من و هور و پدرم

توفیق بنی جمیل : آن شب را بر خلاف روزهای قبل که خیلی زود به اهواز بر می گشتم نزد خواهرم در فلاحیه ماندم. راستش در اهواز بزرگ شده و حوصله ی ماندن و تحمل دم بالا و لزج هور را نداشتم و دروغ نگویم این هوا کلافه ام می کرد اما با اصرار خواهرم […]

توفیق بنی جمیل : آن شب را بر خلاف روزهای قبل که خیلی زود به اهواز بر می گشتم نزد خواهرم در فلاحیه ماندم. راستش در اهواز بزرگ شده و حوصله ی ماندن و تحمل دم بالا و لزج هور را نداشتم و دروغ نگویم این هوا کلافه ام می کرد اما با اصرار خواهرم ماندم.

وقت خواب و با خاموش شدن برق که وقت و بى وقت مى رفت و رفتنش برای مردم عادی شده بود رختم را در حیاط بزرگ خانه انداختند و برای رهایی از پشه کوره هایی که به مگس می ماندند کُله ای برای من برپا کردند.

سعی کردم خودم را با شرایط وفق بدهم و از طبیعت لذت ببرم. واقعاً هم لذت بخش بود. سکوت سحر انگیز شب که با صدای جیرجیرک ها و قورباغه ها همراه بود زیبایی طبیعت را دو چندان کرده بود. آسمان هم که به کلکسیونی از جواهرات می ماند. آن قدر نزدیک به نظر مى رسید که به راحتی می توانستم ستاره ى اهوازیم را در آن جا ببینم.. در آسمان فاصله ای بین اهواز و فلاحیه نبود و این دو شهر انگار به همدیگر چسبیده بودند.
صبح هنگام و با صدای آواز خروس ها از خواب بیدار شدم. واقعاً خواب آن جا سبک بود و با این که چند ساعتی بیشتر نخوابیده بودم اما سیر خواب شده بودم. بعد از خوردن چند تخم غاز سرخ شده و پیاز و نان تنوری تازه هوس گشت و گذار در هور را کردم. نمی دانم باور می کنید یا نه؟

اما انگار نیروئی داشت من را به وسط هور می کشید مثل مغناطیس بود و به مادری می ماند که می خواست فرزندش را در آغوش بگیرد. حضور من همه را شادمان کرده بود. نسیمی وزیدن گرفته و بر روی آب و لابلای نیزارها مى چرخید. آنگونه بود که داشت برای من عود و سنتور می نواخت و از من هم می خواست برایش بخوانم من هم ترانه ای از عبدالامیر ادریس را برایش خواندم:

(ظنیت لو طگنی البرد بچفوفک اتغطینی
و ما حسبیتک یا ترف تالیتک اتجافینی)(۱)

کاملا مست طبیعت هور شده بودم و دیگر هوای دم کرده، شرجی و لزج هور نه تنها برای من آزار دهنده نبود بلکه خیلی هم خوشایند بود. این طبیعت سر زنده بیدرنگ من را به یاد پدرم انداخت. شرایط کار پدرم طوری بود که مجبور بودیم در اهواز زندگی کنیم. هیچ وقت آن روز را از یاد نمی برم.

پدر خدابیامرزم به بیماری قلبی دچار شده و ضربان قلبش به شدت ضعیف شده بود به همین خاطر دکتر به پدرم توصیه کرده بود به جای خوش آب و هوایی برود تا بتواند به راحتی نفس بکشد و اکسیژن بیشتری را به قلبش برساند. پدرم هم بلافاصله از فلاحیه نام برد و در جواب مخالفت دکتر که به پدرم گفته بود هوای گرم و شرجی فلاحیه نفسش را می گیرد گفت:

(یَدکتور الگلب اسمع الحچیی وفّکر اشویه
اَطیب امنل ألم وأصحه إذا طُب الفلاحیه
الریّه لو تشِم ریحه الهور اتعیٓد الریه
وگلیبی ایدگ مثل الساعه)(۲)

یاد پدرم اشک را بر گونه هایم جاری ساخت. فاتحه ای برای شادی روحش خواندم و به یادش گفتم:

(ایی نعم حگک یبویه لون عل دورگ تحن
لأن مسقط راسک اهوَه ایزیح منک کل حزن
گبُل لو مُده اسبوع اتفارگه اشگد تنسحن
من حیث اعروگک بترابه)(۳)

 

****

پانوشت :

الهوسه الأولى للشاعر المرحوم الحاج مهدی الزنبوری و الهوسه الثانیه للشاعر کامل مهدی الزنبوری. القصه من وحی الخیال و تم تلمیعها بالشعر ویعتبر هذا إبداع أدبی فرید قام به الکاتب و الغایه منه التلفیق بین الشعر و القصه و الروایه الادبیه.

(۱)فکر می کردم وقتی سردم شود با کف دستانت من را بپوشانی
و ای زیباروی فکر نمی کردم آخرش به من ظلم کرده و رهایم کنی)
(۲) (ای دکتر قلب کمی به حرف هایم فکر کن و بشنو
وقتی وارد فلاحیه شوم از درد رهایی می یابم و درمان میشوم
ریه ام اگر هوای هور به او برسد خوشحال و شادمان می شود
و قلبم هم مثل ساعت کار خواهد کرد)
(۳) (راست می گویی پدر وقتی عاشق دورق هستی و به آن مهر می ورزی
چون محل تولد تو است و در کنار آن همه ی ناراحتی ها را از بین خواهد رفت
قبلاً ها وقتی تا یک هفته به آن سر نمی زدی چقدر آه و حسرت میخوردی
چرا، چون ریشه ات در خاکش جای دارد)