شازده را قطار زد – ۹

عبدالله سلامی: حسن پاسبان مرخصی گرفته و برای دیدن خواهرش به یکی از روستاهای کوهستانی شرق استان ، سفر کرده بود ، خواهر جوان حسن پاسبان که پارسال شوهرش را در یک نزاع دسته جمعی بر سر مالکیت زمین کشاورزی از دست داده بود . در کمال فقر و بی بضاعتی امورات زندگی خود را […]

عبدالله سلامی: حسن پاسبان مرخصی گرفته و برای دیدن خواهرش به یکی از روستاهای کوهستانی شرق استان ، سفر کرده بود ، خواهر جوان حسن پاسبان که پارسال شوهرش را در یک نزاع دسته جمعی بر سر مالکیت زمین کشاورزی از دست داده بود . در کمال فقر و بی بضاعتی امورات زندگی خود را با داشتن یک پسر ۵ ساله بنام جمشید و یک دختر ۳ ساله بنام سکینه ، می گذراند . حسن پاسبان یک قواره پارچه لباسی برای خواهرش و یک عروسک برای سکینه و یک ماشین اسباب بازی کوچک برای جمشید به رسم سوغات خریداری و همراه خود آورده بود . حسن پاسبان در طول چند روزی که آنجا نزد خواهرش بود به خواهرش پیشنهاد داد تا به اهواز بیاید و در آنجا کنار خانواده اش زندگی کند ، اما خواهرش قبول نکرد و گفت : من اینجا در روستا با این دوتا بچه زندگیم سخت و ناگوار می گذرد ، حال اگر بدون هیچ منبع در آمدی بیام و ساکن شهر بشوم ، شاید حتی یک روز هم دوام نخواهم آورد ، اینجا حداقل با اجاره دادن این دو هکتار زمینی لعنتی که شوهرم را از من گرفت ، اموراتم را می گذرانم ، حسن پاسبان به خواهرش گفت : جمشید یکی دو سال دیگر باید برود مدرسه بگذار او را با خودم ببرم اهواز تا نزد ما زندگی کند ، خواهرش قبول نکرد ، حسن پاسبان ادامه داد و گفت : باشه هر طور صلاح می دانی انجام بده . حسن پاسبان مقداری از آن پول که رئیس شهربانی برای جلب رضایتش از دعوای با حماد به او داده بود ، به خواهرش داد و در صبح روز چهارم اقامتش ، با خواهرش خداحافظی کرد و عازم اهواز شد .
امسال ماه محرم با مرداد ماه فصل گرما ، مصادف شده بود و چند روزی از ده اول برگزاری مراسم عزاداری آن ، گذشته بود . مسجد لب شط اهواز قدیم که بنا به روایت ها ، اولین و قدیمی ترن مسجد احداث شده در اهواز قدیم بشمار می رفت ، محل عمده برگزاری مراسم لیالی محرم ، اهالی اهواز قدیم بود ، امشب ، نوبت شب عزاداری شهادت ابو الفضل العباس رسیده بود ، جوانان اهواز قدیم با برهنه کردن سینه های خود بصورت گروهی در یک سازماندهی دایره شکل مراسم سینه زنی که در وسط حلقه آنها ، طاهر برادر بزرگ حماد اشعار حماسی ، حزین و سوزناک از رشادت‌ها و شهادت‌های امام حسین و اهل بیتش و یارانش می سرود ، محکم بر سینه لخت خود می کوبیدند . شازده هم در ایام ماه محرم عادت جویدن آدامس بن را کنار گذاشته و با بر تن کردن لباس سیاه ، به استقبال عزاداری امام حسین رفته بود .

…نزدیک ظهر دمای گرمای اهواز قدیم نزدیک به ۵۰ درجه رسیده بود و شدت رطوبت هوای شرجی آن تن و لباس آدمها را حسابی خیس می کرد ، آب شط کارون از اهالی کوچک و بزرگ اهواز قدیم ، پر شده بود ، گویا تمام مردم آنجا برای خنک کردن تن و بدنشان ، بدون ترس از حمله یرکوسه ها ، از شدت گرما وارد شط شده بودند .
حسن پاسبان هندوانه ای را بصورت مفت از بازار عربها زیر بغل داشت و روی پیاده رو به سمت دکان شازده حرکت می کرد ، رسید و به شازده سلام کرد و داخل دکان شد . شازده پاسخ سلامش را داد و به او گفت : پسرم ، چه خبر ؟ کی از دهات آمدی ؟ حال و احوال خواهرت چطور بود ؟ حسن پاسبان گفت : دیروز آمدم ، راستش اوضاع معیشت مریم با وجود دو بچه صغیر ، خیلی خوب نبود . از او خواستم تا با من به اهواز بیاید اما قبول نکرد . حسن پاسبان ادامه داد و به شازده گفت : این هندوانه را خریدم و آوردم تا با هم بخوریم ، شازده سینی و چاقو آورد ، حسن پاسبان هندوانه را به دو نیم کرد و گفت : به ، به ، چه هندوانه ای ، باغت آباد مش حسن ، شازده گفت : مش حسن کیه ؟ حسن پاسبان زد زیر خنده و گفت : خوشگله ، منم سرکار حسن پاسبان دیگه . حسن پاسبان قسمتی از هندوانه را برید و قاچی از آنرا به شازده داد و قاچ دیگر را به دهان گرفت ، آب هندوانه از گوشه های دهان حسن پاسبان روی لباسش می ریخت . شازده گفت : پسرم حسن دستت درد نکنه ، شیرین بود ، حسن رو به شازده کرد و گفت : شازده خبر خوبی برایت دارم اما به یک شرط آنرا می گویم . به شرط دادن یک شیرینی خوب ، شازده گفت : بیا این ۵ قرون پول بگیر و خبر خوبت را بگو . حسن پاسبان ۵ قرون را گرفت ، بوسید و بر پیشانی چسباند و آنرا در جیبش گذاشت و گفت : خدا بده برکت . شازده گفت : خب بگو خبر خوبت چیه ؟ حسن پاسبان در حالیکه چاقو را به سمت شازده گرفته بود ، گفت : از مدیر یتیم خانه قول گرفتم تا یک دختر بچه ناز و خوشگل از یتیم خانه برایت بگیرم تا بزرگش کنی و باقی عمرت بشه . شازده آهی کشید و گفت : راستش هفته پیش زن جواد پسر حاج کاظم ، حین زایمان جانش را از دست داده بود ، شنیده ام پسر یتیم شده جواد ، نزد خواهرش جواد نگهداری می شود ، اسمش را روی اسم پدر بزرگش مرحوم حاج کاظم گذاشته اند ، گفتم با جواد صحبت کنم ، شاید قبول کند و پسر بچه را به من بدهد تا بزرگش کنم . حسن پاسبان از شنیدن این خبر کمی برافروخته شد و با عصبانیت به شازده گفت : شازده خانوم تو عربها را خوب نمی شناسی ، اصلا بچه یتیمشان را برای بزرگ کردن به کسی حتی به خویشاوندان نزدیکشان نمی بخشند . شازده گفت : تو به اندازه من با عربهای اهواز قدیم زندگی نکردی ، امروز من هرچه دارم از برکت معاشرت با آنهاست ، حتی وصیت کرده ام ، قبرم میان قبور آنها باشد .
حسن پاسبان اخم کرد و از حرفهای شازده خوشش نیامد . چاقو را به بدنه هندوانه فرو برد و قاچ دیگری به دست شازده داد و گفت : شازده برای تو بزرگ کردن دختر بچه یتیم از بزرگ کردن پسر بچه یتیم بهتر است ، دختر برای تو می تواند غم خوارتر و وفادارتر از پسر باشد . شازده به تکان داد سرش قضاوت حسن پاسبان را تایید کرد . حسن پاسبان به شازده گفت : اگر اجازه بدهی دست بکار شوم و تا ده یا پانزده روز دیگر ، دختربچه ، که الان فقط ۳ ساله دارد ، برایت بیاورم . خیلی خوشگل و ناز است . شازده گفت : مگر تو او را دیدی ؟ حسن پاسبان کمی رنگش پرید و گفت بله ، حتی او را بغل کردم و صورتش را بوسیده ام .

ناتمام