شازده را قطار زد – ۹۷

عبدالله سلامی : امروز بعدازظهر شازده خبر دار شده بود ، سفر آمدن یحیی از دبی به اهواز به ده روز دیگر موکول شده است ، با حال و احوال گرفته در کنج اتاقش تنها نشسته و سکوت اختیار کرده بود و از داخل اتاق به آن کمدی که روی حفره ی زیور آلاتش قرار […]

عبدالله سلامی : امروز بعدازظهر شازده خبر دار شده بود ، سفر آمدن یحیی از دبی به اهواز به ده روز دیگر موکول شده است ، با حال و احوال گرفته در کنج اتاقش تنها نشسته و سکوت اختیار کرده بود و از داخل اتاق به آن کمدی که روی حفره ی زیور آلاتش قرار داشت ، خیره شده بود . از جایش بلند شد و تسبیحش را از رف طاقچه برداشت و میان انگشتانش قرار داد و شروع به تسبیح انداختن و کمی قدم زد ، خیلی مشوش و دل نگران بود و آرامش نداشت ، دوباره وارد اتاقش شد و سرجایش نشست و سرش را بالا گرفت و گفت : خدایا با این طلاها چه کنم ؟ آنها را بدست چه کسی بسپارم ؟ خدایا به خانه ات قسمت می دهم ، مرا کمک کن .
چشمان شازده پر از اشک شده بود و قرار نداشت ، دوباره از جایش بلند شد و به سمت طلاها رفت و در پوش حفره را کنار زد و از اینکه پر مرغ را سر جایش ندید ، بی اختیار جیغ زد و با لرز طلاها را از داخل حفره بیرون آورد و به سمت اتاقش برگشت با رنگ پریده و دستان لرزان پارچه را باز کرد و تمام قطعات زیورآلاتش را شمرد ، نفسش بالا و پایین می آمد و نمی دانست چکار کند ؟ دیگر در چهره اش هیچگونه رغبتی برای پنهان کردن طلاها در آن حفره ، دیده نمی شد . کمی آرام گرفت و از خودش پرسید : سر کشی به طلاها کار پری نیست و اگر کار خسرو باشد او که جای طلاها را نمی داند ؟ خدایا پس کار کیست ؟ خدایا خانه ام ، جن زده شده ؟
همه می گویند ، خانه هایی که طلا و دارایی در آنها باشد ، جن زده نمی شوند . آیا ممکنه پری خام شده و محل طلاها را به خسرو نشان داده باشد ؟ با بی قراری از جایش برخاست و با بسم الله گفتن و صلوات فرستادن مجبور شد دوباره طلاها را به همان ترتیب سابق ، در آن حفره بگذارد .
به سمت آشپزخانه آمد و یک لیوان آب طلا نوشید و به خودش گفت : بیشتر از سه روز دیگر به سفرم باقی نمانده ، باید هرچه زودتر جای دیگری برای پنهان کردن طلاهایم پیدا کنم . بی اختیار از خانه بیرون آمد و به سمت خانه نعیمه رفت ، حاچم دم در خانه ایستاده بود تا گاومیش‌هایش به صف و پشت سر هم وارد آغلشان شوند . شازده نزدیک حاچم شد و قبل از اینکه حرفی بزند ، حاچم با صدای بلند گفت : شازده خانم سه روز دیگر به سفرمان باقی مانده است ، آماده هستی ؟
شازده جلوتر آمد و با حاچم سلام و احوال پرسی کرد ، حاچم گفت : به خانه ی خودت خوش آمدی و با صدای بلند داد زد و گفت : نعیمه کجایی ؟ شازده آمده .
نعیمه به استقبال شازده آمد ، با هم روبوسی و احوال پرسی کردند و داخل خانه شدند . نعیمه رو به شازده کرد و گفت : صبح منتظرت بودم ، بازار نیامده بودی ؟ شازده گفت کمی خسته بودم . نعیمه گفت : هنوز هم سرحال نیستی و خسته بنظر می رسی ؟
نعیمه شیر تازه و داغ جلوی شازده گذاشت . شازده از نعمیه پرسید : از آمدن یحیی خبر تازه ای نداری ؟
نعیمه گفت : تا الان خبری از آمدنش نیست ، زیاد تو فکر نباش برای رفتن ما به مکه هنوز سه روز وقت باقی مانده ، شاید در این سه روز پیداش بشه ، شازده گفت : خدا از زبانت بشنوه ، حاچم وارد محل پذیرایی شد و گفت : حاج خانم خوش آمدی . شازده کمی خندید و گفت : هنوز مانده که حاجیه بشیم ، حاچم زد زیر خنده و گفت : الان نزدیک به یک ماه است من نعیمه را حاج خانم صدا می زنم و او به من حاج آقا میگه . شازده گفت : خدا را شکر ، نعیمه برای انجام کاری بلند شد و از کنار شازده به بیرون از محل پذیرایی رفت .
حاچم آهسته به شازده گفت : این رفیقت نعیمه ، از سوار شدن به هواپیما ترس داره و حتی از خواب و خوراک افتاده ، با او کمی صحبت کن تا کمی ترسش بریزه .

ناتمام