عمران و ثانیه‌ های آخر!

حمزه سلمان پور :خودکشی عمران روشنی‌مقدم، آئینه‌ی تمام‌نمای ظلم در حق مردمی است که روزگاری، درست در همان جایی که عمران خود را حلق‌آویز کرد هزاران سال، زندگی آرامی داشتند، به کشاورزی و گاومیش‌داری مشغول بودند، از آب هور ماهی می‌گرفتند و از آسمان پاکش پرنده‌ شکار می‌کردند. از چوب و نی و گِل بستر […]

حمزه سلمان پور :خودکشی عمران روشنی‌مقدم، آئینه‌ی تمام‌نمای ظلم در حق مردمی است که روزگاری، درست در همان جایی که عمران خود را حلق‌آویز کرد هزاران سال، زندگی آرامی داشتند، به کشاورزی و گاومیش‌داری مشغول بودند، از آب هور ماهی می‌گرفتند و از آسمان پاکش پرنده‌ شکار می‌کردند. از چوب و نی و گِل بستر هور، خانه می‌ساختند.

عمران، جایی برای خودکشی انتخاب کرده بود که وقتی آخرین نفس‌ها را می‌کشد به گذشته‌ها سفر کند تا بتواند از میان لوله‌هایی که بر خاکِ تفتیده و خاکسترین هور خوش نشسته‌اند و میلیارد میلیارد، دلار نفتی می‌مکند تا خاوری‌ها و طبری‌ها و اسد‌بیگی‌ها بچاپند و خم به ابرو نیاورند، سرسبزی و‌ سرزندگی هور و هورنشینان را ببیند که چگونه در گذشته‌های نه‌چندان دور، و قبل از اینکه جنگ و صدام و سد کرخه و دکل نفتی به سراغشان بیایند با طبیعت یکی بودند و هر آنچه نیاز داشتند از آن می‌گرفتند.

عمران، خود را با طناب آویزان کرد تا پیکرش در هوا تاب بخورد و در ثانیه‌های واپسین زندگی، به جای اینکه به آینده‌ی مبهم کودکانش بیاندیشد، به گذشته هور نگاه کند. به روزهایی که جنگ، بیرحمانه هورنشینان را از زیستگاه طبیعی آنها راند و آواره حاشیه‌ها کرد تا پس از هشت سال انتظار و‌ آوارگی، نوبت به سیاست‌های نئولیبرالیستی برسد و راه بازگشت را این بار با بستن آب از سرچشمه مسدود کنند.همان نئولیبرالیسمی که بساط دکل و دکل‌خواری را پهن کرد و نفت هور را مستقیماً به جیب طبری‌ها و منصوری‌ها و خاوری‌ها لوله کشی کرد. لوله‌هایی فراخ با هزاران کیلومتر طول و پمپاژی مدرن و بدون وقفه، درست مثل لوله آب غیزانیه!

شاید در‌ آن لحظه‌های آخر، عمران حتی از خود پرسید دلارهای نفتِ همین چاهی که خود را از پلتفرم آن حلق‌آویز کرده‌ام بر سفره کدامین غارتگر، غذاهای رنگارنگ و بر تن کدام عوام‌فریب کت‌وشلوار می‌شود؟ کدام آقازاده، به تحصیل در آمریکا مشغول می‌شود و کدام زاهد سر از قمارخانه‌های لاس‌وگاس در می‌آورد؟ تا من مجبور شوم چشمان دو کودکم را برای همیشه منتظر بازگشت پدر بگذارم، کفش‌هایم را مودبانه در بیاورم، درست همانطور که پدرم سال‌ها پیش، همین‌جا، حین ورود به مضیف بردی، کفش‌هایش را در می‌آورد، طناب را به جایی ببندم‌ که چشم‌انداز خوبی به گذشته داشته باشد و در حسرت خرید یک‌دست لباس عید فطر برای همسر و دو طفلم، به زندگی خویش چنین فرجام غم‌انگیزی ببخشم…