شازده را قطار زد – ۹۶

عبدالله سلامی :حاچم دو سه دست کت و شلوار ، تعدادی پیراهن و یکی دو جفت کفش که به اندازه ی قد و قواره و پایش می خورد ، به تن کرد تا برای مدت یک ماه سفر حج یکی از آنها را انتخاب کند . کت و شلوار قهوه ای رنگ و یکی از […]

عبدالله سلامی :حاچم دو سه دست کت و شلوار ، تعدادی پیراهن و یکی دو جفت کفش که به اندازه ی قد و قواره و پایش می خورد ، به تن کرد تا برای مدت یک ماه سفر حج یکی از آنها را انتخاب کند . کت و شلوار قهوه ای رنگ و یکی از پیراهن های حمد شوهر خواهر بزرگش به تنش خورد ، روبروی آینه ایستاد تا پشت و روی تن خود را با کت و شلوار حمد براندازد کند . نعیمه خندید و گفت : اندازه است ، حاچم رو به نعیمه کرد و پرسید : چطوره ؟ نگفتی لباس کت و شلوار به من میاد ؟ نعیمه گفت : باید یکدست کت شلوار نزد مش مصاحب خیاط ، برایت بدوزیم .
یک هفته به حلول ماه ذیحجه باقی نمانده بود ، شازده ، حاچم ، نعیمه و تنی چند از همسایگان برای سفر مکه کاملا آماده شده بودند و در کوچه و بازار به هر کس ، می رسیدند همراه با احوال پرسی ، از رهگذران حلالیت می طلبیدند . حاچم از برادرش حاصود خواسته بود برای مدتی که که در سفر زیارت مکه هستند ، برای اداره کردن گاومیش‌ها کمک حال فرزندانش علی و زهرا موقتا در خانه آنها بماند .
شازده در منزلش کیف و چمدانش را بسته و آماده کرده بود و در گوشه ی اتاقش تنها نشسته و داخل اتاق نگاهش به محل گنج طلاهایش دوخته شده بود . از جایش بلند شد و به سمت مخفیگاه طلاهایش آمد کمد را کنار کشید و سر گنج نشست ، هنگامیکه در پوش حفره را بر داشت چشمانش با گفتن وای از حدقه بیرون آمدند و به حرف آمد و از خودش پرسید ، طلاها دست خورده اند و کسی بالای سر آنها آمده ، چون پر مرغی که روی پارچه ی طلاها گذاشته بودم ، پایین افتاده ، ساکت شد و با شتاب گره پارچه ی طلاها را باز کرد و قطعات طلاهایش را قطعه به قطعه شمرد و بالا و پایین کرد و توی فکر رفت و دوباره از خود پرسید : کار چه کسی می دونه باشه ؟ آخه بجز من و پری هیچکس مخفیگاه طلاها را نمی دانست ، پری هم عادت نداشته بدون اجازه ام به طلاها دست بزند ؟ . فکرش مشوش شد و کمی دستانش به رعشه افتاد . بسته طلاها را دوباره در حفره گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت و انگشتر طلای خود را از انگشتش بیرون آورد در لیوان آب انداخت و با بسم الله گفتن و صلوات فرستادن لیوان آب را سر کشید و انگشتر را از ته لیوان در آورد و دوباره به انگشتش حلقه کرد .
پری و خسرو با سر دادن خنده های بلند از راه رسیدند و سلام کردند ، شازده با کمی بی حالی پاسخ سلام آنها را داد ، پری نزدیک مادر خوانده اش آمد و پرسید , ماما چرا رنگت پریده ؟ چیزی شده ؟ خسرو گفت : خاله ، اگر حالت خوب نیست باشو تا برویم بیمارستان ، شازده گفت : چیزی نیست مشغول جمع و جور کردن چمدان سفرم بودم و کمی خسته شده ام و حالم بهم ریخت . پری گفت : ماما چرا عجله می کنی؟ هنوز یک هفته وقت داری ، کمی صبر می کردید تا من چمدانت را می بستم
شازده گفت : حالم خوبه نگران نباشید بروید کمی استراحت کنید . شازده ادامه داد و گفت : اگر بیرون غذا نخورده باشید من غذای نهار را پخته ام ، پری گفت : بیرون ساندویچ سوسیس هندی خوردیم ، پری و خسرو وارد اتاقشان شدند و در اتاق را بستند . خسرو لباس هایش را از تن در آورد و دراز کشید و به شازده که در حال در آوردن لباس هایش بود رو کرد و گفت : حال خاله شازده بد جور گرفته بود ، هیچوقت ، قبلا با چنین حالتی او را ندیده بودم . پری کنار خسرو دراز کشید و گفت : شاید دلهره سفر گرفته ، خسرو گفت : یا شاید از مسافرت با هواپیما ترسیده باشد . پری گفت : برای اولین بار سفر یکماه مادرم و دور شدنش از ما ، برایم قابل تحمل نخواهد بود ، خسرو گفت : بهتره عادت کنی ، من در طول عمرم هرگز طعم زندگی کردن نزد پدر و مادرم را نچشیده بودم ، پدرم زود مرد و مادرم زود ازدواج کرد . پری گفت : من وضع بدتر از تو داشتم و اگر شازده نبود نمی دانستم چه سرنوشت شومی در انتظارم بود . هرچه امروز دارم از وجود شازده و هر چه از من دریغ شده از سرنوشت پدر و مادرم نصیبم شده است . چشمان خسرو داشت غرق خواب می شد و صدای آمدن قطار آرام آرام از دور شنیده می شد ، بعداز چند دقیقه با صدای دلخراش و سرعت زیادش از نزدیک خانه شازده ، عبور کرد .

ناتمام