی ، با دستان خالی و با قلب های دریایی و روح و نسیم ایمانی ، در میدان چه طوفانی بپا کردند . تنها کسی که رزمندگان را دیده است می فهمد چه می گویم و می داند نبرد در دشتِ خوزستان ، در زمینی صاف و مسطح و در رویارویی با ارتشی کلاسیک و تا بن دندان مسلح با کمترین امکانات دفاعی یعنی چه.»

روایت با حضور گروهی  از بسیجیان  دانشگاهی در  قالب کردان شهید چمران در جزیره مجنون و خط ِ جفیر و با پذیرش قطعنانه پایان جنگ آغاز می گردد. در این اثر گروهی از بسیجیان که نویسنده خود یکی از آنهاست ، به بیان دغدغه های فکری و فلسفی خویش پیرامون زندگی و‌مرگ و جنگ و صلح می پردازند. در این میام مردم منطقه هورالعظیم  و هویزه به عنوان اصلی ترین آسیب دیدگان جنگ مورد توجه قرار گرفته اند .همچنین به بیان داستان عدنان و اسماء که جنگ عامل جدایی آنهاست ، در قالب داستانی به تلاش عدنان برای وصال به اسماء می پردازد .زخم‌جنگ و جدایی ، عدنانِ بی تاب و سرگشته را به تلاش برای یافتن راهی به «اردوگاه سُویْب » که عراق جمعی از مردم منطقه هویزه و رُفیع را به اجبار در آنجا  اسکان داده ، به جبهه و مجنون می کشاند .عدنان قهرمان زخم خورده در پی مواجهه با علی و حمید در واحد شناسایی جنگ و در مجنون تولدی دوباره می یابد و خود را بازمی یابد . نماد، استعاره و سمبلها به راز و رمز قصه عمق داده و به مخاطب انگیزه ی خواندن بخشده اند .

****************************************************

خدا و ملائکه را دست پاچه کردیم . هر چی آیه و حدیث و دعا بلد بودم ، غلط و غلوط خواندم .جزیره مجنون بودیم. زیر شلیک ِ تفنگ قنّاص ها ( تک تیراندازها ) گیر افتاده بودیم . استرس و دلهره داشتیم و در عین حال می خندیدیم . از دستپاچه کردن خدا و ملائکه برای رهایی از مردن خنده مان گرفته است .. نجف ادبیات خوانده است . مولانا زمزمه می کند.مردم از حیوانی و آدم شدم.پس چه ترسم ؟، کی ز مردن کم شدم ؟نجف هم هر چه شعر از بر داشت زمزمه می کند تا کمی خود را آرام کند . سخن گفتن در هنگام استرس و ترس و اضطراب ، برای آدمی آرام بخش است . نجف هم ، گویی مثل ِ من ، چشمی به زمین دارد. ازنظامی می خواند :

چه خوش باغی ست باغ زندگانی
گر ایمن باشد از باد خزانی

زندگی برای من شیرین است . نجف را نمی دانم . او با مولوی به آسمان پرواز می کند و با نظامی ، حسرت زمین را می خورد . اما من ، در فکر آن دو مرغ آسمانی ام که یکسالی است به قفس دنیا ، آمده و محبوس مانده اند . برای آنها خواستم بمانم و شاید هم برای آنها بود که ماندم.انسان در اوج بی تعلقی ، باز هم تعلقی و یا دغدغه ای برای ماندن دارد. تعلقی که زندگی را برایشان معنا می بخشد . در بی معنایی، چیزی تلخ تر از زندگی نیست .هر دو زیر شلیک ِ تک تیراندازان گرفتار شده ایم . عبورِ تیر را از بالای سرمان حس می کنیم . صدایش را می شنویم . هوا را می شکافد و با سوت ِ زوزه وارش، پس از خوردن به برگ ها و ساقه های نی ، آنها را بر سر و رویمان می ریزد .از ترس یا احتیاط ، جُم نمی خوریم . نیم ساعتی بی حرکت مثل سنگ ، خسته و کوفته ، خود را به خاک مرطوب و نم گرفته هور چسبانده ایم . پشه ها ی هور کنار گوشمان وز وز می کنند . بوی نمِ خاکِ هور ، خواب را به چشمانم آورد .

نجف رضایی با خنده و آهسته تکانم داد و گفت :کربلا خوابت گرفته ؟

لحظه ای چشمم بر هم رفت . عجب بیخیالی سُکر آوری است . خستگی امان ام را بریده‌ است . در این حال و‌هوا به یکباره ازمجنون ، به جای دیگری ، شاید آسمانی در دور دست ها پرت شده بودم .چند ثانیه ، یا شاید دقیقه ای ، پلک هایم بر هم رفت ، اما دیدن آنهمه ماجرا در خواب چیست ؟

فاخته ای دیدم ، با انبوهی از صعوه ها ی سرخ سر ، گویی لشکر اویند، پشت سر او‌ و رهسپار افقی در دوردست ها یند . بوتیمار بر کناری نشسته و حزن آلود اشک می ریزد . جغد قهوه ای زیبایی نظاره گر است . مرغابی های سفید در هور، خود را می شویند و درّاج ، پر زنان به این سو و آن سو می جهدو خود را به آسمان رساند و از دیدگان محو می شود .مردن هم مثل خواب رفتن است . وقتی می خوابیم هیچ نمی فهمیم ، هست بودن ِ خود را در خواب نمی فهمیم ، اگر خوابی می بینیم باز هم‌همه ی حواس ادراکی ما نسبت به جهان تعطیل است . با مرگ مثل یک خواب عمیق و بی نهایت ، همه چیز تمام می شود ؟ کسی که جلوی چشم ما ، دوست یا دشمن ، پس از لحظه ای می میرد ، چه بر سر او‌می آید ؟

در آغوش مرگ غوطه‌ وریم و‌ در عین حال بودن دنیای پس از مرگ ، برای مان‌امید بخش و نبودن آن یاس آور است . خوش بینی و امید به زندگی ، با بودن جهانی پس از مرگ بیشتر می شود .هیچ صدایی نمی شنوم‌ . با تکان تکان دادنِ نجف و گفتن : — کربلا کربلا بلند شو .بیدار شدم‌ و خود را در هور یافتم .بهار ۶۷ ارتش صدام عملیات خود را با نیروهای بیشتری آغاز کرده است . فاو را از دست رزمندگان ایرانی پس گرفته و حالا به جزیره مجنون و هورالعظیم حمله را با هلی برد و لشکریان ِ ‌تازه نفس آغاز کرده است . وضع جبهه ها خوب نیست . اعزام نیروهای مردمی کم شده است . شبح یاس و ناامیدی بر جبهه خیمه افراشته ، اما هنوز بچه‌ها در هور و مجنون اند‌.

ایران قطعنامه را پذیرفته است ، اما عراق حمله را از جنوب آغاز کرده . در غرب ِ کشور هم گروه رجوی هجوم آورده اند . صدام و‌رجوی ، کینه توز ، متجاوز و سرشار از کیش ِ شخصیت و عقده های سرکوب شده و فروخفته و دو روی سکه شده اند . اگر حمله کشوری به هر کشور دیگر قابل فهم باشد ، اما خیانت و همدستی با دشمن و هجوم به میهن خود ، عملی ضد ملی و ننگی ابدی است .جمعی از دانشجویان گردانی رزمی تشکیل دادند . گردانی مستقل با نام «گردان شهید چمران » زیر نظر «تیپ مستقل ۵۱ حضرت حجت » با فرماندهی امیر هواشمی .مقرِ استقرار تیپ در حوزه علمیه حویزه است . هشت گردان از جمله گردان ما ، در خانه هایی که توسط آستان قدس رضوی بر ویرانه های شهر بنا شده است اسکان داده شده اند‌. دانشجویانی هم از سایر دانشگاهها به گردان ما آمدند . حسام الدین سراج هم آمد. با چند نوازنده ، برایمان از قدس و همپای جلودار خواند . یکی از دانشجویان پزشکی که از دانشگاه تهران آمده بود. گفت : «ما تا حالا فکر می کردیم جنگ را باید در تهران حل کنیم ، اما حالا فهمیدیم که تکلیف جنگ در اینجا و در جبهه مشخص خواهد شد .» گفتم: چه دیر ! اما باز هم خوب است

در مقر تیپ جلسه ای برگزار است . موسوی جزایری هم آمده است . درخواست های نماینده گردان شهید چمران باعث خنده هواشمی و موسوی جزایری شده است . گردان ها ، ماشین و توپ و تیربار و آرپی چی می خواهند و گردان ما خمیردندان و تاید و مسواک‌و حوله و … موسوی جزایری با خنده گفت : دانشگاهی ها همه چیزشان با دیگران فرق دارد ، حتی وقتی به‌جبهه می آیند .همه خندیدند .خلخالی در مقر تیپ حضور یافته است . سرزدن به جبهه ها عادی است ، اما بعدها شنیدیم برای بررسی وضعیت عقب نشینی ها و محاکمه برخی فرماندهان به جنوب اعزام شده است.گفته شده است در بهار ۶۷ که دور جدید حملات عراقی آغاز شد، برخی فرماندهان‌در کرمانشاه درگیر بحث های سیاسی مربوط به انتخاب ِ مجلس سوم بوده اند .قبل از سقوط مجنون در حویزه بودیم . مجنون که سقوط کرد به گفته هواشمی ، جزء اولین گردان هایی بودیم که در خط مرزی« شط علی » مستقر شدیم . سپاه جاده را قطع و آنرا پدافند کرده بودند . مجنون سقوط کرده و نوعی آشفتگی همه جا حاکم است . هواشمی دنبال تهیه قایق برای آوردن بچه ها به عقب است . قبل از غروب آفتاب گفتند بچه ها باید عقب نشینی کنند .غروب دل گیری است . منتظر گرفتن شام هستیم .

در جایی که هستیم‌ سلاح سنگینمان ، سه تا آرپی‌جی و سه تیربار است . در هر کوله ، سه گلوله . یکی دست نجفعلی رضایی و یکی هم دست محسن مشعل و دیگری هم دست ِ یکی از بچه های لرستان و سه تیربار، که بصورت کشیک به نوبت بچه ها در سنگر پشت آن می نشینند . بقیه بچه ها هم کلاشینکف دارند .پشت به خاکریز و کنار آب آرام هور نشسته ایم . سکوتی سنگین حاکم است ، تنها بادی نحیف نی های نیزارها ی هور را به صدا درآورده است . سرو‌صدای شلیک توپ و خمپاره و تیربار نمی آید . گویی رزمندگان ساده ی دو طرف میدانِ جنگ ، خسته و‌ در حال استراحتند . شاید در این فرجه ، به زندگی زیر سایه جنگ می اندیشند . . نوبت کشیک ما نیست . چند نفری دور هم نشسته ایم .

صدای همهمه آمد ، باور کردنی نیست . ابری از پشه ها ی سیاه ، از بالای سرمان وز وز کنان ، به این سو و آن سو ویراژ می روند . عقب نشینی های اخیر حال بچه ها را گرفته است . همه دمغ شده اند . محمدرضا روستایی هم گرفته و مایوس است . با تکان دادن سر ، چوبی را در آب به چپ و راست می راند و می گوید : « چه شد و چرا بعد از اینهمه جنگ و کشته و شهید وضعمان به اینجا رسید ؟ عراق حمله کرد و همه خطوط ما را شکافت ، فاو را گرفت و حالا تا اینجا آمده است ؟»محمدرضا کنجکاو است ، تاریخ می خواند ، قدی بلند و دلی نازک دارد . دلی که برای بغض و کینه جایی ندارد . تعجب می کنم ، چگونه او به جبهه آمده است . تنها دلیلش را عشق به امام می داند . نه آنکه از ایران و وطن چیزی نداند . اما می گوید : هزار گرفتاری دارم اما فقط به عشق امام به جبهه آمده ام .

می گویم : حرفت را امروز با همه وجود می فهمم ، اما در آینده درک و فهم نسل بعد ، شاید به این سادگی ها نباشد .— چطور ؟ تو که تاریخ خوانده ای باید بدانی چه می گویم .روستایی کمک تیربارچی ِ علیرضا کریمی است .می گوید : « حالا که ما آمده ایم و می جنگیم . اما این‌جنگ لعنتی کی تمام می شود؟ سراسر تاریخ و زندگی آدم ها ، جنگ است و جنگ . شروع تاریخ بشر ، با جنگ است و کمتر نشانی از عشق و دوستی هست .

نوبت نگهبانی او تمام شده است . اطراف سنگر در جستجوی حشرات و‌جانوران است . در مورد اتحادِ ‌مورچه ها و معماری و خانه سازی های آنها با لهجه شیرین آبادانی – بندری صحبت می کند .به نجف می گوید : « راستی ، دیده ای که هیچ حیوانی به اندازه انسان ، با همنوعانش نمی جنگد‌؟ فقط انسان با فکر ‌و برنامه ریزی علیه نابودی هم جنسان خود تلاش می کند . انسان برای سرگرمی حتی حیوانات را هم به جان هم می اندازد . واقعا چرا ؟ چرا به اصطلاح ، اشرف مخلوقات چنین جانور درنده خویی شده است ؟ این چه اشرف مخلوقاتی است .»؟

آفتاب پایین نشسته است . باز هم وقت استراحت است . بهترین فرصت گپ و گفت و شوخی های بچه هاست . دور هم نشسته ایم . تنها پناه ِ ما خاکریزی سست و بی اعتبار است . با احتیاط ، همه پشت به خاکریز چمپاته زده ایم . برای چای دهن سوز جوش خورده عجله داریم . در تمام زندگی ام ، چنین لحظات خوشی را تجربه نکرده ام . غروب است و سایه و‌ نسیم و نوا و‌ناله موزون نیزار ها . کتری سیاه‌و‌دود‌گرفته را بر آتشی از نی های خشک شده هور گذاشته ایم . آتش را با جابجا کردن نی ها شعله و می کنیم . چای دودی ، آنهم در گرمای جهنمی تابستان مجنون با خوردن ده – دوازده قند مزه ای بهشتی می دهد .خط سفیدی از عرق ِ خشک شده بر لباسمان نشسته و نسیم وقت و بی وقت ِ کولر آبی طبیعی ِ هور کمی خنکمان می کند .کمی دورتر چندلک لک روی آسمان پرواز می کنند . خیلی دور می نشینند . جمعیت آنها در هور نادر شده است . چرا اینها مانده اند ؟ ملّاح‌ کتابدار دانشکده ادبیات شوخی می کند . می گوید : لک لک ها مانده اند تا کمک‌ما باشند‌. می پرند و با منقارهاشان‌خمپاره ها را روی هوا می گیرند . خودش بیشتر از بقیه قهقه می زند .

محمدرضا روستایی گفت : می دانی لک لک ها نماد غیرت هستند ؟لک لک آشیانه ی خود را زیر تیغ افتاب می سازد.لک لک ماده ، تخم گذاری را در اول فصل بهار انجام می دهد و نر و ماده به مدت نزدیک به یک ماه هر کدام به نوبت روی تخمها می نشینند تا جوجه بیایند .تا پایان فصل بهار مراقب آنهایند . پر و بال بزرگترها می ریزد و پر و بال جوجه ها می روید . این لک لک ها برای جوجه هایشان مانده اند .بچه ها برای سرگرمی ، عقرب و رُتیل را به جان هم می انداخته اند . وقتی از هم جدا می شدند ، دوباره آنها به جان هم می اندازند ، تا یکی ، دیگری را نابود کند . صدای اعتراض ابراهیم‌ بلند می شود : اینها اگر نخواهند بجنگند شما به جنگ وادارشان می کنید ، اینهم از صفات اشرف مخلوقات بودن است .؟

یکی از بچه ها از بازی مرگ و زندگی عقرب و رتیل لذت می برند . چه لذت شومی !محمد رضا جانور شناس گروه ما شده است . با دقت رفتار آنها را بررسی می کند . می گوید : بچه ها چه می شد اگر جنگی نمی بود . واقعا میل به جنگیدن در ذات ِ ما آدم هاست ؟ عقرب و رتیل، از هم فرار می کنند ، ولی ما آنها را به جان‌هم می اندازیم.میل به دوستی و عشق میان آدم ها چه ؟ اگر دوست داشتنی هست پس جنگیدن چیست ؟یکی از بچه ها با کمپوت آلبالو می آید . طی عملیاتی غافل گیرانه به سنگری تک زده است . مثل فاتح ها ژست می گیرد. عاشق کمپوت آلبالو و تُن ماهی است . دست خودش نیست.
: وسط بحث‌ پرید و گوید
— خودتان را خسته نکنید
جنگ جزء ذات همه ماست . جنگ ریشه در میلِ اما به تسلط بر چیزی یا کسی است . میلی که با چشم گشودن انسان به جهان ، و با چنگ انداختن بر این و آن ، برای تسلط بر دیگری شکل می گیرد .
عشق هم میل به تصاحب و تملک ِ دیگری است . عشق و جنگ دو روی یک مساله هستند .
نجنگی با تو می جنگند . نکشی ، کشته می شوی !
نجف گفت :
— اما آدمی فقط نمی کُشد ، گاه جان خود را برای دیگری می دهد . بادادنِ جان در راه عشق است که‌ آدمی انسان متولد می شود .
— و پیش از آن ؟
— حیوانی انسان نماست .
— اما مردمان بسیاری هستند که بنامِ عشق جان می ستانند .
نجف ساکت ماند .

محسن مشعل همیشه آرام است . راه رفتنش هم مثل حرکت ابرها است . کم حرف می زند . اما وقتی حرف می زند با‌ هیجان و با احساس سخن می گوید . به آنچه می گوید باور دارد . شنونده این را بخوبی می فهمد .محسن ‌گفت : تنها عشق واقعی ، عشق خدا به هستی و به‌جهان‌و انسان است . خدا تنها کسی است که اگر عاشق او باشی ، بی هیچ منت و نیازی عاشقت خواهد شد ، حتی دشمن او باشی باز هم‌دوستت دارد .وقتی کسی را خواستی ، نهایتا محاسبه می کنی . حتی عشق اکثر ما به خدا نیز چنین است . اما خدا بی هیچ محاسبه و شرطی به عشقت پاسخ می دهد .
محمد رضا گفت : عشق حسی است که می آید و گاهی زود هم می رود . مشکل بشر ظلم ‌و‌بی عدالتی است و ریشه همه جنگ ها همین است‌.

یکی از بچه ها گفت : عدالت د‌وطرف دارد و همیشه یک سر آن ناراضی است و باز هم جنگ ادامه خواهد یافت . در مورد خدا هم ، خیلی ها خلقتِ خدا را ناعادلانه می دانند‌و برخی هم نارضایتی خود را به عنوان مصلحت توجیه می کنند . تازه خیلی وقت ها بهانه عدالت علت جنگ است .دیگری گفت : درست است عدالت برای صلح کافی نیست . عشق و‌دوست داشتن هم کافی نیست .آدم بودن به عاشق بودن نیست ، به مهربان بودن است . عشق ریشه در نیاز آدمی و مهربانی در بی نیازی است . مهربانی بالاتر از عشق و دوست داشتن است . مهر به دیگران بالاتر از عدالت و عشق است .نجف چای را در لیوان های پلاستیکی تقسیم می کند و می گوید : عدالت یعنی این . چای بخورید ، حرف نزنید . هرچه هم می خواهید بخورید . وقتی همه چیز برای همه کس باشد دیگر جنگی نیست .

یکی از بچه ها ساکت است . به یاد تپه های میشداخ افتاده است . به یاد عملیات پیچ انگیزه ، تپه های شنی بلند قامت و جادهای باریک تو در توی از شوش تا تپه های الله‌اکبر و‌گردانِ بچه های دزفول که هیچ کدامشان برنگشتند . حالش عوض شده است و خنده و شوخی بر چهره اش ‌خشکیده است . در آنجا بیش از بیست سی جسد ، و شاید هم بیشتر و بر روی هم در پشت لندکروزی دیده بود . بچه ها گفتند : چه شده ؟ مگر کشتی هات غرق شده است ؟

گفت : یاد چیزی افتادم .‌ انسان حیوانی توجیه گر است .یکی از بچه ها گفت : فراموش‌‌ کن . فراموشی خصلت آدمی است . فضیلت ِ فراموشی مایه بقای آدمی است . جنگ و کشتار ، اندوه و شکست ، غم از دست دادن کسی ، همه فراموش می شود . درد می رود و تنها یادش می ماند . زندگی همین است .وقت اذان مغرب رسیده است . نصرالله فرمانده گردان آمده است ، می گوید : آقا ول کنید این بحث ها رو . اینجا دانشگاه نیست . اینحا جبهه است . بلند شید .: پورعابدی صدایش بد نیست . به او‌گفتم. محمدرضا کمی برای مان بخوان . این حرف ها تمام شدنی نیست . نمی داند بچه ها خوره ی بحث اند . بد هم نیست . این ها بحث هایی ازلی و ابدی و از سرگرمی های لذت بخش آدمی است . بخوان .با صدای خوش می خواند و ما بیتی را تکرار می کردیم . داروی کل دردها ، ذکر محمدی بُوَد ، ذکر محمدی بُوَد .

با تکان نجف بیدار شدم‌ . آهسته و با سلام‌و صلوات خود را به سنگر رساندیم . سنگری بر آب ، با هشت ردیف کیسه شنی ، دلخوش کننده و بی خاصیت . می دانستیم که از این کیسه ها ، در مقابلِ گلوله ی توپ و خمپاره و بمباران کاری برنمی آید ، اما آدمی ترجیح می دهد ، به همین ها هم دل خوش کند . دل خوشی ، راست یا دروغ ، نتیجه اش امیدواری است .نماز خواندیم . شلیک توپ ها به کار افتاده است . علاوه بر بمباران بی وقفه ، بمب شیمایی هم فضا را تیره و تار کرده است . ترس از بمباران شیمیایی وحشتناک است . وزش باد، بوی دود غلیظ و سیاه خودرویی که در پشت خط می سوزد را به ما می رساند‌. حالا هوا تاریک شده است . دود را نمی ببنم اما بوی غلیظ آن فضا را پر کرده است . بیم ‌و‌هراس مرا گرفته است . برای عینکی ها ، گذاشتن ماسک ِ ضد شیمیایی روی صورت و بارش ِ گرد و غبار بر روی طلقِ چشمی های آن مشکل است .

در سنگرفرو غلطیدیم ، چهار چشمی و با اضطرابی زائدالوصف و نومیدانه در انتظار هر حادثه ای هستیم .شب ، تاریکی ، بمب شیمیایی و ضطراب ، صحنه ای آخر الزمانی را به تصویر کشیده است . همه هاج و‌ واج هستیم . نگاهمان به چپ و راست ، جلو و پشت است . وضعیت سختی است . یکی از بچه ها آمپولِ آتروپین را بر پایش کوبید.وسط این هیاهو ها و در این حیص و بیصِ و آشفتگی ، زدن آمپول هم عاملی برای شوخی و دست انداختن بعضی ها شده است . در این وانفسا غلام‌ می گوید : « آو آر اس » میخام .بچه ها وضعم خراب شده . و باز هم خنده و دست انداختن است .

زدن سوزن برای بعضی بچه ها ، آنهم توسط خودشان ، از خوردن تیر و ترکش سخت تر است و زدن آمپول ضدِ شیمیایی برایشان امری محال است .یکی پای اش پیچ خورده ، درد می کشد ، نمی تواند حرکت کند ، ترسیده ، غم در چهره و‌ سراسر وجودش نشسته است .به زمین میخکوب شده است ، قدرت حرکت ندارد . کُپ کرده است . کُپ کردن حالتی است که فرد بدلیل استرس و ترس نمی دانست چه باید کند . تنها کار او نشستنِ بی حرکت بر زمین بود .آدم در هنگام غلبه ترس ، قدرت فکری شان از کار می افتد . نمی دانند چه کنند

عقب نشینی در برخی محورها ی جنگ با بی نظمی و آشفتگی همراه است . هرکس راهی برای برگشتن به عقب می یافت . برخی گم شده اند و با هر دسته و گردانی به عقب بازمی گردند . ‌دژبانی ها ی پشت خط ، از برخی اسلحه ها را تحویل می گرفتند و رسیدی به آنها می دهند . اوضاعی است ناگفتنی بچه ها فریاد زنان گفتند : «عقب بیایبد ، عقب بیایید . اسلحه و مهماتتان را تا می توانید با خودتان بیاورید . سنگر ها را خالی کنید»معلوم است غافلگیر شده ایم و مجبور به عقب نشینی هستیم . چند ماهی وضع جبهه چنین است . برخی پس از تخلیه سنگر ، نارنجک های خود را در سنگر ها پرتاب می کنند تا هیچ چیزی دست عراقی ها نیفتد . این را امیر هواشمی به بچه ها گفته بود .

مردی که کُپ کرده بود ، پایش می لنگد . ترجیج داده است آرام بنشیند و خود را به قضا و‌قدر بسپارد . تشخیص افراد ، حتی کنارِ دستی هم به سادگی ممکن نیست . غوغای محشرشده‌ است . در این‌ میان یکی را شناختم . بی باک و پر جست و خیز ، دست کسی را که پای اش پیچ خورده‌ و کپ کرده بود را گرفته است . او را بر کول خود نهاد ه و حمل می کند . با فریاد دستور می دهد : فلانی بچه ها را از آن طرف ببر . کسی جا نماند . همه با‌هم حرکت کنید .او امیر هواشمی بود . فرمانده تیپ حضرت حجت . او‌می خواست همه ی بچه ها در این شرایط اضطراری ، سالم به عقب برگرداند.امیر بدون هیچ سلاحی در میان بچه ها و‌در خط اول در آمد و شد بود .

فرمانده کسی است که در هنگام حمله نفر اول و هنگام عقب نشستن ، نفر آخر باشد .علی هاشمی از نمونه های اعلی چنین فرماندهانی بود ، او قبل از هر حمله ، بسیار جلوتر از دیگران بود . عراقی ها هلی بُرد کردند و او‌در میان گرگ ها تنها ماند .اولین بار مرداد ۱۳۵۴ به حویزه آمده بودم .از سه راه خرمشهر و از روبروی کاباره میترا ، به دنبال یافتن ِ وسیله ای برای رفتن به حویزه بودم .گفتند باید ابتدا به سوسنگرد بروی . با مینی بوس به سوسنگرد واز آنجا پشت بر وانت و‌در کنار دو خانواده عرب به حویزه رفتم . در آنجا اولین‌چیزی که توجهم را جلب کرد ، گاومیش های آرم و زیبا و با وقاری بود که سیاهی آنها ابهتی به آنها داده بود . اولین بار بود که گاومیش می دیدم . گاومیش ها در کرخه ، که آن زمان کرخه کور می گفتند آب تنی می کردند . به حویزه رسیدم . دنبال یافتن ماشین برای رفتن به یزدنو بودم . زیر سایه درختی معطل ماندم . وسیله ای نبود ، عربی نمی دانستم . نزدیک غروب بود و هوا تاریک می شد . ماندن در شهری که برایم غریبه‌ بود نگران کننده بود . مردی بسوی ام آمد و به عربی با من سخن گفت . نفهمیدم. گفت :
— عجمی ؟
— بله
به فارسی گفت :
— پسر کجا میخواهی بروی ، اینجا چه می خواهی ؟
— میخواهم یزدنو بروم .
— الان که ماشین نیست .
— از اهواز آمده ام . اگر ماشین نبود برمی گردم .

به دکان اش رفت . برایم چای آورد . در استکانی کمر باریک که مزه زعفران و هل می داد . نصف استکان پر از شکر بود . شیرینی و‌ طعم ِ خوشش هنوز هم با‌من است . اول بار بود که چای زعفرانی و هل می خوردم . پذیرایی مردِ عرب دنیایی می ارزید .مزه اش آشنا بود . بله مزه شله زرد مادرم را می داد . درست است . شله زردی پر زعفران ، که مادرم در عاشورا و به نیت آوردن پسری پخت می کرد .
— اگر ماشین نبود امشب مهمان ما باش و فردا برو
— نه اگر نبود برمی گردم .
— صبر کن
رفت و با مردی بلند قامت آمد . مردی با سبیلی از بنا گوش در رفته و زشت روی . ترسیدم . چهره ای درهم و زمخت داشت .از دیدن آن مرد ، با آن قیافه ی خشن و هیکل بزرگش ، راستش کمی جا خورده بودم ، سگ سفیدش که مانند سایه او را همراهی می کرد و دمش را تکان می داد ، نظرم را جلب کرد .با خود می گفتم : نه برمی گردم .
: مرد عرب گفت :
— جلیل این پسر رو ببر یزدنو و زود برگرد .
سویچ وانتِ را به سوی جلیل پرت کرد .
— سوار شو . نترس . زود می رسیم
نمی دانستم چه کنم ، یا‌چه بگویم . تشکر کردم و سوار شدم . هنوز راه نیفتاده بودیم که با سر و صدایی ، جلیل از ماشین پیاده شد . مردی دوان دوان آمد . می خواست با ما بیاید . با جلیل عربی صحبت کرد و سوار شد . در طول ِ مسیر می گفتند و می خندیدند . نمی فهمیدم چه می گویند . ساکت بودم . حس می کردم چقدر راه طولانی است . از جلیل با آن قیافه وحشتناکش ترسیده بودم ، فکر می کردم آدم ناجوری است .
آرام آرام ، از لحن و بیان و حالاتی که جلیل داشت حس خوب و راحتی یافتم . یکی از اولین‌درس های زندگی ام را آموختم . ورای ظواهر بیندیشم . خوب بودن فراتر از ظاهر و زشتی و زیبایی آدم ها است . مرد همراه که مرا ساکت می دید، به فارسی پرسید :
— پسر ، یزدنو پیش کی میخای بری
— پیش بنی نجار . عبدالرحمان
— اهان . به به . چه مرد خوبی .
به یزد نو رسیدم . یزدنو نزدیک به هور و تقریبا چسبیده به آن است . خواستم به جلیل کرایه ای بدهم . قبول نکرد‌ و نگرفت ، گفت :
— مهمان مایی .
مرد همراه گفت :
— در جوانمردی و گذشت ، کسی مثل جلیل ندیده ام .
— اما من اول از قیافه او ترسیدم .
خندید و گفت :
— هر کس بار اول جلیل را می بیند همین را می گوید . خودش هم می داند ولی به رو نمی آورد .مرا به خانه بنی نجار برد . یزدنو روستایی تر و تمیز ، شاید سه یا چهار خیابان داشت . منظم و با خانه های نوساز آجری . خانه ها دیوار نداشتند . ورودی خانه ، باغچه ای سرسبز داشت . محیطی ساکت و بکر . بنی نجار شوهر خاله ام بود . به او عمو رحمان می گفتیم . مدتی خبرنگار کیهان بود .اهل مطاله و اهل فکر و لوطی مسلک بود . شرح آمدن را‌گفتم . گفت : با مکی آمدی . مکی مردخوبی است . با عرب ها خوب جور و رفیق شده است ، عرب ها هم قبولش دارند .

— مگر عرب نیست ؟
— نه یزدی است .
— فکر کردم عرب است . اصلا معلوم نبود عجم است . عربی حرف می زد . اینجا عرب و عجمی نیست . مکی میخواهد اینجا زندگی کند . آدمی با هر زبانی که راحت است باید حرف بزند ، اینجا همه با هم زندگی می کنند .
— یعنی عرب ها با یزدی ها مشکلی ندارند ؟
— نه . یزدی ها کشاورزی رو خوب بلدند . عرب ها خوب یاد می گیرند .
—- می گویند‌ شاه یزدی ها رو برای کم کردنِ عرب ها و کنترل مرز اینحا آورده است .
— با خنده گفت ، یزدی ها و کنترل مرز ها ؟ اونهم با بیست سی خانوار کشاورز ؟ البته شوخی می کنم . یکی از بهترین مردمان یزدی ها هستند . شاید چیزهایی هم در ذهن دولتی ها بوده ، اما یزدی ها برای کسب و‌کار و‌ غیر مستقیم‌ برای آموزش کشاورزی آمدند و یزدنو رو ساختند . عرب ها کمتر «حَساوی » یا سبزی کاری می کردند و خیلی میلی به اینکار نداشتند ولی یواش یواش دریافتند که حرفه بدی نیست . حتی می گویند هندوانه کاری را هم اصفهانی در منطقه رایج کردند .
یزدی ها از روز اول که آمدند رابطه خوبی با‌عرب ها داشتند . هیچ دشمنی و درگیری هم تا بحال من نشنیده ام . نمی بینی مکی چطور عربی حرف می زدند. با خنده همیشگی اش که همواره با‌معنایی هم همراه‌می شد گفت:
— اینجا عرب ها یزدی نشدند ولی یزدی ها عرب شدند . البته عرب ها هم از انها چیزهایی یاد گرفتند . خب چه خبر ؟ چی شد یاد ما کردی ؟ چه خوب شد اومدی . خیلی کار خوبی کردی .
گفتم :
— برای دعوت شما به عقدکنان خواهرم آمده ام .
فردا صبح برای شکار دُرّاج، مرا به صحرا بردند . دشت پر از درّارج است . درّاج ها مهمان دشت بودند . ساچمه ها ی تفنگ بی رحمانه بر سینه دراج ها می نشست . شکار بی امان پروازشان می داد، اما کمی دورتر دوباره می نشستند‌ . دراجی زخمی شده بود ، دراج را برداشتم ، بوسه بر سر و رویش زدم . دو سه روزی که در یزدنو بودم تیمارش کردم و رهایش کردم . درّاج های شکارشده ، سفره ی ظهر و شب میزبان را پر رونق کرده است .
برای برگشتنم‌ ماشین نبود . یکی از پرسنل ژاندارمری با موتور مرا به حویزه رساند‌. با شروع حمله صدام یزدی ها منطقه را ترک کردند ، چاره ای هم نداشتند . عراق تمام منطقه را به تصرف خود درآورد.
سال ۵۴ فضایی متفاوت با سال ۶۷ بود . زندگی مردم پرجنب و‌جوش ِ بود . دشت پر از دراج بود و حالا نیست .دشت اکنون‌ محزون شده است . عراقی ها حویزه را با خاک یکسان کردند . در سال ۶۱ عراقی ها از حویزه رانده شدند . این بار دوم بود که به حویزه می رفتم . دعای کمیل عجیبی برپاشد . تنها دو ساختمان ِ نیمه ویران در شهر مانده بود . شهری بی آب و برق . مسجد و پاسگاه . و در انتهای شهر و کنار جاده ی جفیر ، گنبدی در قبرستان . مرسوم به « ابراهیم خلیل الله » .
آن شب طوفانی از خاک برپاشد . خاک ِ خانه های ویران شده با ناله های رزمندگان به آسمان می رفت . سیل ِ اشک ِ غریبانه ای بر چشم ها روان بود. اشک و خاک در چهره ها نشسته و سر و‌ صورت ها را گل آلود کرده بود. چراغ کم سو ی زرد رنگ و لرزان و بی رمقِ موتور برق ، فضا را غریبانه تر کرده بود ، اما حویزه آزاد شده بود .
هیچکدام از فرماندهان سپاهی و بسیجی ، جز برخی که سربازی رفته بودند ، آموزش کلاسیکِ نظامی و یا حتی ابتدایی آن را ندیده بودند ، اما باید کسی می بود و می دید که این اسطوره های انسانِ ایرانی ، با دستان خالی و با قلب های دریایی و روح و نسیم ایمانی ، در میدان چه طوفانی بپا کردند . تنها کسی که رزمندگان را دیده است می فهمد چه می گویم و می داند نبرد در دشتِ خوزستان ، در زمینی صاف و مسطح و در رویارویی با ارتشی کلاسیک و تا بن دندان مسلح با کمترین امکانات دفاعی یعنی چه .
عراق از چزابه و بستان حمله خود را به سمت سوسنگرد آغاز کرده بود . از تپه های الله اکبر گذشت و و در آلبو‌جلّال رسید . حویزه ، بستان و رُفیع و سوسنگرد در محاصره افتادند . جاده سوسنگرد حمیدیه را قطع می کند. نرسیده به حمیدیه ، یا مقاومت مردم متوقف و تانک هایش در زمین های زراعی مردم به گل می نشیند . مردم عراقی ها را به عقب می رانند . در کنار مردم منطقه، ترک ها ، کرمانی ها و لرستانی ها بودند .
عراق از مردم مناطق اشغالی تقاضای همکاری دارد ، اما رد همکاری با برخورد خشن عراقی ها روبرو می شوند . برخی گرفتار ، برخی با احساس خطر پیشا‌یش خود را از مهلکه نجات می دهند ، برخی جوانان به هور فرار می کنند و از مناطق امن ترِ ایران خود را به اهواز می رساندند .
عدنان پیشاپش و به ناچار مادرِ نابینایش را به اهواز می رساند و اسما و خانواده اش گرفتار می شوند . .
چند ماه بعد ، عراقی ها هنگام فرار و عقب نشینی ، برخی از مردم به اسارت گرفته را به زور و باهدف تبلیغات ضد ایرانی ، با خود به منطقه ای اطراف بصره کوچ و در اردوگاه « سُویْب » اسکان می دهند .
زخم ِ جدایی عدنان را آزار می دهد . اسما ، کسی که قرار بود با عدنان ازدواج کند. حالا نیست . نمی داند اسما کجاست ؟
عدنان از زن‌ و زمین اش دور مانده است . مادرِنابینایش حالا در اهواز و در شیلنگ‌آباد اهواز ساکن شده است ، در دورترین نقطه و در حاشیه شهر، جایی فاقد کمترین امکانات و خدمات شهری . مردم با مشقت ، آب را با شیلنگ های طولانی پلاستیکی به خانه هایشان می رسانند .
در اینجا عدنان سر به زیر راه می رود . در شهر احساس خجالت می کند ، همه چیز برایش غریبه است . خواندن و‌نوشتن هم نمی داند .
در هور ، شرافت و شجاعت اش ، عزیزش کرده بود و طایفه اش بزرگش می خواندند ، افتخار عشیره و طایفه اش بود .
در اینجا و در غربتِ روحی ، خوار شده و یا خوارش کرده اند . دکه ای راه انداخته و شرافتمندانه سیگاری می فروشد . خود را مال باخته و زندگی اش را از دست رفته می بیند .
غرورش شکسته است . در صحبت با دیگران، گاه مسخره اش می کنند . حالش خوش نیست . کمتر حرف می زند‌. داردخفه می شود .
شور جوانی و خنده های همیشگی اش را دیگر کسی نمی بیند . در اهواز خود را اسیر و بیگانه می بیند.
درد جدایی از زن و زمین و گذشته اش ، بر جانش نشسته است . بی تاب و بی قرار است . از خود هم فرار می کند . خودش هم نمی داند چه بر سرش آمده است . مادر ش به دلیل فقر وفلاکت در خانه ای در حاشیه شهر ، بی دوا و دارو‌ مانده است . تنهای تنها شده است . شغلی ندارد . پولی ندارد . افسرده و عصبی است . شهرداری دکه اش را مصادره کرده است . بغض و نفرت از زمین و زمان بر جانش نشسته است . با همه سر جنگ پیدا کرده است .
به خود و خدا و شهرداری فحش می دهد . احساس دلخوشی نمی کند . میخواهد با بنزین خود را آتش بزند ، اما از حرف ِ مردم خجالت می کشد . می گوید مرد خودکشی نمی کند .
فقر و نداری دیوانه و آواره اش کرده است . چه کند ؟ راه نجاتی پیش روی اش نمانده است ؟ بی دفاع و بی پشتوانه رها شده است . چه کسی اصلا عدنان را می شناسد ؟ چه کسی به فکر اوست ؟
چند روزی در میان زباله ها ، دنبال یافتن‌چیزهای دم دستی برای فروختن است . اما شرم بازش می دارد . غرورش اجازه نمی دهد تا دستش را به‌سوی کسی دراز کند‌.
دزدی های دم دستی و بعد جابجایی مواد را ترجیح می دهد‌ ، پیش خود می گوید حداقل غرورم حفظ می شود . اینکار ها را بهتر گدایی می داند . از اما از خودش بدش می آید .
شب در خواب به خودش می پیچد ، از خواب می پرد . بیرون می رود ، سرش را به تیر چراغ برقی که خاموش است می کوبد . مرد عرب ضعف ِ خویش را پنهان‌می کند ، در جمع کمتر گریه می کند و احساساتش را کمتر به زبان می آورد . عدنان در این ظلمت ِ شب ِشرجی گرفته و از نفس افتاده اهواز، و در اوج استیصال اشک می ریزد . می گوید :
— لعنت بر زندگی .
ساعت ها درگرما و شرجی راه می رود . با خود حرف می زند . تا سه راه‌خرمشهر پیاده می رود و برمی گردد. نزدیک شش سال از جدایی از زن و زمین اش گذشته است ، اما هنوز در فکر اسما است .
عبدالله دایی اش حال ِ زارش را می بیند به او‌می گوید : — بیا از فامیل برایت زنی بگیریم .
— نه
— پس بیا به عراق برو و به دنبال اسما باش . داری دیوانه می شوی . شنیده ام عده ای از عرب های ایرانی را صدام برای تبلیغات به زور به اردوگاهی در نزدیکی بصره برده است . حتما اسماء هم بین آنهاست . من هستم ، مادرت را به من بسپار و برو.
حسی دوگانه دار‌د . عراقی ها را عامل بدبختی خود می بیند ، اما برای یافتن ِ اسما هم حاضر است خود را به آب و آتش بزند .
به مسجد محل می رود . بسیج در اتاقی در حیاط مسجد مستقر است . عدنان می خواهد به حبهه برود . با سیگار وارد مسجد شد .
— اقا سیگارت رو خاموش کن . توی مسجد سیگار نکش .
— خو ولک مگر چیه ؟ خب سیگار چشه ؟
— حالا خاموش کن . در خدمتم
— میخای می رم جبهه
— آموزش دیده ای ؟
— ها ولک . خوب تیر میندازم .
— اهل کجایی ؟
— از طرفِ رُفیع . اونجا خوب بلدم .
— چه خوب . احسنت .
— متاهلی با مجرد ؟
سکوت می کند . نمی داند چه بگوید .
— گفتم متاهلی یا مجرد ؟
— مو ادری . والله نمی دونم .
ادم در اوج احساسات و سرگشتگی ، گاه ناخودگاه به زبان مادری پناه می برند ‌ عدنان هم برخی جملات را عربی می گوید .
— الان خیلی نیرو نیاز داریم . آماده ای الان اعزامت کنم .
— ها ولک . آ . یاالله ، کجا برم ؟
به حویزه اعزام می شود . هور را مثل کف دستش می شناسد . در گذشته ، بارها برای بردن و آوردن کالا و به دور از چشم مرزبانان ایرانی و عراقی به عراق رفته است . هیچکس بهتر از او مسیر آمد و شد و آبراه های هور را نمی شناسد .
ابو زینب در آنسوی هور و در نزدیکی روستای « العَوِج » عراق آماده ی رسیدن بچه های شناسایی برون مرزی است .
بچه ها در خانه ای در رفیع مستقر و آماده رفتن می شوند . علی در یکی از مقرهای نزدیک هور ، عدنان را دیده بود . غروب و سکوت و تنهایی در در هور و فرونشستن خورشید ،
دلتنگی خاصی می دهد . در این لحظات ، کمتر کسی است که به فکر خانه و خانواده اش نیفتد و دلتنگ آنها نشود . عدنان کنار هور نشسته و غرق در افکار خود است .
— الان » اسما کجاست ؟ زنده است ؟ ازدواج کرده ؟ نکند در اردوگاه « سُوِیب » باشد ؟ کاش می شد سراغ اسما بروم .
عدنان مثل بسیاری از مردها نمی تواند و یا نمی داند چگونه احساسات خود را بروز دهد ، اما فکر اسما هنوز هم با اوست .
دستانش را به زانوهایش زنجیر کرده است ، سرش را پایین واز میان دو زانو به پایین دوخته و جمجمه اش را با دستانش می فشرد . غرق در غم هایش است و تنها جسمش در آنجا مانده است .
علی اتفاقی از کنار عدنان می گذرد. دستش را بر شانه اش عدنان می گذارد و به شوخی چیزی به او می گوید . با او صحبت می کند . متوجه شدکه فارسی خیلی بلد نیست . دست و پا شکسته حرف می زند ‌. علی عربی با او صحبت می کند .
— بچه کجایی ؟
— هور . اینجا خانه من است .
— از کی به جبهه آمده ای ؟
— دو سه ماهی هست .
— هور العظیم رو می شناسی ؟
— مثل کف دست .
— در کدام گردانی
— نمی دانم . با بچه های مسجد شیلنگ آباد آمده ام .
— بلدی ما را از هور به عراق ببری ؟
بله . بارها می رفتم و‌می آمدم .
علی پیش خود می گوید :
— شاید نیروی به درد بخوری برای راه بلدِ ما در هور باشد . چند روز بعد عدنان را به حمید هم معرفی کرد و عدنان به عنوان یکی از راه بلدها به قسمت شناسایی منتقل می شود .
وسوسه ای مبهم و نقشه ای خام عدنان را به فکر اردوگاه سُوِیْب و رفتن به آنجا انداخته است .
مقر آنها دورتر از مقر اصلی بسیجی هاست . دوسه نفر بیشتر نیستند . علی هر جا می رود کسی با بیسم همراه اوست . علی به عربی می گوید :
— عدنان باز که در خودتی بلند شو. نکند از آمدن به اینجا پشیمان هستی ؟
— نه خوبه . اینجا راحت نفس می کشم . فقط اینجا کسی پیش ام نیست . دو روزه اینجا تنهام .
— نگران نباش بچه ها امشب میان . بلند شو . برو شام رو بگیر .
حمید و چند نفر دیگر می آیند . اولین واکنش عدنان ، تعجب است .
— اینها چرا لباس سپاه یا بسیجی ندارند . اینها کی هستن . لباس عربی چرا پوشیده اند؟
در جمع بچه ها ی شناسایی ، عدنان آبراهای هور را توضیح می دهد . تا کجا با قایق موتوری می توان رفت و از کجا باید با قایق های پارو زن حرکت کرد . کجا و چطور قایق های موتوری را پنهان کنند و کجا و چگونه « چِباشه » بزنند . دور هم حلقه زده اند و آرام سخن می گویند. شرجی تمام لباس هایشان را خیس کرده ، سر و‌ صورتشان عرق باران است ، اما لذت چای و خرما خوردن را از دست نمی دهند . عدنان گفت :
— حاجی سیگار داری ؟
— سیگار؟ توی این شرجی؟ باشه .
سیگاری می گیرد . در این شرجی نفس گیر ، دود سیگار هم گیر افتاده است . حرکتی نمی کند و دور سر و صورت عدنان می چرخد .
بچه ها از عدنان سوال می کنند ، عدنان دقیق نمی تواند توضیح دهد . علی می گوید :
— عدنان راحت باش . به زبان خودت بگو عربی بگو .
علی ترجمه می کند . یکساعتی طول می کشد . ازروی نقشه بلند می شوند . بچه ها به عدنان احسنت احسنت می گویند . حمید صورت و پیشانی اش را می بوسد و او را در آغوش می گیرد .
عدنان با آدم های جدیدی روبرو شده است . برق در چشمانش می درخشد . عدنان چندین سال است جز تحقیر چیزی ندیده و نشنیده است . جنس این آدم ها با آنچه در شهر دیده بود متفاوت است . به وجد آمده است . دوباره متولد شده است و چون گذشته ها ، عزت و شرافتش را بازیافته است .
فردا صبح زود بچه ها قرار است حرکت کنند . بعد از قرارِ حرکت هر کس به گوشه ای می رود . علی و حمید بیدار و در گوشه ای آهسته صحبت می کنند .
حمید و علی تا اذان صبح بیدار مانده اند . نماز صبح را در رفیع خواندند و حرکت کردند . سوار قایق های موتوری شدند . وسط هور قایق های موتوری را پنهان ‌و از قایق های پارویی تک نفره یا مشحوف استفاده می کنند . قایق های چند نفره هم هست . آرام و بی سر و صدا در هور بلم می رانند . گوش هایشان را برای شنیدن کوچکترین صدا تیز کرده اند . عدنان ساکت پارو می زند . صدای نفس زدن اش هم نمی آید . یکی از بچه ها گفت :
— این پاروزن مگر لال است ؟
پارو زدن در شرایط عادی و در خنکای صبح یا غروب در هور دنیایی دارد . آرام بخش و دلآرام است ، روح را نوازش می دهد . اما در این شرایط دلهره آور ، از راه رفتن عادی بر زمین صاف ، سخت تر و نفس گیر تر است . پارو زن ، پس از مدتی از شدت خستگی ، صدای نفس نفس زدن اش بلند می شود ، اما کمترین صدایی از عدنان بلند نمی شود . تنها فکر عدنان رسیدن به آنسوی هور است . با خود می گوید :
— اینها را می برم ولی بر نمی گردم .
قرار است « العِوِجْ » بروند . ابوزینب در آنسو ، همه چیز را برای رسیدن بچه ها آمده کرده است . حوالی غروب به نزدیکی های خاک عراق رسیده اند . در تاریکی ، و در چند نقطه هور که چسبیده به خاک عراق است مستقر شده اند‌.
شب شده است . عدنان فکر جدا شدن و رفتن است . در ظلمت قیرگونه شب «طَنطَل » رهایش نمی کند . موجودی خیالی که بقول عرب ها شب ها به خیال آدم می آید و موجب ترس می شود .
عدنان مضطرب است . علی اما همه چیز را می داند . برای آوردنش به گروه شناسایی ، باید احتیاط می کرد. سوابق اش را پرسیده بود . داستانش را می دانست و مطمئن بود که عدنان برای رسیدن به آنسوی هور تمام تلاش و سعی اش را می کند تا بچه ها سالم به عراق برسند علی بی مقدمه گفت :
— عدنان می خواهی بروی؟ برو‌. در آن طرف به ابوزینب می سپارمت. اما می توانی سخنی از آمدن ما نگویی؟
عدنان نمی داند چه بگوید‌، سکوت می کند . زبان گفتن ندارد ، آشوبی در درون اش بپا شده است .
گرمی بوسه ی حمید را بر گونه هایش حس می کند . صفای بچه ها در رفیع یادش می آید. می خواهد برود اما نمی تواند‌، باید حمید و علی و بچه ها را به رفیع برگرداند.

 

 

توضیحات:

——————————————————————————
۱– تشکیل گردان شهید چمران و افرادی که حضور داشتند :

نجف رضایی ، مهدی قمیشی ، حسن عصاره ،محمدرضا روستایی ، علی شکرالله زاده ، محمدرضا پورعابد ، علیرضا کریمی ، محسن مشعل ، عبدالرحمن جنت مکان ، نصرالله تیمانی ، یوسف قطرانی و … از اساتید دانشگاه هم دکتر محمودیان‌شوشتری و دکتر علیزاده  بودند . ملاح هم از کتابداران باسواد ِ کتابخانه دانشکده ادبیات حضور داشت .  علیزاده را از پیش از انقلاب می شناختم . تُرکی صادق ، نترس و فداکار که پیش از انقلاب ۵۷ در کمک به بچه های انقلابی دانشگاه نقش داشت . هر دو استادبه  هویزه و سپس در پشت خط ِ جفیر حضور داشتند و به اصرار بچه ها به عقب برگردانده شدند . مرتضی حقیری زاده و مسعود صفایی مقدم هم در پشتیبانی بچه ها و گردان سنگ تمام گذاشتند .بخشی دیگر از بچه های دانشگاه نیز مثل محمدرضا تدین ، مهرزاد آل خمیس ، محمود نادری و‌…از تیپ موسی بن جعفر به ما پیوستند . تدین با کمک محمدرضا موالی زاده مرکزدرمانی را در گردان راه اندازی کردند .

۲– آغاز جنگ و بسیج در اهواز و منطقه کیانپارس

جنگ که شروع شد ، بچه های خوزستان ، عرب و عجم صف واحد تشکیل دادند . مسجد فاطمیه کیان پارس ، از مساجدِ فعالِ پیش از انقلاب بود و تنها مسجد ِ کلِ منطقه کیانپارس بود . مهدی روحانی ، احمد بیدهندی ، محمد  جاویدان اکبر  حجاری رضا سمیع ، جمشید لطفی ، عبدالحسین شیرنژاد ، علیرضا پشم فروش ، محمد علی خواجه زاده ، شایان  ، سهیل ، فرهاد  ، فواد وهابی ، و… بودند .با آغاز جنگ ، مردم ، زن و مرد و پیر و جوان ، انبوهی از شیشه های خالی و نفت را در مسجد فاطمیه برای ساختن « کوکتل  مولوتوف » و به خیال ِ خود برای آتش زدن تانک های عراقی مهیا کردند . باور کردنی نیست ، اما اسلحه روزهای اول جنگ در آغاز مقاومت مردم اینها بود . بسیح در همه مناطق شهری فعال شد . در کیانپارس ، شورای ستادِ بسیج را زیر نظر بسیج ناحیه یک  با فرماندهی عبدالله طرفی تشکیل شد . احمد بیدهندی ، اکبر حجاری ، دو تن از نخستین فرماندهان ، به اتفاق ِ فرهاد فاضل و فرید موسوی شورای بسیج منطقه کیان پارس و امانیه را بر عهده گرفتند . بیشتر در فعالیت های فکری و فرهنگی فعال بودم .  انتشار ِ نشریه ی « بچه های انقلاب »  “ تطهیر » و « فجر اندیشه » را با‌همکاری ناصر محمدی و حسین جاویدان ….  منتشر می کردیم  و به ضرورت به خط می رفتم .  مسجد فاطمیه کیانپارس پیش از انقلاب نقش قابل توجهی در فعالیت های انقلابی داشت و‌در دفاع مقدس هم شهدای زیادی تقدیم کرد .