خوب و تلخ – ۱

عارف خصافی : کمک، کمک کنید، تو رو خدا کمکم کنید.وحشی شده .نمی دونم این مَرد، چش شده؟! آقا! تو رو خدا جلوش رو بگیر الان منو می کُشه مانده بودم چه کنم؟!.خانم! به پلیس زنگ بزن..تلفن ندارم تو رو خدا شما زنگ بزنیدآستین را محکم گرفته بود و می کشید و التماس میکرد. اشک […]

عارف خصافی : کمک، کمک کنید، تو رو خدا کمکم کنید.وحشی شده .نمی دونم این مَرد، چش شده؟!

آقا! تو رو خدا جلوش رو بگیر الان منو می کُشه مانده بودم چه کنم؟!.خانم! به پلیس زنگ بزن..تلفن ندارم تو رو خدا شما زنگ بزنیدآستین را محکم گرفته بود و می کشید و التماس میکرد.

اشک های او چون جویی روان بر گونه هایش جاری شده بود.نگران و مضطرب بود!. ترس داشت!

همسایه ها ، تک و توک بیرون آمده بودند. اما کسی جرآت دخالت را نداشت..نمی دانم چکار کنم!

دل به دریا زدم و جلو رفتم.سر و صدای زیادی بلند شده بود.رب خانه باز بود. مَردی، چوب به دست و با حالت بسیار عصبانی و با تهدید و فریاد زدن، بچه های قد و نیم قد خود را کتک می زد.نمی دانستم چگونه و با چه واژه ای با او ارتباط پیدا کنم.

آقا! تو رو خدا، چوب رو بزار زمین و آروم باش.به شما چه؟ برو بیرون، آشغال عوضی.چرا وارد خونه ی من شدی؟! وب را بلند کرد. بسوی من آمد.

فهمیدم او تعادل خود را از دست داده.من نیز برای دفاع از خود بسوی او حمله کردم.چوب را از دستش گرفتم و او را به دیوار چسباندم و با لحنی تنگ فریاد زدم:اگر آروم نشی، تو را بازداشت می کنم.

وقتی این جمله را شنید ، کمی آرام گرفت.من هم دست او را گرفتم و با احتیاط بسوی حیاط خانه کشاندم.احساس کردم ترسیده است، چون فکر می کرد من مامور هستم.

آقا بخدا خسته شدم. از صبح، سر کار بودم. من هم به آرامش نیاز دارم.بر استانه در نشست.زار زار گریه می کرد و بر سر خود کوبید. احساس کردم کمی آرام گرفت.

دخترک زیبایی اما آشفته و پریشان حال_ آرام و آهسته، بسوی ما آمد.او را خطاب کردم:دختر جان! یک لیوان آب بیار.

خانه ی آنها کوچک بود.وسط خانه یک دوچرخه ی کوچک و فرسوده و خراب، افتاده بود .کنار آن کاغذ های پاره شده ای قرار داشت که باد آنها را در حیاط، پخش کرده بود.لیوان آب را از دخترک گرفتم و به پدرِ خانه دادم.

بعد از خوردن آب، نفسی عمیق، کشید:باور کن نمی دونم چی شد؟ وقتی چای بر روی من ریخت از خود بی خود شدم.تو ی فکر بودم که چگونه با این حقوق کم زندگیم را پیش بِبَرم ؟!

مغازه ی سر کوچه، جلوی مرا گرفت و گفت: بدهی شما زیاد شد حداقل مقداری را پرداخت کن.صاحب خانه هم کرایه منزل را اضافه کرد.باور کن دو شیفت کار می کنم.

کارفرما هم مثل سگ از ما کار می کشد و دایم غر و نق می زند.زنم هم رعایت نمی کنه.زن بیچاره که از دور ایستاده بود در حالیکه صورتش از ترس، زرد شده بود از فرصت استفاده کرد و فریاد زد:من چه چیزی را رعایت نمی کنم؟می دونی در ماه فقط یک کیلو گوشت به بچه هات می دم؟گناه من چیه؟

سعی کردم با سکوتم زمان و وقت را کرایه کنم تا بیشتر صحبت کنند و آرام گیرند.زن دوباره ادامه داد:من دیگه نمی تونم با تو زندگی کنم.خسته شدم.

بخدا دوستت دارم بچه هام رو دوست دارم اما دیگه نمی کِشَم_ بُریدَم.پدر هم در پاسخ فریاد زد:تو می گی من چکار کنم؟ زن!

من که نرفتم با این حقوق عیاشی کنم و یا مواد بکشم!!نه، پس میگی، من بِرَم خرج بچه هات را در بیارم؟ خبچه اشکال داره اگر تو هم بری کار کنی؟به تو می گن مَرد ؟!!!

خب، بالفرض، سرکار برم_ بچه هات رو کجا می خواهی ببری؟ چه کسی بالا سرشون باشه؟!غذاشون چی میشه؟!

در این میان،چندتا از زنان همسایه وارد خانه شدند.کاری نمی تونستم بکنم، جز اینکه به گِلِه های تند و شدید آنها گوش بدم.آنها همه ی گلایه ها ی خود را بر زمین ریختند.رام و آهسته برخواستم و خانه ی دعوا را ترک کردم.

چون می دانستم برخی از مردم شهر چقدر با زندگی می جنگند؟و چه مشکلاتی را باید بگذرانند؟

*آنها با هم خوب هستند وقتی شرایط خوب باشد اما خیلی تلخ است وقتی نتوانند چرخه ی زندگی را بچرخند*.