اسیر یک تناقض

عارف خصافی : با یک سبد امید و با یک مشت آرزو. چه می دانستم چنین خواهد شد. هر کدام از ما سهمی داریم و سهم من این اینست.از غم و درد نخواهم گفت.از غصه و آه شکایت نخواهم کرد.از نامهربانی های ناعادلانه اجتماع پیرامونم، شکوه ها دارم گاهی نیز با خود می گویم:به چه […]

عارف خصافی : با یک سبد امید و با یک مشت آرزو. چه می دانستم چنین خواهد شد. هر کدام از ما سهمی داریم و سهم من این اینست.از غم و درد نخواهم گفت.از غصه و آه شکایت نخواهم کرد.از نامهربانی های ناعادلانه اجتماع پیرامونم، شکوه ها دارم

گاهی نیز با خود می گویم:به چه چیزی فکر می کردم و چه چیزی برای من رقم زده شد؟ گاهی بابا طاهر را یاد می کنم و اشعار او را زمزمه می کنم :

*یکی را می دهد صد ناز و نعمت*
*یکی را نان جو، آغشته در خون*

شاید، بابا طاهر نیز در آن زمان سهمی به اندازه ی ما داشت و یا شاید کمتر از ما بود که چنین فریادی را سر می داد.زیرا احتمالا درد او از درد ما نیز عمیق تر بوده باشد.

هیچ یک از ما حساب و کتاب ها را نمی دانیم.الاخره مهم نیست، چه کسی زندگی پر دردی داشته بود بلکه مهم اینجاست که در نوع دردها مشترک هستیم.
پس او باعث شده بود که چنین در نظم کلام، همصدا شوم و شکوه را باز بگویم:

*همین فقر است مرا در پشت دیواری بلند انداخته مدهوش*

*و یا این سیم و زر افکند، سرگرم عیش و نوش*

*یکی در لابلای باغ و بستان می نشیند کفر می ورزد*

*یکی در زیر باران چون ستایش می کند او را*

*یکی سر می دهد الله اکبر را ولیکن می کند آشوب دنیا را*

بله، جیغ زدم، فریاد کشیدم
خوب می دانم فقط برای تخلیه درون است نه بیشتر.
برای درد دل است نه بیشتر
زیرا ترسم از اوست
می دانم عادل است
می دانم بزرگ است
می دانم قدرتمند است
و می دانم ارزاق در دست اوست
برای همین باز رو به او می کنم و با تضرع زبان می گشایم:

*بنازم عدل زیبای ملال انگیز شاهان را*
*به مجلس من نمی بینم سلاطین با فقیران را*
*به فقر خود شدم راضی، به سلطان تو هم شاکر*

اما مانده ام با یک *تناقض* که فکرم را رها نمی کند و همیشه مرا با خود به *جنگ نفسانی* می کشاند و *چرایی ها* را به چنبره می گذارد.

نمی توانم از این استفهام، آزاد شوم و زنجیرها را باز کنم حتی و لو اینکه *قناعت* را با هزار تزویر در خود ترزیق کنم.