دختری از هور – قسمت هشتم

توفیق بنی جمیل :وقتی خبر به گوش مزبان رسید که پسر عموهایش مخالف ازدواج حلیمه با حمد هستند و همه در خانه ی زایر شلش جمع شده اند؛ شب هنگام، با پسر دومش یاسر که دو سال از ابو سعد کوچکتر بود راهی خانه ی زایر شلش شد. یاسر پسر نترسی بود. با این که […]

توفیق بنی جمیل :وقتی خبر به گوش مزبان رسید که پسر عموهایش مخالف ازدواج حلیمه با حمد هستند و همه در خانه ی زایر شلش جمع شده اند؛ شب هنگام، با پسر دومش یاسر که دو سال از ابو سعد کوچکتر بود راهی خانه ی زایر شلش شد. یاسر پسر نترسی بود. با این که ۱۶ سال از عمرش نمی گذشت اما بسان بزرگان می نمود. نسبت به پدرش مزبان غیرت عجیبی داشت. گاها که بین فامیل اختلافی پیش می آمد و نام مزبان آورده می شد چنان می غرید که هیچ کس را یارای کل کل کردن یا گلاویز شدن با هیکل درشت او را نداشت.

همهمه ای در مضیف بر پا بود. با ورود مزبان و یاسر به مضیف همه ساکت شدند. البته این سکوت ناشی از احترام آن ها به مزبان نبود بلکه نتیجه ی ترس و دلهره ای بود که مزبان در دل تک تک آن ها نهاده بود. مزبان هیکل درشتی داشت و در قاطعیت و عمل کردن به حرفش یکه نداشت. علاوه بر همه ی این ها ریش سفیدی و شیخ بودن مزبان ، سبب شده بود پسر عموها از رویارویی مستقیم با او اجتناب کنند. از میان پسر عموها؛ شلش، قلبا از مزبان خوشش نمی آمد البته این را به روی خود نمی آورد و در ظاهر سعی می کرد به احترام ریش سفیدی به مزبان احترام بگذارد تا زمان لازم فرا رسد. شلش در دل، سودای شیخی در سر داشت. او فرزند بزرگ حاج شایع، شیخ حموله بود که چندی پیش فوت شده بود. اما بعد از فوت شیخ شایع، همه ی ریش سفیدان با مزبان پسر برادر شیخ شایع بیعت کردند و عبای شیخی را تنش کردند. اعتراض اطرافیان شلش هم کار به جایی نبرد و به دستور شلش که همه را به اطاعت از فرامین ریش سفیدان دعوت می کرد آن ها نیز با مزبان بیعت کردند و مزبان رسما شیخ حموله شد. شلش به خوبی می دانست رو در رو شدن با ریش سفیدان که هر کدام بزرگ خانواده ای با جمعیت زیاد مردان است سبب فروپاشی حموله و شاید هم جنگ و خونریزی بین آن ها می شد به همین خاطر به ظاهر با مزبان بیعت کرد تا در وقت مناسب و با سیاست و نیرنگ، ریش سفیدان و سایر پسر عموهایش را از اطراف مزبان دور نماید و عملا علیه او کودتایی آرام و بدون خونریزی ترتیب دهد و مقام شیخی را که حق خود می دانست را دوباره بدست آورد. سکوت همچنان بر مضیف حکمفرما بود. این سکوت با صحبت کردن مزبان شکسته شد:(١)- اتفضلو احچو.‌. آنه یمکم خاطر اسمع حچیکم…
هیچ کس لب به سخن نگشود. مزبان دوباره ادامه داد:

(٢)- اسلیم.. خلیفه.. احمید.. انویصر.. شلش..اذا ما تحچون آنه احچی.. علی بنتی حلیمه جای خطاب.. ماهم غریبین عمامنه بیت ابو حمد…زایر شلش که تا این هنگام سرش پایین بود و داشت با تسبیح سندلوس (۳) ش، دانه می انداخت گفت:(۴)- اخوتک ابده ابحلیمه…مزبان بلافاصله گفت:(۵)- بیت ابو حمد هم اخوتنه و عمامنه.. آنه خو مانی امیوزهه علی غریب…

زایر شلش که گویی منتظر همین فرصت بود که دیگران را به سمت خود بکشاند با لحنی آرام و موذیانه، درست همان شکلی که شیوخ از خود نشان می دادند که از همه داناتر و منطقی تر هستند گفت:(۶)- او شیصیر اذا انطیتهه الولد عمک.. چا مو همه احزام ظهرک.. بعدین و النعم ابیت ابو حمد، عمامنه و علی راسنه.. بس احنه اخوتک و احنه ابدالک من عدهم…مزبان که کم کم داشت بر می آشفت با لحنی بلند گفت:(٧)- و النعم بیکم.. بس ما اتگلی ابنیاتی الثنین الیوزتهن علیکم ابیا حال؟ والله اذا ما استحی من حچی الناس الی مزبان گص ابزورته و طشر عمامه من زمان طلگتهن و گعدتهن ابیتی.. هسه هم منتم یایزین و تردون احلیمه.!!

شلش این بار هم نوا با مزبان و با همان شدت صدایش گفت:(٨)- بناتک حالهن حال الباجیه.. علی العموم لا انطول بلکلام.. بنتک علیهه نهای…مزبان که اولین مخالفت را در زمان تصدی مقام شیخی اش می شنید بر آشفت و گفت:(٩)- و من هو النهاى؟شلش هم بلافاصله گفت:(١٠)- یابر ابن ابن عمنه اخضیر…مزبان که از شدت خشم بر افروخته شده بود گفت:(١١)- ایویبر ابو السان المکسور!!!

در این هنگام ایویبر از جایش بر خواست و با لکنت و زبانی شکسته گفت:(١٢)- ای یی آآ نه نههای.. بعددین..اسسممی ییاببر مو اییوییبر..ماللک ححق اتییوز حللیمه..یاسر پسر مزبان که تا این لحظه ساکت بود از این یکی به دو کردن یابر با پدرش بر آشفت. مشتی گره کرد و به دهان یابر زد و او را نقش بر زمین کرد…

ادامه دارد…

 

 

(١) بفرمایید صحبت کنید.. من کنار شما هستم تا صحبت های شما را بشنوم…
(٢) سلیم.. خلیفه.. حمید..نویصر.. شلش..اگر چیزی نمیگید من میگم.. برای دخترم حلیمه خواستگار آمده است.. غریبه نیستند پسر عموهای ما بیت ابو حمد هستند…
(٣) نوعى تسبیح گرانبها
(۴) برادرانت به حلیمه واجب ترند…
(۵) خانواده ی ابو حمد هم برادران و پسر عموهای ما هستند.. من که حلیمه را به غریبه نداده ام…
(۶) و چه می شود اگر او(حلیمه) را به پسر عموهایت دادی.. پسر عموهایت پشتیبان تو هستند.. از طرفی خانواده ی ابو حمد هم فامیل های ما هستند و روی سر ما جای دارند.. اما ما پسر عموهای حق ت هستیم و نسبت به آن ها اولی تریم…
(۷) پسر عموها تاج سر من هستند.. اما هیچ از خودتان سوال کردید دو دخترم را که به شماها دادم در چه حالیند و چه می کشند؟ به خدا قسم اگر حرف مردم نبود که مزبان دارد آتش به خرمن عشیره و حموله می زند و سبب فروپاشی آن ها شده است خیلی وقت پیش آن ها را طلاق می دادم و در خانه ی خودم می نشاندم.. الآن هم دست بردار نیستید و حرف از حلیمه می زنید!!
(۸) حال و روز دخترانت مثل بقیه زن هاست.. بهتر است اطاله ی کلام نکنیم.. در رابطه با ازدواج دخترت، معترض هست…
(۹) و معترض کیست؟
(۱۰) یابر پسر پسر عمویمان اخضیر…
(۱۱) یابر.. این زبان شکسته!!
(۱۲) ب بله.. ممن معترض ههستم.. ببعدش ههم اسسسمم ییییابر هست نه اییییویبر.. ححق نننداری اووونو شووووهر بببدی..