شازده را قطار زد – ۹۸

شازده دیگر امیدی به آمدن یحیی نداشت و بر تشویش و نگرانی اش بیشتر از سابق افزوده شده بود ، لب به غذا نمی زد ، گاه دستانش می لرزید و هنگام نشستن و برخاستن تعادلش را از دست می داد . فردا دوشنبه ساعت ۵ بعدازظهر طبق موعد مقرر پرواز حجاج ِ اهواز قدیم […]

شازده دیگر امیدی به آمدن یحیی نداشت و بر تشویش و نگرانی اش بیشتر از سابق افزوده شده بود ، لب به غذا نمی زد ، گاه دستانش می لرزید و هنگام نشستن و برخاستن تعادلش را از دست می داد . فردا دوشنبه ساعت ۵ بعدازظهر طبق موعد مقرر پرواز حجاج ِ اهواز قدیم که تعداد زن و مرد آنها به ۱۳ نفر می رسید به سمت جده انجام خواهد گرفت .
خسرو و پری که به عیادت خاله گوهر رفته بودند ، امروز ظهر از سفر ییلاق به اهواز باز گشته بودند . پری رو به مادر خوانده اش کرد و پرسید : ماما چرا ، در این یکی دو روز که اینجا نبودیم کمی لاغر شدی و رنگ صورتت پریده ؟ خسرو که داشت کفشش را واکس می زد رو به پری کرد و گفت : لابد خاله از ذوق رفتن به مکه اینجوری شده ، معمولا پیش میاد . نگرانش نباش .
شازده ساکت ماند و حرفی نزد ، خسرو ادامه داد و گفت : خاله ام گوهر ، از احوالت پرسید و سلام رسوند ، شازده رو به خسرو کرد و گفت : سلامت باشی ، حال خاله ات گوهر چطور بود ؟ پری گفت : مدتی بیمار بود اما الان حالش بهتر شده . شازده به خسرو گفت : بی زحمت امشب به ابوسعید بگو فردا ساعت ۳ بعدازظهر اینجا باشد تا ما را به فرودگاه ببرد ، پری گفت : ماما قبلا به او گفته بودم . خسرو گفت : من می روم سری به اداره دو طبقه شرکت نفت بزنم ، شاید امروز کار استخدامم ردیف بشه ، شازده گفت : دو روز پیش فوزیه زن حاج جبار را در بازار دم دکان مش حسین عطار دیده بودم ، از او خواستم تا با حاج جبار درباره استخدامت صحبت کند ، خسرو گفت : خاله زحمت کشیدی . پری دست و صورت مادرش را بوسید و گفت : خدا سایه ی شما را از سر ما کم نکنه . خسرو خدا حافظی کرد و خانه را ترک کرد و پری به اتاقش رفت و بدون اینکه لباس خوابش را به تن کند خسته و کوفته روی تخت دراز کشید و چشمانش را به لانه تار عنکبوت که در گوشه ای از سقف اتاق ، تنیده شده بود ، دوخت ، مگس کوچکی در دام تارهای تنیده شده عنکبوت افتاده و تقلا می کرد تا خودش را برهاند اما هرچه تقلا می کرد ، بیشتر در کلاف تارها گرفتار می شد ، شازده صدای خور و پف پری را شنید ، با عجله از سر جایش بلند شد و به سمت حفره ی گنج رفت و تمام طلاها را از درون آن در آورد و درون کیف دستی بزرگی که داشت گذاشت و در پوش را روی دهانه حفره ی خالی از طلا قرار داد و کمد را سرجایش گذاشت و با شتاب خانه را ترک کرد و به سمت منزل حاچم روانه شد ، مثل همیشه در خانه حاچم باز بود ، نعیمه به استقبال شازده آمد ، با هم احوالپرسی کردند و در محل پذیرایی کنار هم نشستند ، شازده به نعیمه گفت : قربونت برم کمی آب بیاور بخورم ، تشنه هستم . نعیمه ظرف آب را جلوی شازده گذاشت و پرسید : خیر باشه قبلا سابقه نداشته یه همچین وقتی اینجا بیایی ؟ شازده گفت : نعیمه به خدا قسم تو تنها خواهر دنیای بی کس و کارم هستی و گریه امانش نداد ، نعیمه با تعجب پرسید : چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ الحمدلله تو ، خدا و پری را داری و یک داماد جوان ،
شازده در حالیکه گریه می کرد همراه با تکان دادن سرش مرتب می گفت : نه ، نه ، نگو
نعیمه گفت : خب حالا گریه نکن و بگو چی شده ؟ شازده اشکهایش را با چارقدش پاک کرد و گفت : تا امروز یحیی از سفر بر نگشته و ما فردا مسافر خانه خدا ، هستیم . می خواهم به تو زحمت بدهم و طلاها را در گوشه ی مطمئن از خانه ات قایم کنی ، نعیمه گفت : شازده تو خواهر واقعی من هستی و حاضرم جانم را فدایت کنم اما چنین امانتی را به گردن من نگذار . شازده گفت : الان من بجز تو کس دیگری برای امانت طلاها ندارم ، نعیمه پرسید : چرا آنها را به دست پری نمی سپاری ؟ اول و آخرش تمام این طلاها و دار و ندارت به پری خواهد رسید ، شازده با تکان دادن سر تایید کرد و گفت : بله ، بعداز مرگم هرچه دارم مال پری ست اما الان من زنده و در قید حیاتم . نعیمه گفت : از حرفهایت چیزی نمی فهمم ، چرا طلاها را بدست پری نمی سپاری ؟ شازده گفت : دلم رضا نیست و دستم می لرزه و عقلم اجازه نمیده ، نعیمه سکوت کرد و دیگر حرفی نزد ، شازده زیور آلاتش را از داخل کیف بیرون آورد و آنها را جلوی نعیمه ریخت و قطعات آنرا شمرد ، نعیمه گفت : طلاهایت را توی کیف بگذار و به من اجازه بده تا موضوع امانت آنها را با حاچم در میان بگذارم .شازده گفت : حاچم کجا رفته ؟ نعیمه جواب داد : رفته برای گاومیش ها به اندازه ی زمانی که ما اینجا نیستم ، علف خریداری کند .

ناتمام