باسکول؛ سایه درخت بی عار – ۴

سخنان خسرو میلی در زن نینگیخت . عاطفه با خود گفت : این هم پسری است که اولین بار زنی را دیده است و هجوم غریزه ، گرم و بی تاب اش کرده است . زنی بلند قامت ، با چهره ای رنگ کاری شده ، با لحنی خشن و بی روح گفت : عاطفه […]

سخنان خسرو میلی در زن نینگیخت . عاطفه با خود گفت : این هم پسری است که اولین بار زنی را دیده است و هجوم غریزه ، گرم و بی تاب اش کرده است .
زنی بلند قامت ، با چهره ای رنگ کاری شده ، با لحنی خشن و بی روح گفت : عاطفه چه می کنی ؟ برگرد سر کارت .

. اگر عاطفه به جای ربوده شدن در کودکی در خانه می ماند ؟ اگر لحظه ای ، تنها لحظه ای دیرتر به سر رودخانه می آمد یا اصلا نمی آمد چه می شد ؟ اگر مرد از دزدیدن عاطفه منصرف می شد چه ؟ اگر برای درس خواندن به شهر می رفت ؟ اگر در آغوش مردی مهربان می آرمید ؟ اگر پزشک یا معلمی یا پسر کدخدای ده با او ازدواج می کرد چه‌ می شد ؟ و او اکنون کجا و در چه وضعی بود ؟

انسان آنی هست که است ، یا آنی که باید هست بشود ؟ یا آنی که ناخواسته ، آن شده است که اکنون هست ؟
تاریخ ، طبیعت ، جغرافیا ، نژاد ، ژن ، اراده ، محیط ، تربیت ، فرهنگ ، سنت ، عرف ، کدامیک کودکی خردسال و در پی شادی را عاطفه کرد؟
عاطفه چه کند ؟ سهم او ازهستی یا طبیعت چیست ؟ حالا او اینجاست .

زنی تنها و بی پناه ، در کنار هیاهوهای هیچ و پوچ . بی آنکه خود خواهد ، زنی از زنان محله باسکول است .

زن به خانه برگشت و خسرو تنها ماند ، زیر سایه درختِ بی عار .

امیر به خسرو گفت :
تو می خواهی عشقت را تحمیل می کنی . عشقِ تحمیلی و‌یکطرفه ، عذاب آور است . عذابی دو سویه ، هم برای تو که به او نمی رسی و هم برای او که در فشار توست ، هر چند برخی معتاد گونه این عذاب را شیرین می یابند .

عشق باید ، آرام بخش و شادی آفرین باشد ، جاده ای دو طرفه باشد . گرفتار شده ای ، عاطفه را هم گرفتارکرده ای . عاطفه هم با تو خوش نیست ، می فهمی ، ازتو فرار می کند .

همین کافی است تا رهایش کنی . عشق هزار خوبی دارد اما یک عیب هم دارد ، چشم و گوش ات را می بندد . حقیقت را نمی ببنی یا نمی خواهی ببینی . همین یک عیب ، هزار حسن را از بین می برد . عشق ، افراط در دوست داشتن است و‌نفرت ، افراط در دوست نداشتن است .

تو عقلت رو از دست داده ای . عشقی که ضعیفت می کند عشق نیست ذلت است .

— تو هم عاشق انقلابی و از شاه متنفر . چه فرق می کند
کاش آنچه را می فهمیدیم ، می توانستیم عمل کنیم .
— عاطفه را رهایش کن تا رها بشوی . تنهاراه همین است .
خسرو عصبی شده است . حواسش نیست ، ناخن به
دندان گرفته است . می نشیند و بلند می شود . تند تند به سیگارش پک می زند . مستاصل ودرمانده شده است . میلِ خواستن عجب مهلکه زهرآلودی است .

از فلکه »سه دختر » و از پل سفید به سمت رستوران و میخانه ی خیام ، کنار پل می روند . لبی تر می کنند . امیرهم می نوشد . خسرو مستِ مست شده است .
خسرو گفت :
وقتی مقاومت می کنی ، وقتی فرار می کنی
مغزت ، ذهنت ، مثل خوره خُردت می کند .
دلت هنوز برای کسی می تپد،
خوابش را می بینی
لحظه لحظه او را می بینی، اما او‌ تو را نمی بیند ،
بله باید رهایش کنی تا رها شوی، اما مگر می شود ؟ او در ذهن و روح ات خانه کرده و رهایت نمی کند . می خواهی به او بد می گویی و نفرت و دشنام بارش می کنی ،اما نمی توانی
با خودت می جنگی و فرار می کنی . اما فایده ندارد .
— فراموشش کن .

— کاش می شد ، کاش می توانستم . کسی که جزئی از وجودت شده است و او را می خواهی و نمی یابی ، گویی بخشی از وجودت از تو جدا شده است .

— عشق به همان سرعتی که می آید ، گاه می رود . همیشه آنطور که می گویی نیست . عشق هم فراموش می شود . عشقی می رود و عشقی دیگر جایش می نشیند .

زندگی پر است از عشق های مکرر ، میل و حسی می آید و می رود .

به باسکول رفت . با اصرار و ‌ التماس پیشنهاد ازدواج و ترک باسکول را داد . عاطفه رد کرد . اینگونه اتفاقات بارها در روسپی خانه ها رخ می داد . عاطفه گفت : من آدم خودم نیستم . من آدم دیگران هستم ، «خانم رئیسی» دارم و محافظانی قلچماق ، جرات آب خوردن ِ بی اجازه را هم ندارم ، چه رسد به ترک اینجا .

امیر شاهد این کشش و کوشش خسرو بود . دلش برای خسرو می سوخت . خسرو به می گساری هرروزه روی آورد ه است . .رستوران خیام ، پاتوق خسرو شده بود —
امیرهیچ مصیبتی بدتر از دوری و یا نرسیدن به عشق نیست .

وقتی هدایت می گوید درزندگی زخم هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد ، فکر کردی منظورش چی بوده است ؟ تنها ، داروی فراموشی ، بقول هدایت شراب و خواب مصنوعی با افیون و مواد مخدر است ، اما خودش هم می گوید که تاثیر این گونه داروها موقت است و بعدش به جای تسکین بر شدت درد می افزاید . راست گفته اند که مستی هم درد منو دیگه دوا نمی کنه .
؟ — بنظرت هدایت چرا خودکشی کرد

—شاید عاشق کسی بوده و به عشقش نرسیده ، چه می دانم . آدمی ِ مثل هدایت که نباید خودکشی کند . دلیلی برای خودکشی اش نمی فهمم ، او‌ در زندگی چیزی کم نداشت مگر نرسیدن به عشقِ کسی یا چیزی .

سگ ولگرد ، برای چه دنبال ماشین می دوید ؟
— پس هدایت هم گمشده ای داشته است دست نایافتنی ، بیخیال . زندگی کن ، دم رو غنیمت دان . زندگی کن . روزی به‌همین زودی ها‌ داستان زندگی و بازی زمانه ات تمام می شود. اگر در زندگی نه خدایی و نه هدفی باشد ، هدف و معنایی باید برای خودت بسازی . هدف و معنایی که شادی و آرامش برایت داشته باشد .

زندگی را همانطور که هست باید پذیرفت ، تا جایی که زورت می رسد تغییرش بده . چیز بدی در دنیا نیست ، آنچه رو بد می دانی ، مبارزه کن و تعییر اش بده .

همه چیز در این دنیا ، به نسبتش با تک تکِ ما ادم ها معنا پیدا می کند . چیزی که برای من خوب است ، ممکن است تو آن را بد ببینی . من انقلاب رو خوب و عاشقی رو بد ، و تو عاشقی رو خوب و انقلاب رو بد می دانی .

رستوران خیام نیز در یکی دو ماه منتهی به انقلاب ، از ترس آتش زدن توسط مردم خشمگین تعطیل و تق و لق شده است . خسرو هم جایی برای خالی کردن خود نمی یافت .

با احتیاط به بانک می رفت پس از آن به کنج تنهایی اش فرو‌می رفت .

عصر جمعه ، عاطفه را به سینما دعوت کرد . سینما کارون ، نبش سی متری و خیابان طالقانی امروزی و جایی که اکنون به حسینیه ثارالله تبدیل شده است .

امیر گفت ، خسرو دارد دیوانه می شود . چرا به خواسته او جواب رد دادی ؟
— خسرو کجا و من کجا ! او متوجه نیست . من اختیاری ندارم . نمی توانم خودسرانه تصمیم بگیرم . مرا خواهند کشت . می فهمی ؟ امیر گفت :
خسرو تو را دوست دار‌د ، عاشق تو شده .

عاطفه صورتش سرخ شد . شرم و خجالت سراسر وجودش را گرفت ، شرم‌؟ عجیب است ، خجالت ؟ چرا ؟ مگر چه حرف عجیبی می شنید ؟ بارها چنین سخنانی را از مشتریان خویش شنیده بود .

حتی خوشش هم می آمد . می دانست دروغ می گویندو تصنعی است ، اما حتی شنیدنِ دروغ دوست داشته شدن را دوست داشت . بیشتر دوست داشت دوستش بدارند تا او کسی رادوست داشته باشد . اصلا نمی دانست که چگونه می تواندکسی را دوست بدارد .

گاه با شیطنت و شوخ طبعی در مقابل تمجیدهای مردان سکوت می کرد ، بیشتر این را نوعی سرگرمی می دید . هیچگاه حسی به کسی در او برانگیخته‌ نگشت .

اما حالا چرا دستپاچه شد ه است ؟ عاطفه گفت : چی ؟ دوستم دارد ؟ باور نمی کنم . چنین سخنانی را بارها شنیده ام اما باور نکرده ام .

اولین باری است که کمی باور می کنم . عاطفه به جهانی تازه راه می یافت . از وادی دوست داشته شدن ، به دنیای دوست داشتن وارد شده بود .

اشک در چشمانش حلقه زد ، چشمانش را به زمین دوخته بود ، فیلم قیصر برای دومین بار است که در سینما کارون اکران شده است . صدای فرمان می آید .

فاطی هتک حرمت شده است و قیصر ، برادر کوچک فرمان از جنوب به خونخواهی فاطی و فرمان آمده است . امیر سکوت کرده است . فرمان در وقتِ مردن می گوید قیصر کجایی ؟ و امیر در فکر عاطفه است .

عاطفه گفت : اما به خسرو بگو گاهی به سراغم بیاید .
امیر گفت :
روزی می رسد و می بینی تنهایی ،
با غرور ، باز می گویی نه ! تنها نیستم !
اما تو تنهایی ! بدون عشق . روزی خواهی گفت
چرا در برابر آنهمه سوز و گداز خسرو غرور ورزیدم .
می دانم روزی خواهی گفت :
کاش به خسرو می گفتم دوستت دارم و از این زندگی نکبت بار رها می شدم .
امیر ‌داستان را به خسرو گفت و با برخود تندِ تو غلط کردی عاطفه را دیدی رویرو شد .

موج انقلاب بالا گرفته است . انقلاب و انقلابی گری لعابی بر همه کشیده است ، مثل لباس ، غذا ، موسیقی ، اندیشه ها و حتی نظرات علمی ، انقلابی شدن مد روز شده است .

حالا خسرو ته ریشی گذاشته ، کفش کتانی قهوه ای چینی می پوشد ، این کفش ها برای درگیری و فرار در برابر پلیس عالی است ، دیگر به رستوران خیام نمی رود .

مدتی است دیگر به سراغ عاطفه نمی رود .چرا ؟ از او ناامید شده است ؟ انقلابی شدن با رفتن پیش عاطفه جور در نمی آید ؟ از بدنامی می ترسد ؟ توبه کرده است ؟ نمی دانیم .

موج انقلاب خسرو را هم در خود کشیده است .

عاطفه به دیدن خسرو کم کم عادت کرده است . خسرو از دیدن عاطفه توسط امیر در سینما عصبانی است . اما چه کند ؟ نمی داند چه تصمیمی بایدبگیرد . فرار از آنچه او را می خواند .

عاطفه گفت : اجبار و زور مرا به اینجا آورد . حتی نمی دانستم اجبار و زور یعنی چه ؟ دوست داشتن یعنی چه ؟ و معنی آن چیست . یکباره خود را در اینجا دیدم ، اما حالا می خواهم به اختیار از اینجا بروم .

عاطفه حالا دنبال خسرو بود ، اما خسرو گم شده است یا خود را گم کرده است . عاطفه با حسرت می گوید : افسوس وقتی خسرو آمد که رفته بود .

شاه از کشور فرار کرده است . همه جا شلوغ و مردم خوشحالند .

شیرینی توزیع می کنند . رژیم باید خودی نشان بدهد . گروههایی از وابستگان رژیم ، خانواده هایی اندک از ارتشی های لشکر ۹۲ زرهی را با زور و اکراه به خیابان‌کشانده اند .

معلوم است به زور آمده اند . شعارشان جاوید شاه است . ارتش آرام آرام خود را از مقابله با مردم دور می کند . قره باغی در جلسه سران ارتش می گوید « مثل برف آب خواهیم شد».

شاه پس از ۱۷ شهریور و دیدن سیل معجزه وار مردم در خیابان ها ، با تعجب از نخست وزیرش می پرسد ، پس حامیان ما کجا هستند ؟ پاسخ می شنود : قربان در خانه هایشان نشسته اند .

هادی غفاری سخنران مسجد جزایری است . عادل ، هادی و کاظم نقش اصلی را در برنامه دارند . پس از سخنان آتشین غفاری مردم به خیابان می ریزند . کتانباف تیر می خورد و کشته می شود .

رضا گلسرخی در حسینیه اعظم سخن می گوید و مردم در تظاهرات شعار می دهند و در جنگ و گریز با ارتشیها ، شعار حکومت اسلامی می دهند .

چهارشنبه ای نیروهای ارتش ، به خیابان یورش می برند . شهر را به خاک و خون می کشند . با تانک به خیابان آمده اند . ماشین هایی را له و لورده می کنند . در دانشگاه جندی شاپور به تجمع اساتید و دانشجویان در دانشکده تربیت بدنی حمله می کنند .

اما از هواداران شاه خبری نیست . تنها گروهی اندک از خانواده های برخی ارتشیان و برخی افراد معلوم الحال در خیابان با پرچم و شعار زنده باد شاه و شاه باید برگردد در خیابان امده اند .

خیابان ۲۴ متری ، فلکه مجسمه و خیابان پهلوی ، مسیر تظاهرات چماق داران اندک ِ حامی شاه با حمایت و همراهی گروهی ارتشی مسلح و شهربانی شده است .

پس از تیراندای به مستر لینک و فرار او از ایران‌ ، پل گریم امریکایی ترور و کشته شد ، بروجردی از مسولان بلند پایه شرکت نفت ، سرگرد عیوقی رییس گارد دانشگاه نیز ترور شدند . به آتش کشاندن کلوپ کیان پارس ، بانک مرکزی صادرات در نبش خیابان پهلوی و در نزدیکی فلکه مجسمه و تخریب سایر بانک ها و نهایتا اعتصاب شرکت نفت ، کار رژیم را به پایان رسانده است .

کنترل شهر در دست بچه های انقلابی است .
تظاهرات خیابانی را رهبری می کنند .
پس از انقلاب شمس تبریزی فرماندار نظامی اهواز اعدام شد ، اما رییس ساواک اهواز ، زند وکیل آزاد شد .

چگونه و به چه شکلی و چرا عاطفه باسکول را ترک کرده و در میان تظاهرات ِچماق داران در خیابان بیست و چهار متری حضور دارد . برخی می گفتند رژیم اراذل و اوباش و فاحشه ها را به خیابان آوردن است .

خسرو چند ماه است در فکر عاطفه روز و شب ندارد . افسرده و عصبی است اما دیگر به سراغ عاطفه نرفته است . جواب منفی عاطفه او‌را منصرف کرده است ؟ پشیمان شده است ؟ انقلابی شده است؟ از موج انقلاب و انقلابی ها ترسیده ؟ تردید و دودل شده است ؟ معلوم نیست ، اما عاطفه حالا به فکر خسرو در به در به دنبال اوست .

مردم در مقابل چماق داران به صف شده اند . عاطفه به جمعیت ِمخالف چشم دوخته است ، شاید خسرو را آنجا بیابد . به سمت مخالفان می رود .همراه آنها شعار می دهد . گریز و درگیری زیاد شده است . عاطفه با جمعی ، درکوچه ای بن بست ، در خیابانی در ضلع جنوبی بیمارستان جندی شاپور گیر افتاده است .

شعارجاوید شاه در طنینِ شعار مرگ بر شاه شنیده نمی شود . صداها لرزه بر دو و دیوارها انداخته است .عاطفه به دنبال خسرو است ، اما در جمع محو شده است ، گویی حتی خسرو را هم فراموش کرده است .

در میان هجوم ‌ ارتشی ها و جنگ و گریز های بی محابا ، عاطفه چون پرنده ای بی پناه ، هاج و واج ، زیر دست و پای خشمگینانه دو طرف افتاده است ، سر و صورتش به پایه ی سیمانی برق کوبیده شد . خون تمام چهره اش را پوشانده است ، از خسرو خبری نیست .

رژیم شاه در گسترش فساد بی محابا و بدون توجه به مذهب و مذهبی ها پیش می رفت . جشن فرهنگ و هنر در سال ۵۰ در شیراز و گسترش مراکز فحشا و فساد بصورت رسمی توسط رژیم نفرت مردم و علما اثرا برانگیخته بود و یکی از عوامل مهم در سرنگونی نظام سلطنتی گردید .

با همه گیر شدن انقلاب ، کار باسکول هم بصورتی خودخواسته نیمه تعطیل شد . تا اواخر تابستان ۵۸ هنوز تکلیف ان روشن نیست . پیش از انقلاب شهربانی سپر حمایتی اینگونه اماکن بود ، حالا همه چیز عوض شده است .

باسکول را تعطیل و زنان را در ساختمانی بزرگ متعلق به شرکتی مصادره ای در اطراف زرگان جمع کردند. آنها را موعظه کردند و برایشان برنامه های مذهبی هم دایر کردند .

برخی اعدام ، برخی به مصادره اموال محکوم‌ شدند ، برخی بستگانشان امدند و با تعهد رهایشان کردند برخی را نفی بلد و برخی با توبه و انابه زنده ماندند و در گوشه ای از شهرخود خود را گم کردند . زنی التماس و گریه می کرد .پدر و برادرش از شهری دورآمده بودند و او توان دیدن آنها را نداشت . امده بودند تا او رابا خود ببرند. و‌زن برای اعدام شدن التماس و گریه می کرد .

بقیه زنان مفلوک و درمانده را با اتوبوس و با مردانی مسلح به شهرهایشان برده و رها کردند، یا به خانواده هایشان سپردند . دست اندکاران اصلی باسکول اقدس نظام ، حسین م ، شیرآقا ، حسن م فرار را برقرار ترجیح دادند . یاور توبه و به مسجد پناه برد و برخی دیگر هم رنگ عوض کردند و به شکلی دیگر درآمدند .
باسکول پیش از انقلاب در ایام محرم و صفر ،
نیمه تعطیل و یا تعطیل می شد .

قانونی نانوشته که با اعتقادات حتی این جمعیت طرد شده اجتماعی گره خورده بود . در این ایام به حرمت محرم خیلی ها دست از کار می کشیدند و برخی برای زیارت به مشهد می رفتند .

امیر این را از زنی روسپی در قطار شنیده بود که به دوستانش به مشهد میرفتند .«، وقتی که آقای ط ، مسول روزنامه حزب رستاخیز در اهواز ، از زنی روسپی تقاضایی نموده بود . ‌

امیر از خانواده ای مذهبی ، دیدگاهی مارکسیستی ، سبکی غرب گرایانه و روحیه ای فرصت طلبانه و سوداگرانه است . خوب بحث می کرد .

معتقد به اولویت کار فکری بود ، در بحث های سیاسی بسیار محتاط ، ودر سایر مباحث بسیار پرچانه و در عین حال مسلط بود . به حفظ خود برای برنامه ریزی اینده انقلاب اعتقاد داشت . پس از انقلاب در کلافی سردرگم گیر افتاد .

انقلابی گری او و همفکرانش پر خطر تر از قبل می نمود . ترجیح داد بیشتر نظاره گر باشد. چند صباحی در اداره ای دولتی مشغول کار شد و سپس بازار را برای خود مناسب تر دید و به بازار پیوست . اکنون کارگران زیادی در کارخانه اش زیر دست او کار می کنند و هر روز درگیر خواباندن اعتصابات کارگری است .

دندان های های جلویی اش بدجوری ریخته است، اما هنوز چند تاییِ دندانِ شکسته به صورت نامرتب در جلوی دهان ، و درست در سمت چپ بالای دهانش دیده می شود . یک چشمش هم تخلیه شده و چشمی مصنوعی در آن جا سازی شده است. وقتی نشست ، همه را دید ، جز او را
نه اینکه نمی خواست، نه ،واقعا او را ندید. دقایقی بعد تازه متوجه او شد.

عصر تابستان است . آفتاب خود را جمع کرده و گروهی که اکثرا زن هستند زیر سایه درخت نشسته اند . تکلیفشان روشن نیست . آفتاب کم رمق خود را جمع می کند ، از تیرک چوبی که چراغی کم سو آویزان است نور ی کم سو به جای آفتاب بر چهره ها می نشیند . زن بچه ای در آغوش دارد ، بچه اوست ؟ معلوم نیست ، خسرو‌ احساس اش این است که زن برای ‌پنهان کردن چهره اش بچه را در آغوش و در مقابل صورتش گرفته است .

شاید زن از چهره خود خجالت می کشید ، شاید هم علت دیگری دارد .
همه همینطورند ، وقتی ضعفی داری یا دیگران آنرا ضعف می دانند ، از قضاوت شدن ، بیمناک خواهی شد و در اولین برخورد، نگران نگاه ها و قضاوت ها خواهی بود .

اما چرا زن دندان ها و چشمش چنین است ؟ آیا برای این زن ،بر خلاف بسیاری زنان ، آنهم در باسکول که گاه دیوانه وار به فکر زیبا نشان دادن صورت و ظاهر خود هستند ظاهرش برای او اهمیت ندارد ؟ شایدزن دچار نوعی عقب ماندگی ذهنی است ؟شاید بیماری لاعلاجی دارد ؟ شاید در تصادفی چنین شده است ؟ آیا سعی می کند خود و گذشته اش را پنهان کند ؟ شاید هم پولی برای درست کردن دندان هایش ندارد ؟ شاید هم – که البته کمتر احتمالش هست – عمدی در بی توجهی به خود دارد ؟
نمی دانم ، قضاوت در مورد هرکس وهر چیز ، با هزار شاید و اما و اگر همراه است .

خسرو‌ گفت وقتی متوجه او شدم ، از بی توجهی و ندیدن او در خود فرو ریختم. دوست داشتم گُم شوم ، سرگیجه گرفتم و کاش آب می شدم و در زمین فرو‌ می رفتم . حس کردم مثل دستمالی مچاله شده ام .

چرا خسرو دوست داشت گم شود ؟ چهره زن مفلوکی را که برای اولین بار هنگام ورودش به باسکول و زیر سایه دیوار با سیگاری در دست دیده بود به یاد آورد. اما این زن ، زن دیگری است .

خسر‌و چرا به باسکول آمده است ؟ چرا به همه خانه ها کنجکاوانه سر می زند ؟ دنبال چیست ؟ برای شناسایی یا اجرایِ حکمِ ماموریت آمده است ؟ چرا تغییر قیافه داده است ؟ و چرا سعی می کند چهره اش را پنهان کند ؟ بزرگی عینک آفتابی و ریش بلندش ، تمام چهره اش را پوشانده است .

زن چهره ونگاهش را می پوشاند، خسرو‌ یواشکی نگاهش می کند . زن بعد از دقایقی که خود را راحت تر می بیند ، می خندد. اما، هنوز نگاهش را از دیگران می دزدد ، و خود را جمع می کند .

خندیدن ِآدم ها علامت چیست ؟ نشانه ای از سرخوشی است یا دلخوشی های کوچک و یا بلاهت و سادگی و یا علامتی بر پوچی ها و بیهودگی ها و یا زهرخندی است ناشی از زخم های تسکین ناپذیر . هرچه هست خنده زن از روی بلاهت‌و‌سادگی نیست .

خنده زن همراه با گذشت ومهربانی است. زیر چشمی نگاهش می کند . عجیب است ، سراسر آرامش ، سادگی و زیبایی از او ساطع می شود .

خسرو‌ دیگر در جمع نیست . حالا مانده است چه بگوید . غرق در فکر و در خود خزیده است . آیا خسرو زن را می شناسد ؟ زن نگاهش به زمین دوخته و با حسرت لبخنی تلخ بر لبانش نشسته است ، گوشه چشمش خیس شده است . خسرو بیش از قبل به زن می نگرد . خسرو از شرمی مبهم سرخ شده است .

خسرو دفتریادداشتش را ورق می زند .
پرسید : نام ؟ نام پدر؟ چند سال ات است؟ از کی به اینجا آمده ای ؟ از کجا‌ آمده ای ؟ اهل کجایی ؟

زن سکوت کرده است، حرفی نمی زند ، حالا وحشت زده شده است . لرزشی در دست ، چهره و اندامش افتاده است .

بغض کرده ، سکوت تنها پاسخ اوست . خسرو با اشاره به جوانی می گوید این زن را ببرید و سوار اتوبوس کنید .