شازده را قطار زد – ۹۹

عبدالله سلامی : شازده طلا هایش را به دست نعیمه و حاچم سپرد و به خانه بازگشت . سر شب حاچم به نعیمه گفت : بهتره دست بچه ها را بگیری و بروی منزل پدرت تا من جایی برای پنهان کردن طلاها پیدا کنم . نعیمه گفت : دور کیف طلاها را نایلون پیچاندم تا […]

عبدالله سلامی : شازده طلا هایش را به دست نعیمه و حاچم سپرد و به خانه بازگشت . سر شب حاچم به نعیمه گفت : بهتره دست بچه ها را بگیری و بروی منزل پدرت تا من جایی برای پنهان کردن طلاها پیدا کنم . نعیمه گفت : دور کیف طلاها را نایلون پیچاندم تا کیف آسیب نبیند . حاچم گفت : وقتی طلاها را پنهان کردم پشت سرتان خواهم آمد . شازده کمی آرام گرفته و خیالش از بابت طلاها راحت شده بود . برای خواندن نماز مغرب و عشا دست نماز گرفت و با چشمانی اشک آلود به سمت قبله ایستاد . پری و خسرو بیرون از خانه برای خوردن ساندویچ دلخواهشان کنار دکه ی خروس طلایی ایستاده بودند وقتی نوبت آنها رسید خسرو ساندویچ های سوسیس هندی گرفت و به سمت باغ ملی که فقط بیست متر با دکه خروس طلایی فاصله داشت ، روانه شدند ، روی آن صندلی که همیشه پری و خسرو ، می نشستند ، دو پسر جوان نشسته بودند ، خسرو جلو آمد و سلام کرد و به آنها گفت : اجازه می دهید من و خانمم روی این صندلی بنشینیم ، پسران جوان هر دو از جایشان بلند شدند و یکی از آنها به خسرو گفت : البته ، بفرمایید آقا ، پری و خسرو تشکر کردند و روی صندلی نشستند و آن دو پسر جوان به سمت گوشه ی دیگر از پارک رفتند . خسرو به پری گفت : بگیر تا سرد نشده ، ساندویچت را بخور ، پری ساندویچ را گاز گرفت و گفت : مثل همیشه تند و خوشمزه ست . خسرو لقمه را بلعید و رو به پری کرد و پرسید : خوشحالی از اینکه مادرت داره حاجیه میشه ؟ پری گفت : چرا که نه و ساندویچ را دوباره گاز گرفت و بعداز اینکه لقمه را جوید و بلعید گفت : البته برایش خیلی نگرانم و از نبودنش دلم تنگ خواهد شد . خسرو آخرین لقمه را بلعید و گفت : پس اینجا آقا خسرو چکاره است ؟ پری باقی مانده ساندویچش که در حد یک لقمه بود ، به خسرو داد و با خنده گفت : البته اقاخسرو جای خود دارد و بدون وجود او زندگی ام بی معنیست . خسرو سرپا ایستاد و دست پری را گرفت و با تبسم گفت : چطور می تونی ثابت کنی ؟ پری گفت : خسرو ، عشق ِ من ، پاسخ سوالاتت را قبلا داده بود ، خسرو دوباره کنار پری نشست و گفت : راستش من امیدی به استخدامم در شرکت نفت ندارم و خیلی مایل نیستم در اهواز کار یا زندگی کنم ، پری اخم کرد و بی اختیار پرسید : پس تکلیف مادرم شازده چه خواهد شد ؟ خسرو گفت : ببین عزیزم خاله شازده عمرشو کرده و خودشو با سختی های اینجا عادت داده ، پری گفت : من هم راحت هستم و اهواز قدیم را دوست دارم ، خسرو کمی عصبانی شد و گفت : خراب بشه اهواز قدیم ، از جایش بلند شد و چند قدم رفت و آمد کرد و آنگاه بالای سر پری ایستاد و گفت : یادت رفته ، همین عربهای اهواز قدیم بودند که برادرت جمشید را کشتند و به قصد کشت مرا کتک زده بودند ، پری بغض کرد و خسرو با برافروختگی دوباره روی صندلی نشست و دیگر حرفی نزد و ادامه نداد . بعداز چند لحظه خسرو کمی آرام گرفت و پری را به آغوش کشید و صورتش را بوسید ، پری اشکهایش را با پشت کف دستش ، پاک کرد و بدون اینکه حرفی بزند از جایش بلند شد و راه افتاد خسرو پشت سر او آمد و دستش را گرفت و به سمت خانه روانه شدند . پری وارد منزل شد ، شازده در اتاق مشغول جمع و جور کردن باقی مانده وسایل سفرش بود ، پری به مادرش سلام کرد ، شازده به چهره پری نگاه کرد و پرسید : چی شده گریه کرده بودی ؟ با خسرو حرفت شده بود ؟ خسرو کجاست ؟ پری گفت : مرا تا در منزل رساند و رفت طرف ابو سعید ، شازده از جایش بلند شد و پری را در آغوش گرفت و نوازش کرد و آهسته گفت : دخترم بگو ببینم چی شده ؟ پری بغضش ترکید و با صدای بلند روی شانه مادرش گریست و بعد از آغوش مادرش جدا شد و به اتاقش رفت . آن شب خسرو به خانه نیامد و وقتش را با ابو سعید گذرانده بود . حاچم در گوشه ای از آغل گاومیش‌ها روی کف یکی از آخورها حفره ای در آورد و کیف طلاجات شازده را در آن جا داد و خاک کرد و از خانه به سمت منزل پدر نعیمه که عمویش بود ، روانه شد . صبح آن شب در چندین خانه از محلات اهواز قدیم شور و شوق زیادی به راه افتاده بود ، سر ساعت یک ظهر ابو سعید با ماشین دم در خانه شازده ، توقف کرد . همرمان قطار با سرعت و سر و صدای زیاد از پشت سر خانه شازده رد شد ، خسرو و ابو سعید از ماشین پیاده شدند و وارد خانه شدند ، شازده و پری کنار هم نشسته و منتظر آمدن ابو سعید بودند ، خسرو و ابو سعید سلام کردند و چمدان سفر شازده را برداشتند و داخل صندوق ماشین جا دادند ، شازده با بسم الله گفتن و صلوات فرستادن سوار ماشین شد ، پری کل زد و کنار مادرش نشست ، ابو سعید پشت فرمان قرار گرفت و خسرو کنارنش نشست و سمت خانه حاچم به راه افتادند ، دم در خانه حاچم بسیار شلوغ بود ، زن و مرد ، پیر وجوان و بچه ، همه جمع شده بودند و پای کوبی می کردند و کف و کل می زدند ، خسرو و ابو سعید از ماشین پیاده شدند و با حاچم سلام و احوالپرسی کردند . ابو سعید خندید و به حاچم گفت : با پوشیدن این کت و شلوار حاچم دیگری شدی ، سپس دو چمدان حاچم و نعیمه را کنار چمدان شازده در صندوق جا دادند ، حاچم و خسرو جلو ، شازده ، نعیمه و پری هم روی صندلی عقب ماشین نشستند و با فرستادن صلوات بر محمد و آل محمد به سمت فرودگاهی که در یکی از شهرهای جنوبی استان واقع شده بود به راه افتادند .
شازده از نعیمه پرسید : هنوز از سوار شدن هواپیما ، ترس داری ، قبل از اینکه نعیمه حرفی بزند ، حاچم گفت : تا دیشب نق می زد و می گفت : کاش سفرمان با ماشین بود . پری به نعیمه گفت : خاله همه ما تا حالا سوار هواپیما نشده ایم ، خوش به حال شماها ، نعیمه گفت : آخه آدم وقتی خودشو توی هوا می بینه وحشت می کنه .

ناتمام