دختری از هور – قسمت سوم

توفیق بنی جَمیل : کمی آن طرف تر صدای حرکت ماشینی فضای ساکت روستا را در هم شکست. ماشین، که یک پیکان صفر مدل ۵۹ بود کنار در خانه ی دایی جمیله(پدر سعد) توقف کرد و اندکی بعد، مردی قد بلند با دشداشه ای نو و اتو کرده و چفیه ای قرمز رنگ از ماشین […]

توفیق بنی جَمیل : کمی آن طرف تر صدای حرکت ماشینی فضای ساکت روستا را در هم شکست. ماشین، که یک پیکان صفر مدل ۵۹ بود کنار در خانه ی دایی جمیله(پدر سعد) توقف کرد و اندکی بعد، مردی قد بلند با دشداشه ای نو و اتو کرده و چفیه ای قرمز رنگ از ماشین پیاده شد. سر و وضع اش به آدم های پولدار می نمود که با دیگر مردان روستایی فرق می کرد. مرد، پس از دادن کرایه به راننده کمی منتظر ماند چمدان هایش پایین آورده شود. راننده هم که مردی میانسال و قد کوتاهی داشت خیلی زود این کار را کرد و همچنانکه چمدان های شیک و نوی مسافر را جلوی اش می گذاشت گفت:-(۱)گلت اذا بلکویت تستاهدلی شغله ابیع التکسی و اروح اهناک اشتغل…

و وقتی جوابی از او نشنید و انگار که از بی محلی مرد و غرور و تکبر او بیزار شده باشد چپ چپک نگاهی به او کرد و ته دل اش نیز چند فحش و بد و بیراه به او گفت. مرد گویی که مدت ها از روستا و هور بدور بوده باشد همه جا را با دقت ورانداز کرد و بعد نگاه هایش را به سمت خانه ی مادر جمیله متمرکز کرد و با خود گفت:-(۲)اذا اتدورین بلعالم کله ما تلگین واحد مثلی.. لیش ظلمتینی؟ بس ادری بیچ هل مره ما تظلمینی.. چی الاوضاع اتغیرت.. کل الموانع ارتفعت من اگبالی…راننده ی تاکسی این بار صدایش را بلندتر کرد تا مرد بشنود:(۳) بعد ما عندک شغل؟

راننده همین که باز از مرد صدایی نشنید خیلی زود پشت فرمان نشست و به سرعت گاز ماشین را گرفت و از کنار او دور شد. توده ای از خاک هم به دنبال او به هوا برخواست. مرد برای این که جلوی خاک را بگیرد وارد دهان اش نشود، چفیه اش را جلوی دهان و بینی اش گرفت و چند بد و بیراه هم به راننده گفت و بعد از آن به سمت خانه عوفه خواهرش(زن دایی جمیله و مادر سعد) به حرکت در آمد. صدای پارس سگ خانه که جلوی در و زیر سایه لمیده بود او را به خود آورد. سگی سیاه با گوش های بلند و تیز و پوزه ای که به پوزه ی گرگ ها بیشتر شباهت داشت. سگ بعد از چند بار پارس کردن خیلی زود ساکت شد. گویی مشام قوی ش صاحبش را شناخته بود. کنارش آمد و در حالیکه برای مرد دم تکان می داد به او خیره شد. مرد هم در حالیکه نشان می داد از دیدن سگ اش خوشحال است نشست و بلافاصله دستی بر سر و گوش های سگ کشید و با لبخند و لکنت زبان گفت:-(۴) ه ها الاسسود.. ب.. بعدک عدل.. و..وایید صای یر.. چ چبیر ..آ آ ننه ایویبر الکبرک اب اب حلیب الدواب…

این سگ را یابر وقتی که در هتلی در عبادان(آبادان) کارگری می کرد از یک تکنیسین انگلیسی که روزها در پالایشگاه و شب ها در هتل می خوابید ربود. آن زمان سگ، توله ای بیش نبود. مرد انگلیسی که علاقه ی عجیبی به این توله سگ داشت می گفت نژادش ترکیبی است. قلاده ای از طلا و نقره به گردن این توله نیز آویزان بود و همانند بچه اش از او نگهداری می کرد. یابر به این توله سگ طمع داشت. به همین خاطر منتظر فرصتی بود آن را از صاحب انگلیسی اش برباید. اما وقت این کار را پیدا نکرد چون خیلی زود و به دلیل بی نظمی از هتل اخراج شد. اما یابر دست بردار نبود. آن شب را هم به هیچ وجه از یاد نمی برد. سال ۱۳۵۴ شمسی، آغاسی در تالار هتل برنامه داشت. خواننده با پای شَلَش ِآواز می خواند:- لب کارون.. چه گلبارون.. میشه وقتی که می شینن دلدارون.. تو قایق ها.. دور از غم ها..می خونن نغمه ی خوش روی کارون..هر روز و تنگ غروب تو شهر ما.. صفا داره لب شط.. پای نخلا…

 

ادامه دارد…

 

(۱)گفتم اگر کویت کار خوبی سراغ دارید تاکسی ام رو می فروشم و میرم اونجا برای کار…

(۲)اگر تمام دنیا رو بگردی مردی مثل من پیدا نمی کنی.. چرا به من ظلم کردی چرا؟ اما می دانم این دفعه رو دیگر به من ظلم نمی کنی.. همه مانع ها از روبرویم برداشته شده اند…

(۳)دیگر کاری نداری؟

(۴)ه ها س سیاه.. ه.. هنوز زنده ای.. خ.. خیلی بزرگ.. ش..شدی.. م..من ایبویبرم.. کسی که تو رو با..ش..شیر گا..گاومیش.. ب ..بزرگ کرد…