پس گفتار!

دکتر فاضل خمیسی: پس از باران دیروز (۲۵ /۹۸/۹) اهواز و انعکاس تصاویر دردناک رنج مردم از آبگرفتگی منازل تا فوت بیماران در بخش مراقبت های ویژه ! در بیمارستان که بدلیل قطع برق رخ داد تا تصویر پیرمردی تنها، در اتاق آب گرفته اش ، صحبت از امید خیلی از افراد را عصبانی می […]

دکتر فاضل خمیسی: پس از باران دیروز (۲۵ /۹۸/۹) اهواز و انعکاس تصاویر دردناک رنج مردم از آبگرفتگی منازل تا فوت بیماران در بخش مراقبت های ویژه ! در بیمارستان که بدلیل قطع برق رخ داد تا تصویر پیرمردی تنها، در اتاق آب گرفته اش ، صحبت از امید خیلی از افراد را عصبانی می کند .انگار داریم میپذیریم که ویرانی و ناکامی تنها واقعیت موجود شهر و استانمان شده است، کم کم در حال رسیدن به نقطه ای هستیم که فقط مزه تلخی را میفهمیم و از دیگر مزه های زندگی فقط خاطره ای در ذهن داریم . از بس که کلمات بی خاصیت ،«اختصاص یافت» و «دستور داده شد » شنیده ایم که احساس میکنیم ما را به تمسخر گرفته اند .

شاید به این دلیل است که از مسوولان مربوطه خواهش دارم کمتر از این عبارات استفاده کنند زیرا که میدانیم این تخصیص و دستورهای کذایی شاید برای اعوان و انصارشان نوایی باشد اما برای مردمی که روز به روز در برابر مشکلات نحیف تر میشوند گره ای از مشکلاتشان را حل نخواهد کرد.اما رسالت و هوشیاری ماست که اجازه ندهیم که ناامیدی و یأس از بهبود و بهتر شدن ، به یک اسلوب فرهنگی در جامعه مان تبدیل گردد زیرا تسلیم به شرایط موجود خواسته و مراد کسانی است که خود مسبب این ناکامی و بیچارگی هستند .ان شالله خداوند متعال در ذکر این روایت من را ببخشد و اوست که شاهد بر نیت و اعمال ماست:

از دوستی که به رسم کمک به بچه هایی که در میادین و پشت چراغ قرمز به عناوین مختلف درخواست مساعدت میکنند ، مقداری نوشت افزار و چند جفت کفش گرفتم که بین آنها توزیع کنم ، میان کفش ها فقط یک جفت کفش دخترانه بود آنهم کفشی سفید با پاشنه ای بلند درحدود ۷ سانت و تزئین شده با سایز ۳۸ ، که بنظر میآمد برای نوعروسان مناسب تر باشد تا برای هدیه دادن به آن دختر بچه هایی که گرفتار نان شب خود هستند .

تو فکر بودم که کفش مذکور را با کفش مناسب دیگری تعویض کنم ، اما این اتفاق نیافتاد .غروب بود ، پشت چراغ میدان دانشگاه یا لشکرآباد خودمان دو پسر و یک دختر بچه برای ماشین ها اسپند دود میدادند ، در کند روی مسیری که به سمت میدان ساعت میرفت توقف کرده بچه ها را صدا زدم ، هر سه به سمتم دویدند ، فکر کردند میخواهم پولی به آنها بدهم ،سایز پاهای پسرها را پرسیدم ؛ بحمدالله برای هر دوتایشان کفش داشتم .دخترک فقط نگاه میکرد .

_ عمو پس من ؟
– اسمت چیه ؟
– ….
– کلاس چندمی ؟
سرش را پایین انداخت ، انگار از نقصش پرسیده باشم .در نظر داشتم که به او دفتر و مداد و کیف بدهم اما وقتی گفت مدرسه نمیرد پشیمان شدم.چاره ای نداشتم که کفش سفید پاشنه بلند را تحویل او داده و خود را از این کفش خلاص کنم ، وقتی گفت سایز پایش ۳۸ است ، تردید نکردم و فقط گفتم که این کفش اندازه ی پایت است اما چون مناسب تو نیست میتونی آنرا با کفش مناسبتری عوض کنی .
خندید و قبول کرد…

چند روز گذشت ، بخاطر اینکه میدان دانشگاه مسیر ترددم است ، مجدداً باز هم همان بچه ها را دیدم ، اما دخترک از چند روز قبل قدبلندتر نشان میداد ، کفش های عروس دقیقاً اندازه ی پایش بود ، فرصت پیدا نکردم بپرسم ،چرا کفش سفید پاشنه بلند را عوض نکرده و کفش مناسبتری تهیه نکرده است .اکثر خیابان ها را آب باران و فاضلاب فرا گرفته ، شاید او ترجیح میداد با کفش سفید پاشنه بلند زودتر از بدبختی نجات پیدا میکند .