جبهه جنگ

خلیل خیلاوی : چهارده ساله بودم که سر از جبهه جنگ درآوردم. غیرت و ایمانم دو برابر سنم بودند. به جای اینکه بازی های نوجوانی و یللی تللی بکنم با تفنگ و فشنگ بازی کردم. با توپ و تیر مستقیم تانک و کاتیوشا بخوبی آشنا شدم. با صدای جیغ خمپاره های ۸۰ و ۱۲۰ میلیمتری […]

خلیل خیلاوی : چهارده ساله بودم که سر از جبهه جنگ درآوردم. غیرت و ایمانم دو برابر سنم بودند. به جای اینکه بازی های نوجوانی و یللی تللی بکنم با تفنگ و فشنگ بازی کردم.

با توپ و تیر مستقیم تانک و کاتیوشا بخوبی آشنا شدم. با صدای جیغ خمپاره های ۸۰ و ۱۲۰ میلیمتری انس پیدا کردم. میدانستم تک تیرانداز فقط وسط پیشانی توفیق الهایی خال هندی می نشاند.

مین های گوجه ای خبیث و والمر نامرد را در معبرها از میان سیم خاردارهای حلقوی پاچه گیر دیدم.تیربار دوشکا و گرینوف را با آن چهچه ای که شب عملیات به استقبالم می آمدند، شناختم. تازه بمب شیمیایی که گل سرسبدشان بود.

همه ی اینها را دیدم و دانستم که چه بلایی سرم می آورند ولی غیرت و ایمانم ، چشم و گوشم را بسته بودند و انگار در جبهه ی جنگ برایم جشن تولد می گرفتند که این چنین مشتاق و عاشق جبهه بودم.

با چشم خود دیدم که دوستانم سیدکریم مهدوی و مصطفی بختیاری دست در دست فرشته ها به آسمان رفتند و باز دیدم که بعثی ها داریوش یحیی را به اسیری بردند و سید احمد کربلایی را با گاز شیمیایی خفه کردند.

و باز غیرت و ایمانم بیشتر گل کردند، نه توقعی داشتم و نه انتظاری. نه معاشی می خواستم نه امتیازی. همین که نگذاشتم سانتی متری از کشورم به یغما برود برایم دنیایی *شادی و افتخار* داشت.

تقدیم به
.
.
*شهدا*
*رزمندگان*
*جانبازان*
*آزادگان*.