بخاطر عبدالحسن!

شاید خوب شد!!! ساعت ۲ شبه!! از ساعت ۱۱و نیم صبح تا الان مثل مردی که در کنار رودخانه شاهد غرق شدن تنها فرزندش ایستاده و شنا هم بلد نیست، در یک بلاتکلیفی غمباری بسر می برم، عقل و غرق فرزند، ناتوانی فردی، همگی مثل نیروهای متضاد هم، مرا در بر گرفته اند، اینروزها برای […]

شاید خوب شد!!! ساعت ۲ شبه!! از ساعت ۱۱و نیم صبح تا الان مثل مردی که در کنار رودخانه شاهد غرق شدن تنها فرزندش ایستاده و شنا هم بلد نیست، در یک بلاتکلیفی غمباری بسر می برم، عقل و غرق فرزند، ناتوانی فردی، همگی مثل نیروهای متضاد هم، مرا در بر گرفته اند، اینروزها برای خانواده هایی که فرزند دانش آموز دارند روزهای پر تکاپویی است، با توجه به گوناگونی مدارس و درصد موفقیت آنها هر کسی سعی دارد، جگر گوشه خود را در مدرسه ای ثبت نام کند که بهترین عملکرد را داشته است، مدارس غیر دولتی مارک دار و مدارس خاصی که معمولا در منطقه مرفه نشین قرار گرفته اند.

در این زمینه بیشترین اقبال را داشته، تازه در مناطق مذکور نیز حتی مدارس انگشت شمار دولتی هم با ازدحام مراجعه کنندگان مواجه شده است، بنا به مسوولیت شغلی و حرفه ای هر چند تلاش شده که یک عدالت توزیعی نسبت به کل مدارس ایجاد گردد و حتی در این زمینه با حمایت بیشتر از مدارس مستقر در مناطق محروم یک تبعیض مثبت و سفیدی را دنبال نموده ایم، اما شکاف ایجاد شده بر اثر عوامل مختلف؛ مدیریتی، فرهنگی و اقتصادی این تلاشها را ناکام نموده است، اما امروز ساعت ۱۱ و نیم صبح، این شکاف دردناکتر نمود، در حال خروج از اتاق محل کارم بودم، خانمی که تقریبا با آخرین مد برگرفته از برترین برندهای دنیا پوشش اسلامی را به مبارزه فرا میخواند، با پوشه ای در دست خواستار ثبت نام فرزندش در یکی از مدارس غیر دولتی که شهریه بالایی نیز دریافت میکرد را داشت، توضیح دادم که مدرسه مذکور ظرفیت ندارد و شما مدرسه ای در محدوه مسکونی خود پیدا کنید!!

ایشان با تبختر گفت : حاضرم سه برابر شهریه را پرداخت کنم!اما در مدرسه مورد نظرم ثبت نامش کنم، گفتم :خانم مدرسه ظرفیتی دارد و حق ندارد بیش از آن ثبت نام کند، اما گویا گوشش بدهکار نبود و به تجربه یاد گرفته بود، برای حل مشکل نرخ را مدام اضافه نماید، برای خلاص شدن و اینکه پاسخی داده باشم، او را به یکی از واحدهای کارشناسی ارجاع دادم،

هنوز در این فکر بودم، که اینها این همه پول را از کجا میآورند که صدایی باعث شد به پشت سر برگردم، — خویه انت آقای خمیسی( برادر شما خمیسی هستید)، صدا آنقدر نجیب و دردمند بود، که با صمیمیت یک برادر گفتم : تفضلی (بفرمایید)، عبای سیاه روی سرش از کهنگی و مندرس بودن به زردی میزد، در کنارش یک پسر در حدود ۹ ساله، لاغر و رنگ پریده که موهای کم پشتی داشت، عبای مادر را در دست گرفته بود، بدون اینکه با من صحبت خاصی داشته باشد یک برگ تا شده که به نسخه پزشکی میماند به دستم داد.

فکر کردم برای کمک مالی آمده است، اما بعد از باز کردن برگه فهمیدم چه خبر است؛ یادداشت از طرف دوست بسیار عزیزم دکتر مهدی سواری؛ پزشکی که خود را وقف خدمت به مردم فقیر و محروم عین دو (یکی از مناطق بسیار محروم اهواز) نموده، بود! خطاب بنده بودم؛ در برگ نسخه که ممهور به مهر نظام پزشکی اش بود،، تاکید کرده بود عبدالحسن… سرطان خون داشته و مشغول شیمی درمانی است، و وضعیت ثابتی از نظر سلامتی ندارد، ایشان را جهت ثبت نام در یکی از مدارس خوب کیانپارس (منطقه ای برخوردار در اهواز) معرفی نموده و اضافه کرده بود که پدر عبدالحسن بیکار و تحت پوشش بهزیستی هستند و.. کنار عبدالحسن نشستم، او را در آغوش گرفتم، بوی محرومیت و بیماری و تبعیض و بی وجدانی امثال من در فضا پیچید، پس موهای کم پشت و زردی متمایل به سبز گونه چهره ناشی از بیماری سرطان خون است، کشنده ترین بیماری.. لحظات سنگین شدند.

به مادر عبدالحسن گفتم؛ شما که وضعیت مالی خوبی ندارید! حتی اگر فرزندت هم ثبت نام شود، چگونه میخواهی خرج کرایه و سایر هزینه ها را پرداخت کنی؟ اینجا والدین بیشتر بچه ها وضع مالی خوبی دارند و این شاید برای شما و حتی عبدالحسن مشکل ایجاد کند! مادر عبدالحسن معصومانه گفت :خواهش میکنم ثبت نامش کنید، میدونم اگر عبدالحسن که درسش خوب است با بچه های اینجا همکلاس شود، و بخاطر اینکه آنها غالبا شادند و سالمند، شاید عبدالحسن من هم خوب شود، تازه میخوام برایش مثل بچه های کیانپارس کوله پشتی و لباس گرون بخرم، آخه النگوهای ارث مانده از مادرم را قبل از اینکه اینحا بیایم، فروختم، و بلافاصله کیف رنگ و رو رفته اش را باز کرد و ادامه داد ببینید اینهم پول برای لباس و کتابهایش!!! قانع شدم که نباید مادر عبدالحسن را ناامید کنم، بلافاصله برای ثبت نام اقدام نمودم و خطاب به عبدالحسن گفتم بخاطر اینکه او دانش آموز ممتازی است او را در هر مدرسه ای که دوست دارد ثبت نام و تمام هزینه هایش با دولت است، مادر و پسر با شادی از دفتر مراجعین خارج شدند، اما من ماندم و عین دو و بیخوابی و عبدالحسنی که شاید وجدانهای خفته را بیدار نماید.

(فاضل خمیسی)