شازده را قطار زد – ۹۳

عبدالله سلامی : نزدیک ظهر در یک روز خنک پاییزی مالک در خانه شازده را زد و با صدای بلند گفت : شازده خانم مالک هستم ، بی زحمت در را باز کن ، بعداز چند دقیقه شازده در را باز کرد و به مالک سلام کرد ، مالک یک بسته گوشت تازه به شازده […]

عبدالله سلامی : نزدیک ظهر در یک روز خنک پاییزی مالک در خانه شازده را زد و با صدای بلند گفت : شازده خانم مالک هستم ، بی زحمت در را باز کن ، بعداز چند دقیقه شازده در را باز کرد و به مالک سلام کرد ، مالک یک بسته گوشت تازه به شازده داد و گفت : گوشت نذری نیست ، حاج جبار برنده انتخابات شده ، شازده انگشتان کف دستش را بالای دهانش گذاشت و کل زد و به مالک گفت : مبارک باشه ، ولله خوشحالم کردی ،
مالک خدا حافظی کرد و از در خانه شازده کنار رفت و در خانه حاج یاسین را کوبید . پری در حالیکه وسط حیاط لباس های شسته شده را یکی ، یکی روی بند می انداخت ، قبل از اینکه شازده نزدیکش شود ، پرسید : ماما کی بود در زد ؟ شازده جلو آمد و گفت : مالک گوشت آورده بود ، پری پرسید : گوشت نذری ؟ شازده گفت : شیرینی برنده شدن حاج جبار در انتخاباته .
شازده وارد اتاق شد و گوشت را داخل صندوقچه یخی گذاشت و رو به پری کرد و گفت : مادر جان ، حواست به برنج روی پرمز باشه ، چیزی نمانده دم بکشه ، می روم از نانوایی شاطر کریم ، چندتا نان بگیرم و زود بر گردم .
پری وارد اتاق شد و بی اختیار بالای سر گنج طلای مادر خوانده اش ایستاد قبلا هیچ وقت چنین حسی او را وادار نکرده بود تا به چنین حالتی برسد . شازده زیر کف یک کمد کوچک دو لنگه که در یک پا گرد کوچک میان اتاقش و اتاق پری قرار گرفته بود ، حفره ای به ابعاد دقیق یک موزائیک در زمین ایجاد و طلاهایش را در آنجا پنهان کرده بود . پری کمی آنجا ایستاد و به زیر کمد خیره شد و خواست به خودش چیزی بگوید اما حرفی نزد و با سرعت چرخید و خود را بالای سر ظرف برنج که کمی بوی دوده گرفته بود رساند و شعله آتش پرمز را با شتاب خاموش کرد ، شازده وارد اتاق شد و به پری گفت : بوی دود گرفتگی برنج تمام خانه را گرفته ، پری صورت مادرش را بوسید و گفت : ماما دیر یادم آمد بخدا .
خسرو از راه رسید سلام کرد و پرسید امروز نهار چیه ؟ و بعد ادامه داد : چی سوخته ؟ بوی سوختگی داخل خونه هست ، پری کت خسرو را از دستش گرفت و گفت : هیچی ، برنج کمی بوی دوده گرفت ، خسرو گفت : اتفاقا من از برنج بو گرفته خیلی خوشم می آید ، شازده پرسید خوش خبر باشی چه کردی برای استخدامت ؟ خسرو گفت : این حرام زده ها هر روز با بهانه ای جوابم می کنند .
پری پرسید پس اون قول که داده بودند چه شد ؟ خسرو گفت : مدیر قبلی عوض شده و مدیر جدید فعلا سوار کار نشده تا تصمیم بگیره چکار کنه .
شازده گفت : خدا کریم ، پری سفره را روی زمین پهن کرد ، صدای رد شدن قطار و زنگ ساعت دیواری همزمان فضای خانه را پر کردند . خسرو رو به شازده کرد و پرسید : خاله واقعا از صدای این قطار لعنتی که یک عمر با آن ساختی ، به تنگ نیامدی ؟ خاله ولله این خانه را بفروش و به آنجاییکه از آن آمده بودی ، برگرد و برو ، شازده حرفی نزد ، پری غذا را به ترتیب روی سفره گذاشت و روبروی خسرو نشست ، خسرو با چشیدن بوی غذا گفت : به به مثل همیشه خوشبو ، پری قورمه سبزی را کشید و جلوی مادر و خسرو سرو کرد و گفت : خدا لعنتشون کنه ، خسرو پرسید ، شرکت نفتی ها را میگی ؟ پری رو به مادر خوانده اش کرد و گفت : ماما الان که حاج جبار نماینده شده تو را بخدا وقت بگیر و برو سراغش شاید بتواند مشکل استخدام خسرو را حل کنه
خسرو کمی از خوردن غذا دست کشید و لبخندی زد و گفت : یک بار ابوسعید راننده تاکسی از قول مادر بزرگش تعریف کرده بود که خاله شازده زمانی زن موقت حاج کریم پدر حاج جبار بوده .
شازده زد زیر خنده و گفت : درسته ، زمانی زن موقت حاج کریم پدر حاج جبار بودم و با او برای مدت نسبتا طولانی ، راحت زندگی کرده بودم . خدا او را بیامرزد . شازده از سر سفره غذا بلند شد و به سمت شیر آبی که در حیاط قرار داشت رفت ، پری ظروف غذا و سفره را جمع کرد و خسرو به دنبال شازده بیرون آمد تا دهان و دستانش را بشوید . شازده رو به خسرو کرد و گفت : یخ صندوقچه تمام شده و تا نیم ساعت دیگه حسن یخی تعطیل می کند . خسرو پرسید : خاله شازده نیم قالب یخ کافیه بیاورم ؟ پری از داخل اتاق گفت : بله نیم قالب کافیه برو و زود بیا تا یکدست ورق بازی کنیم . پری کنار مادرش آمد و گفت : ماما بشکه نفت مان داره تمام میشه ، شازده جواب داد : فردا یا پس فردا سر و کله نعمت نفتی پیدا میشه .

ناتمام