عطسه علی – ۳

عبدالله سلامی : بعد از رفتن ستوان ، بلافاصله در اتاق باز شد و آبدارچی در حالیکه سینی خالی زیر بغل داشت و زیر لب با خود حرف می‌زد ، وارد شد ، ایستاد و کمی اطراف خود را پایید و در اتاق را بست و کنار قاسم ایستاد و آهسته پرسید : شنیدم ، […]

عبدالله سلامی : بعد از رفتن ستوان ، بلافاصله در اتاق باز شد و آبدارچی در حالیکه سینی خالی زیر بغل داشت و زیر لب با خود حرف می‌زد ، وارد شد ، ایستاد و کمی اطراف خود را پایید و در اتاق را بست و کنار قاسم ایستاد و آهسته پرسید : شنیدم ، امشب برای انجام ماموریت آنطرف مرز می روی؟ قاسم پرسید : بله چطور مگر ؟ آبدارچی گفت : پسر سربازم از اول شروع جنگ اسیر شده و خبری از او ندارم و مادرش از غیابش داره دق مرگ میشه ، قاسم گفت : بله از افسر ارشد شنیده بودم ، آبدارچی گفت : قاسم ممکن آنجا اسیر بشی ، می خواهم آنجا سراغی از پسرم بگیری و به او بگویی پدر و مادرت هنوز زنده اند و چشم انتظار بازگشت تو هستند .
رنگ صورت قاسم کمی پرید و نتوانست چیزی بگوید، آبدارچی استکان های خالی را برداشت و روی سینی گذاشت و در حالیکه زیر لب چیزهایی می‌گفت ، اتاق را ترک کرد و در آنرا محکم بست.

چند لحظه بعد یک استوار نسبتاً مسن ، وارد اتاق شد ، در را بست ، قاسم با دیدن استوار پا کوبید و گفت : سلام قربان ، استوار جواب احترام و سلام قاسم را داد و بسته ای که همراه داشت را باز کرد و یکدست لباس از سربازان دشمن را به قاسم داد و گفت : زود لباس هایت را از تن در بیاور و این لباسها را بپوش .
قاسم به سمت ضلع پستوی اتاق رفت و لباس خود را از تن در آورد و لباس نظامی دشمن را به تن کرد. استوار جلو آمد و با دو دست بازوان قاسم را محکم گرفت و گفت: قاسم تو الان با این لباس ، یک دشمن درست و حسابی شده ای! قاسم خندید و گفت: خدا نکند قربان ، قاسم ادامه داد و گفت : لباسها اندازه است ، مثل اینکه برای من دوخته شده اند ، فقط کمر شلوار کمی تنگه.. استوار باخنده گفت : سخت نگیر قاسم، حین انجام ماموریت حتی ممکن است از دور کمرت رها شود ! استوار ، یک قطعه کارت شناسایی جعلی که از قبل تهیه شده بود، از جیبش در آورد و به قاسم داد و به او گفت : از این ساعت به بعد، اسم تو دیگر قاسم نیست؛ اسم تو جابر عبدالله خواهد بود. این کارت شناسایی به یکی از اسرای زخمی دشمن که بعد جانش را از دست داده بود ، تعلق داشت . قاسم کارت شناسایی را از دست استوار گرفت و نگاهی به آن انداخت و آنرا در جیب سمت چپ پیراهنش گذاشت.
استوار گفت: خب جابر ، تا ربع ساعت دیگر ماشین خواهد آمد تا تو را امشب سر ساعت به محلی که از قبل برای پیاده کردن تو در نظر گرفته شده برساند. جابر گفت: سرکار، پزشک تیم عملیات یک قرص سیانور برایم تجویز کرده که در صورت لازم ، آنرا بخورم. استوار گفت: بله درسته، راننده ماشین هنگام پیاده کردن تو سر نقطه قرار، آن قرص را به تو خواهد داد.
جابر عبدالله ، استوار را در آغوش گرفت، استوار نیز متقابلاً آغوشش را برای جابر عبدالله باز کرد و با دست ، پشت کتف جابر زد و آرام گفت: موفق باشی پسرم، مراقب خودت باش. جابر گفت: چشم سرکار ، برایم دعا کن .

جابر با استوار خدا حافظی کرد و با شتاب اتاق آمادگی عملیات را ترک کرد و وارد محوطه بزرگ قرارگاه شد و در گوشه ای ایستاد ، با چرخاندن سر و صورتش به اطراف محوطه نیمه روشن قرارگاه ، نگاهی انداخت . در گوشه ای از محوطه صدای روشن شدن ماشین شنیده شد . جابر به سمت جایی که صدای روشن شدن ماشین به گوشش رسید ، سر و صورتش را چرخاند . با روشن شدن چراغ های جلوی ماشین ، طول فاصله ای که جابر در آن نقطه ایستاده بود ، کاملا روشن شد . ماشین جیپ آهسته جلو آمد و روبروی جابر توقف کرد . داخل جیپ یک ستوان جوان که سن او بیشتر از سن جابر بنظر می رسید ، کنار راننده نشسته بود . جابر آمد و سمت راست جیپ قرار گرفت ، ستوان پیاده شد ، جابر پا کوبید و سلام نظامی داد ، ستوان با جابر احوالپرسی کرد و گفت : سوار شو سرکار . جابر پشتی صندلی جلو جیپ را خواباند و روی صندلی عقب جا گرفت . ستوان پشتی صندلی جلو را به حالت اول برگرداند و دوباره کنار راننده نشست و دستور حرکت را داد و به راننده گفت : داره دیرمان می شود ، کمی با سرعت برو . راننده ماشین جیپ را از محوطه قرارگاه خارج کرد و با سرعت به سمت محور مرزی جبهه به راه افتاد .

ادامه دارد