شازده را قطار زد – ۸

عبدالله سلامی : ….حماد تحت تعقیب قرار گرفته و به حمیدیه متواری شده و نزد خواهرش پناه برده بود و حسن پاسبان در خانه اش بستری شده بود ، شازده هم از ندیدن ریخت و حضور پر زحمت حسن پاسبان ، برای مدتی نفس راحت کشیده بود ، شازده و اغلب اهالی اهواز قدیم که […]

عبدالله سلامی : ….حماد تحت تعقیب قرار گرفته و به حمیدیه متواری شده و نزد خواهرش پناه برده بود و حسن پاسبان در خانه اش بستری شده بود ، شازده هم از ندیدن ریخت و حضور پر زحمت حسن پاسبان ، برای مدتی نفس راحت کشیده بود ، شازده و اغلب اهالی اهواز قدیم که از حسن پاسبان آزار و اذیت دیده بودند ، اقدام حماد را تحسین کرده بودند و عده ای دیگر از کتک زدن مامور دولت ، اظهار رضایت نکرده بودند . مادر حماد که حسابی نگران پسرش بود ، نزد علوان یکی از متمکنین و متمولین اهواز قدیم مراجعه کرده بود و از او خواسته بود تا با رئیس شهربانی که از دوستان نزدیک علوان و هم پیکش بود ، در مورد بخشیدن حماد ، کاری انجام دهد ، علوان به مادر حماد قول مساعد داد و گفت : چشم ، امشب برای شام به خانه دعوتش می کنم و با او موضوع حماد را در میان خواهم گذاشت ، مادر حماد تشکر کرد و خانه ی علوان را ترک کرد . رئیس کلانتری چهار همراه با عده ای از پاسبانان کلانتری با دست خالی برای عیادت حسن پاسبان که خانه اجاره ای او در ناحیه جنوبی خیابان سی متری واقع شده بود ، مراجعه کردند ، حسن پاسبان با چهره ای کبود و متورم که به زشتی و خشونت صورتش افزوده بود ، با آخ و اوخ از جایش برخاست و به آنها خوش آمد گفت و برای رئیس کانتری پا جفت کرد و سلام نظامی داد . رئیس کلانتری از حسن پاسبان پرسید و گفت : سرکار حسن بگو ببینم نزاع با حماد بر سر چه بود ؟ حسن گفت جناب سروان من کنار شط در حال کشت زنی بودم یکدفعه حماد نزدیکم شد و با پایش محکم به دوچرخه ی من کوبید من هم از دوچرخه افتادم زمین و دیگر نتوانستم بلند شوم حماد هم روی سینه ام نشست و با مشت بصورتم کوبید و بعد بلند شد و با پا به جانم افتاد ، رئیس کلانتری از او پرسید آخه برای چی به تو حمله کرد ؟ حسن پاسبان گفت : جناب سروان ، حماد لات اهواز قدیم است و همه از شراتش عاصی هستند و در امان نیستند . رئیس کلانتری پرسید و گفت مگر کسی نزد تو از حماد شکایت کرده بود ؟ حسن پاسبان گفت : خیر ، حماد بی جهت به من حمله کرده بود . نمی دانم چرا ؟ رئیس کلانتری و همراهانش از خانه حسن پاسبان خارج شدند . در بین راه یکی از پاسبانان آهسته در گوش رئیس کلانتری گفت : جناب سروان گویا سرکار حسن به یکی از دختران محله که با حماد رابطه عاشقانه دارد ، متلک زده بود و دختره نزد حماد شکایت سرکار حسن را کرده بود ، رئیس کلانتری سرش را تکان داد و گفت : بله گمان من همین بود می دانستم این مارمولک مثل همیشه دست گلی به آب داده و گندی زده است .

…. شب هنگام ، علوان رئیس شهربانی را برای صرف شام و نوشیدن چند پیک عرق دست ساز و مرغوب به منزلش دعوت کرده بود تا موضوع دعوای حماد با حسن پاسبان را با او حل و فصل و مختومه کند ، بعد از صرف شام و نوشیدن چند پیک عرق علوان به رسم هدیه یا همان رشوه مقداری وجه پول نقد در جیب کت سرهنگ گذاشت و به او گفت : جناب سرهنگ قابل شما را ندارد . سرهنگ که کمی مست کرده بود صورت علوان را بوسید و به او گفت خداوند سایه شما را از سر ما کوتاه نکند ، علوان یک پاکت کوچک که مقداری وجه نقد میان آن بود به جناب سرهنگ داد تا عاملی برای جلب رضایت حسن پاسبان باشد ، سرهنگ تعارف کرد و گفت علوان سرکار حسن قیاسی با من اما دستش را دراز کرد و پاکت را گرفت و در جیب کتش گذاشت و در حالیکه از خوردن عرق شنگول بود و از دریافت پول نقد منگول شده بود به علوان گفت : شهر خوبی دارید صبی هایش عرق خوب و مرغوب عمل می آورند و ارمنی هایش خیلی خوب آنرا عرضه می کنند ، علوان خندید و در ادامه بذله های سرهنگ گفت : و رئیس شهربانی آن به آسانی حل المسئله می کند ، جناب سرهنگ در حالیکه سکه سکه گرفته بود به علوان گفت : اختیار دارید قربان . علوان به جناب سرهنگ گفت : جناب سرهنگ موضوع حماد فراموش نشود می خواهم فردا منع تعقیب شود ، سرهنگ به علوان گفت : خاطرت جمع باشه ، فردا کار تمومه ، سرهنگ با بدرقه علوان ، خدا حافظی کرد و در سوار ماشینی که راننده در آن خوابش برده بود ، شد و از خانه علوان به سمت خانه ی خودش دور شد ، سرهنگ پولی که علوان به او بخشیده بود را از جیب کتش در آورد و شمرد و سپس پاکت پولی که هدیه حسن پاسبان بود را ، گشود و مقداری از آنرا برای خود برداشت .
صبح آنشب حسن پاسبان که حالش بهبود حاصل کرده بود صبح اول وقت به کلانتری مراجعه کرده و برای دیدن رئیس کلانتری در انتظار نشسته بود . رئیس کلانتری صبح زود برای شرکت در یک جلسه ی اضطراری که به موضوع سفر احتمالی شاه به خوزستان مربوط می شد ، از خانه مستقیم به شهربانی مراجعه کرده بود . جلسه طول کشیده بود و حسن پاسبان طاقت و صبرش تمام شده بود ، کلاهش را بر سر گذاشت و از کلانتری خارج شد و با عبور از عرض خیابان به سمت دکان شازده آمد ، سلام کرد و داخل دکان کنار شازده نشست ، شازده یک استکان چای جلوی حسن پاسبان گذاشت و سر صحبت را با او باز کرد و گفت : حسن پسرم دعوای تو با حماد سر چی بود ؟ حسن پاسبان فنجان چای را بلند کرد اما قبل از اینکه بخورد گفت : سر چیز خاصی نبود . شازده گفت : مگه میشه دعوا کردن بی جهت باشه ؟ حسن پاسبان استکان چای که کمی سرد شده بود بالا کشید و به شازده گفت : می کشمش ، حماد می کشم .
بلند شد و دکان شازده را به سمت کلانتری ترک کرد و با شتاب عرض خیابان سی متری را طی کرد . رئیس کلانتری تازه رسیده بود و پشت میز دفتر کارش نشسته بود ، حسن پاسبان کلاهش را از سر بر داشت و با ادای احترام وارد دفتر رئیس شد ، رئیس کلانتری به حسن پاسبان گفت : بفرما بشین سرکار . ان شاء الله که حالت بهتره شده باشه ؟ حسن پاسبان آهی کشید و گفت : خوبم جناب سروان ، خدا را شکر . حسن پاسبان قبل از اینکه صحبتش را باز کند جناب سروان به او دستور داد در اتاق را ببندد و قفل کند . حسن پاسبان از جا برخاست احترام گذاشت و در اتاق را بست و قفل کرد و دوباره سر جایش نشست ، رئیس کلانتری پاکتی را از کشوی میزش در آورد و به حسن پاسبان گفت : این هدیه را جناب سرهنگ برای تو داده فرستاده و به من گفت سلام مرا به سرکار حسن قیاسی برسون و از قول من به او بگو که موضوع نزاع با حماد را فراموش کند و او را ببخشد . حسن پاسبان پاکت را گرفت و به رئیس کلانتری گفت : اطاعت می شود ، قربان .

….ماشین جیپ دولتی کنار در کلانتری توقف کرد ، رئیس کلانتری از داخل ماشین و از پشت شیشه قبل از اینکه پیاده شود نگاهش را به شازده دوخته بود ، آنطرف خیابان درست روبروی ساختمان کلانتری شازده پشت پیشخوان دکانش نشسته و بیرون را تماشا می کرد ، رئیس کلانتری به راننده اش گفت : برو یک پاکت سیگار از شازده برایم بگیر و بیا ، از ماشین پیاده شد و وارد کلانتری شد . حسن پاسبان در حیاط کلانتری قدم می زد ، رئیس کلانتری قبل از اینکه وارد دفتر کارش شود ، حسن پاسبان را صدا کرد ، حسن پاسبان با شتاب جلو آمد و پا جفت کرد و گفت بله قربان ، رئیس کلانتری به حسن باسبان گفت : برو نزد شازده و بگو بیاید کلانتری ، حسن پاسبان نزد شازده آمد و به شازده گفت : شازده خانم ، جناب سروان با شما کار داره ، می خواهد شما را ببیند ، شازده از حسن پاسبان پرسید و گفت : چیه خبری شده ؟ حسن پاسبان گفت : ولا نمی دانم چکارت داره ، شازده به کمک حسن پاسبان در کرکره ای دکانش را پایین کشید و به آن قفل زد و به خودش گفت : ان شا الله خیر باشه و همراه حسن پاسبان به سمت کلانتری آمدند و وارد دفتر کار جناب سروان شدند ، حسن پاسبان می خواست آنجا را ترک کند اما جناب سروان از او خواست تا بماند و بنشیند ، شازده سلام کرد و گفت : جناب سروان خبری شده ؟ تا حالا سابقه نداشته مرا صدا کنی ؟ جناب سروان به شازده گفت : درسته ، لطفا بفرما بنشین ، شازده روی صندلی نشست و گفت : جناب سروان بفرمایید در خدمتم ، جناب سروان از شازده پرسید و گفت : شتازده خانم ، الان چند سال داری ؟ شازده خندید و گفت : جناب سروان با سن من چکار داری ؟ سروان به شازده گفت : زن خوب آخر تا کی می خواهی تنها و بی پناه زندگی کنی ؟ سنت داره بالا می رود ، فردا بر اثر کهولت سن یا بر اثر بیماری شدن ، بدون داشتن یک غم خوار ، زیاد دوام نخواهی آورد . چشمان شازده پر از اشک شد و با صدای لرزان گفت : جناب سروان سرنوشتم اینطوری رقم خورده ، چه کار می توانستم بکنم ، شانس و نصیبم همین است که می بینی . جناب سروان گفت : شازده خانم گریه نکن ، فردا برو و از یتیم خانه یک پسر یا دختر بچه تحویل بگیر و نزد خودت بیاور و او را بزرگ کن تا بلکه در پیری عصای دست و ندمت بشه و تنهایی تو را پر کند . حسن پاسبان در تایید پیشنهاد جناب سروان گفت : شازده ، جناب سروان درست میگه حرفش را قبول کن . گریه ، شازده را امان نمی داد و همچنان می گریست . جناب سروان گفت : گریه نکن ، بهتره دست بکار شوی و به یتیم خانه مراجعه کنی و به رسم ثواب از آنجا یک دختر بچه یا حالا یک پسر بچه ، فرق نمی کند بگیر ، بلند شو ، گریه چاره کارت نیست ، شازده پیشنهاد و توصیه جناب سروان را با تکان دادن سرش تایید کرد و پذیرفت و گفت : چشم جناب سروان ، حسن پاسبان به شازده گفت من محل یتیم خانه ی اهواز را بلدم و حاضرم هر وقت گفتی تو را آنجا ببرم .شازده از سروان تشکر کرد و کلانتری را ترک کرد و به دکانش رسید اما در دکان را باز نکرد و وارد خانه اش شد .خودش را روی تختخواب انداخت و با صدای بلند به گریه هایش برای مدت طولانی ، ادامه داد .

ادامه دارد