ما را به کجا می برند؟ / دکتر غلامرضا جعفری

از نخستین روزهای پیش از رسمی شدن تبلیغات انتخاباتی در هفتم اسفند،رایزنی های بسیاری صورت گرفت،گروه های مختلف عربی در کنار همدیگر و برای همدیگر پیغام های مختلف می فرستادند که وحدت به از تفرد خاصه در زمستان، و همه در گرمای رویایی وحدت، منتظر هم افزایی گروه ها و اشخاص و گاه باندها نیز […]

از نخستین روزهای پیش از رسمی شدن تبلیغات انتخاباتی در هفتم اسفند،رایزنی های بسیاری صورت گرفت،گروه های مختلف عربی در کنار همدیگر و برای همدیگر پیغام های مختلف می فرستادند که وحدت به از تفرد خاصه در زمستان، و همه در گرمای رویایی وحدت، منتظر هم افزایی گروه ها و اشخاص و گاه باندها نیز بودند، دقیقه به دقیقه نزدیکتر شدن به موسم انتخابات اما با اتفاقی که خواسته یا ناخواسته پیش آمد،

بیش از گفتمانی راهور،جان ها را دچار حیرتی تلخ کرد، هر روز نامی می شنیدیم که فلانی هم پرید؛سپس نام دیگری در برابر چشم های مان جان می گرفت، اما هنوز چشم مان از رویای جدید داغ نشده بود که خبر می رسید؛ چه نشستید که آن بانوی منتظر ، آن برادر آماده ،آن دو دست پاک، آن چشم های پر امید، همه شان به دامان طبیعت مادر بازگشتند و یک بار دیگر حس شطرنج بازی خسته از کیش های ممتد جان مان را تلخ کرد، تا در میانه یک نام دیگر، باز به بازی مان بخواند و در هیاهوی نام های جدید حس بازی به سراغ مان بیاید.

در این فاصله ها اما گروه ها و اشخاص با هر نامی که مهر رد بر پیشانیش می نشست انگار دچار پریشان گویی و نسیان و بدتر آلزایمر جوانانه ای می شدند، انگار در کوچ نام ها، یادهای تلخی که از سر گذشته بودیم فراموش مان می شد، انگار نسیان ذره به ذره حافظه های مان را سفید می کرد و گذشته بر سپیدار نام های رفته آویزان می شد با گردنی شکسته و گلویی تهی از هوا، ما ولی با همه فراموشی به عادت زیستن دست تکان می دادیم، پا را بلند می کردیم و دست در موهای مان می گذاشتیم بی آنکه در دست و پا و موهای مان چیزی از وحدت منشود به جا مانده باشد و ناگهان هفتم اسفند.

ناگهان هفتم اسفند آیینه ای شد برای حافظه پاک شده، برای یادهایی که با اضمحلال نام ها از خاطرمان رفته بود، یادمان آمد که قرارمان چیز دیگری بود، قرارمان کاستن از تلخی جان این همه برادر و خواهر خسته بود، قرارمان سینه زدن زیر علم تلخکامگان جان و جسم مردممان نبود، همانانی که نامیدن کودکان مان به زبان مادرمان را گناهی نابخشودنی می دیدند، همانانی که در پس پشت صندلی های فراح شان، فراخناکی جان مردم را در تنگنای نگاه تیره خود آلوده بودند و رنج مردم را شوخی پلید مشتی جاهل میگفتند، یادمان رفت آنکه با مردم نیست حتی اگر خون پدر در رگانش باشد،برادر نیست، یادمان رفت برای برادری تنها خون کافی نیست و برادر بیش از آنکه زاده زهدان مادر باشد، زاده رنج مشترک است و یادمان رفت که رنج ما رنج ماست و رنج هیچ کس دیگر نیست و در این میان هنوز هم گروه ها و اشخاص، شوربختانه در رویای وحدت منشود، نشیدی از توهمی پرت می خوانند