شازده را قطار زد – ۹۵

در گوشه ای از بازار ، شازده و نعیمه مثل همیشه گرم صحبت بودند ، صالح برای اولین بار با دستان بدون کف و انگشت ، وارد بازار شده بود ، همه به او نگاه می کردند وقتی از روبروی نعیمه و شازده می گذشت . مثل همه صالح بدون دست را ، نگاه می […]

در گوشه ای از بازار ، شازده و نعیمه مثل همیشه گرم صحبت بودند ، صالح برای اولین بار با دستان بدون کف و انگشت ، وارد بازار شده بود ، همه به او نگاه می کردند وقتی از روبروی نعیمه و شازده می گذشت .

مثل همه صالح بدون دست را ، نگاه می کردند ، نعیمه رو به شازده کرد و گفت : واقعا چوب خدا صدا نداره ، درست یکروز قبل از اینکه دینامیت کف دستان صالح را قطع کند ، در بازار با یک زن باردار ، حرفش شده بود و هندوانه بزرگ و سنگین که باب میل آن مشتری نبود ، محکم به طرفش پرت کرد و به شکم آن زن باردار خورد ، بعدها خبرآمد که آن زن باردار بر اثر آن ضربه ، سقط کرده بود ، شازده گفت : اما همه می گفتند قبلا یکبار سقط کرده و بچه اش را انداخته بود . نعیمه از شازده پرسید : راستی برای طلاهایت چه کردی ؟ شازده با شنیدن سوال نعیمه ، کمی رنگ صورتش پرید ، نعیمه متوجه شد و پرسید : چی شد ، چرا رنگت پرید ؟

شازده گفت : منتظرم یحیی از سفر دبی بر گردد تا طلاها را نزد او به امانت بگذارم . نعیمه گفت : پسر یحیی گفته بود پدرش توی این هفته از سفر دبی خواهد آمد . شازده گفت : راستی از حاچم چه خبر ؟ نعیمه خندید و پای شازده را نشکون گرفت و گفت : یک شبه او را پختم و صبح کت و شلوار و پیراهن را تنش کردم ، شازده بلند خندید و گفت : یک کراوات هم دور گردنش می بستی و بعد از جایش بلند شد و به نعیمه گفت : دیر شده باید بروم منزل برای نهار ، غذایی دست و پا کنم ، نعیمه پرسید : مگر پری خونه نیست ؟ شازده گفت : صبح که از خواب بیدار شده بود ، تهوع داشت و رفت اداره بهداشت ، نعیمه با تبسم گفت : شاید حامله شده ، شازده گفت : شاید .

خسرو تازه از خواب بیدار شده و پری را کنار خود ندیده بود ، متوجه شد ، خاله شازده نیز بیرون رفته ، وارد حیاط شد و به سمت توالت رفت و آنجا به خودش گفت : الان وقتشه با شتاب بیرون آمد و بدون اینکه دست و صورتش را بشوید ، سر وقت گنج طلاها رفت ، کمد را عقب کشید و نشست و در پوش حفره را برداشت و پارچه طلاها را با ولع باز کرد ، برق طلاها چشمان و دهان بازش را روشن کرد ، قطعات طلا را یکی ، یکی لمس و شناسایی کرد و شمرد ، دوتا گردنبند ، پانزده النگو هفت تا انگشتر دو دونه یاقوت بزرگ و دوازده دونه مروارید سفید و چهار قطعه پابند و دو قطعه مفتول وزین . به حرف آمد و بخودش گفت : وای چه گنجی ؟ حتی در گنج سلیمان اینقدر طلا نبوده ، ادامه داد و گفت : بعد از رفتن شازده به سفر مکه ، مالک و صاحب این گنج خسروخان خواهد بود ، سریع طلاها را دوباره درون پارچه پیچاند و داخل حفره کرد و کمد را سر جایش قرار داد ، با شنیدن باز و بست شدن در حیاط ، سریع وارد اتاق شد و خود را بخواب زد ، شازده داخل شد و به سمت آشپزخانه رفت ، خسرو از داخل اتاق صدا زد و گفت : پری تویی کجا رفته بودی ؟ بیدار شدم تو را کنارم ندیدم ؟ شازده گفت : پری صبح زود رفت اداره بهداشت ، خسرو از اتاق خواب بیرون آمد و کنار خاله شازده ایستاد و صبح بخیر گفت ، شازده گفت : صبح بخیر پسرم ، خسرو پرسید ، خاله مگر صبح حال پری خوب نبوده ؟ صدای باز و بست شدن در حیاط آمد ، پری وارد شد و سلام کرد ، شازده پرسید خیر باشه مادر ، پری گفت : چیزی نبود دکتر بهداشت گفت رو دل کرده بودم ، خسرو گفت : دیشب غذای سنگین نخورده بودی ، پری گفت : دکتر یکی دو نوع قرص برایم تجویز کرد . خسرو گفت :عزیزم بهتره الان قرص هایت را بخوری ، پری رو به شازده کرد و گفت : ماما من کمی خسته هستم و صورت مادرخوانده اش را بوسید ، شازده گفت : برو بخواب دخترم ، هنوز وقت زیادی به نهار مانده است ، من غذای نهار را می پزم .

ناتمام