شازده را قطار زد – ۶

عبدالله سلامی : ….حاج کاظم روی صندلی سلمانی مش رجب لم داده و در آینه بزرگ روبرویش به صورتش خیره شده بود ، مش رجب پارچه پیش بند سلمونی که مدتهاست شسته نشده بود ، دور سینه حاج کاظم پیچاند و بند آنرا دور گردنش گره زد و به حاج کاظم گفت : یا ریت […]

عبدالله سلامی : ….حاج کاظم روی صندلی سلمانی مش رجب لم داده و در آینه بزرگ روبرویش به صورتش خیره شده بود ، مش رجب پارچه پیش بند سلمونی که مدتهاست شسته نشده بود ، دور سینه حاج کاظم پیچاند و بند آنرا دور گردنش گره زد و به حاج کاظم گفت : یا ریت الشباب ایعود مره ، حاج کاظم آهی کشید گفت : گفتی مش رجب ، حیف ، جوانی رفت و پیری آمد بجایش . مش رجب کمی خم شد و ماشین اصلاح را روی صورت حاج کاظم چسباند و به کوتاه کردن موی ریش خاکستری رنگش مشغول شد ، مش رجب در حالی که ماشین اصلاح را روی صورت حاج کاظم به نرمی می کشید به حاج کاظم گفت : خیر باشه حاجی ؟ خبرهایی در محله پیچیده ؟ سکه دو ریالی حاج کاظم افتاد و بلافاصله با خنده گفت : مش رجب مگر نشنیدی می گویند ، پیری و معرکه گیری . مش رجب گفت : بلاخره شازده قبول کرد ؟ . حاج کاظم گفت : بله ، راستش من برای رضای خدا می خواهم شازده را به عقد موقت در بیاورم ، بیچاره زن غریب و تنهایی است ، کس و کاری در این محل ندارد ، مجرد زندگی کردنش خوبیت ندارد و مردم بی وجدان برایش شایعه و حرف و حدیث می تراشند . مش رجب با تکان دادن سر تایید کرد و ماشین اصلاح را زیر چانه حاج کاظم کشاند ، بطوریکه حاج کاظم دیگر قادر به ادامه صحبت نبود ، مش رجب گفت : خدا خیرت بده حاجی ، مبارکت باشه . ثوابش را می بری ، کار اصلاح حاج کاظم تمام شد و به مش رجب گفت : دفعه دیگر حساب می کنیم ، مش رجب گفت : قابل نداره این بار بمناسبت تجدید فراشتذ، بگذار بحسابم باشه . قبل اینکه حاج کاظم از دکان سلمانی خارج شود مش رجب دهانش را نزدیک گوش حاج کاظم برد و به آهستگی گفت : حاج کاظم بعداز اتمام مدت ، با شازده صحبت کن ، شاید قبول کند صیغه ام بشه . حاج کاظم خنده بلندی کرد و به مش رجب گفت : مش رجب فعلا که ما هنوز پشت در ایستاده ایم ، اما چشم با او در میان خواهم گذاشت . با خارج شدن حاج کاظم از دکان سلمانی ، یارالله تعمیرکار دوچرخه محله برای کوتاه کردن موهای بلند سرش وارد سلمونی شد ، سلام کرد و روی صندلی سلمانی لمید ، مش رجب قبل از اینکه شروع بکار شود به یارالله گفت : این حاج کاظم واقعا خجالت نمی کشه ، یارالله گفت : چی شده ، حرف بدی زده بود ؟ مش رجب گفت : مگر نشنیدی ؟ یارالله گفت : بله شنیدم ، مبارکش باشه . مش رجب ماشین اصلاح را داخل موهای بلند و مجعد سر یارالله فرو برد ، یارالله گفت : مش رجب از ته بزن .

******

….تابستان روزی که حاج کاظم می خواست شازده را به عقد ازدواج موقت در بیاورد ، اهواز قدیم گرمای بی سابقه ای پیدا کرده بود و شط کارون از صبح تا نزدیک غروب ، محل شنای انبوهی از مردان میان سال ، جوانان و نوجوان اهواز قدیم بود .
در صبح یکی از همان روزهای گرم تابستان سید محمد پسر شانزده ساله یکی از خانواده ی سادات اهواز قدیم ، حین شنا ، طعمه کوسه ها شده بود ، و همه با ترس و وحشت زیاد از درون آب شط بیرون آمده و با غم و اندوه و چشمان گریان کنار شط ایستاده بودند .
مادر سید محمد کنار شط آمده بود و با شیون و زاری در حالیکه موهای سرش را با شدت می کشید و بر سر و صورتش می کویید خطاب به شط محمد یا محمد ، فریاد می زد ، آب روان شط کارون در مقابل فریادهای مادر داغ دیده محمد سکوت اختیار کرده بود و در بستر خود ، همچنان روان میرفت . کوسه ها هیچ اثری از سید محمد باقی نگذاشته بودند . بچه های هم بازی سید محمد می گفتند اگر سید محمد شورت سیاه به تن کرده بود ، کوسه ها نزدیکش نمی شدند و او را نمی بردند ، اهالی اهواز قدیم بر این باور بودند که کوسه ها از رنگ سیاه وحشت دارند و به هر آنچه رنگ سیاه است ، نزدیک نمی شوند به همین دلیل گاومیشها هنگام آب تنی در شط ، هیچ ترس یا وحشتی از حمله کوسه ها نداشتند .
حادثه دلخراش طعمه شدن سید محمد توسط کوسه های شط کارون ، کام همه را تلخ کرده بود ، مع الوصف شازده نزد خیریه آمده بود تا ابروهایش را مرتب کند ، صورتش را بند بیاندازد ، به چشمانش سورمه بکشد و با رنگ سرخ ساقه درخت گردو که آنرا دیرم می گفتند ، لبانش را عنابی کند . از آنطرف حاج کاظم نیز دشداشه و چفیه نویی که داشت بر سر و به تن کرده بود و انتظار فرا رسیدن شب را می کشید . حاجیه غنیه دو روز قبل برای مدتی نزد فرزندش جواد به ملاثانی رفته بود تا خانه کاملا در اختیار حاج کاظم و شازده بماند ، حادثه مرگ سید محمد روز و شب فرح بخش حاج کاظم را مکدر کرده بود با این حال ، حاج کاظم بی صبرانه منتظر فرا رسیدن شب و کامیابی از شازده را ، می کشید .

ا