شازده را قطار زد – ۵

عبدالله سلامی: بلاخره بعداز مدتی که شازده خبر چندانی از حاجیه غنیه و دیداری با او نداشت ، صبح زود کنار تنها دکان عطار بازار عربها با هم دیدار کردند ، شازده برای خرید آدامس بن و حاجیه غنیه برای خرید حنا به عطاری مش حسین آمده بودند . شازده و حاجیه غنیه که از […]

عبدالله سلامی: بلاخره بعداز مدتی که شازده خبر چندانی از حاجیه غنیه و دیداری با او نداشت ، صبح زود کنار تنها دکان عطار بازار عربها با هم دیدار کردند ، شازده برای خرید آدامس بن و حاجیه غنیه برای خرید حنا به عطاری مش حسین آمده بودند . شازده و حاجیه غنیه که از دیدن هم حسابی به وجد آمده بودند صورتهای یک یکدیگر را بوسه باران کردند ، مش حسین عطار با دیدن صحنه روبوسی مداخله کرد و گفت : چیه ؟ چه خبره ؟ مثل اینکه سالهاست همدیگر ندیده اید ؟

شازده به مش حسین رو کرد و گفت : آره والا مثل اینکه سالهاست از حاجیه غنیه بی اطلاع بوده ام . شازده و حاجیه غنیه کمی خود را از کنار در دکان کنار کشیدند و آهسته هم صحبت شدند ، گویا یکی از آنها می خواست رازی برای دیگری فاش کند . مش حسین از پشت پیش خوان دکان گوشهایش را برای شنیدن پچ پچ شازده و غنیه تیز کرده بود . حاجیه غنیه به شازده گفت : من بلاخره اجازه و رضایت دادم تا حاج کاظم تو را به عقد موقت خود در بیاورد ، شازده در حالیکه آدامس بن را تند تند می جوید ، از شنیدن حرفهای حاجیه غنیه دهانش کمی از جویدن باز ایستاد ، خندید و به حاجیه غنیه گفت : چطور شد رضایت دادی ؟

حاجیه غنیه که اخمی محسوس تمام صورتش را بهم ریخته بود ، به شازده گفت ، راستش مدتهاست حاج کاظم دنبال ازدواج مجدد است و یکی از بیوه زنان فامیل هایمان که بشدت از او بدم می آید را نشان کرده است و نمی خواهم این وصلت صورت بگیرد . حالا که حاج کاظم عاشق تو شده ، از تو می خواهم ازدواج موقت با حاج کاظم را قبول کنی تا بلکه دست آن زن بی همه چیز از حاج کاظم کوتاه بشه ، شازده جویدن آدامس را تند کرد و حرفی نزد ، مش حسین با صدای بلند گفت ، خانمها حرفهای در گویشتان تمام نشد ؟ ، بیایید جنسی که خواسته بودید ببرید ، آماده است ، حاجیه غنیه با اصرار و تمنا به شازده گفت ,: قبول کن و بگو بله
شازده کمی عشوه آمد و گفت : می دونی من از مردها بیزارم اما بخاطر تو باشه ، قبول می کنم ، صورت حاجیه غنیه کمی رنگ گرفت و برقی در چشمانش درخشید ، شازده را بغل کرد و چند بار از صورت شازده ، بوسه گرفت ، خدا حافظی کردند و از دم در دکان عطاری دور شدند ، مش حسین سرش را تکان داد و با خودش هم صحبت شد و گفت : امان از دست این زنها ، بعد آهی کشید و گفت : کاش این شازده بی پدر و مادر قبول کند و صیغه ام بشه . بتول دیگه پلاسیده شده .

…..حاج کاظم روی صندلی سلمانی مش رجب لم داده و در آینه بزرگ روبرویش به صورتش خیره شده بود ، مش رجب پارچه پیش بند سلمونی که مدتهاست شسته نشده بود ، دور سینه حاج کاظم پیچاند و بند آنرا دور گردنش گره زد و به حاج کاظم گفت : یا ریت الشباب ایعود مره ، حاج کاظم آهی کشید گفت : گفتی مش رجب ، حیف ، جوانی رفت و پیری آمد بجایش . مش رجب کمی خم شد و ماشین اصلاح را روی صورت حاج کاظم چسباند و به کوتاه کردن موی ریش خاکستری رنگش مشغول شد ، مش رجب در حالی که ماشین اصلاح را روی صورت حاج کاظم به نرمی می کشید به حاج کاظم گفت : خیر باشه حاجی ؟ خبرهایی در محله پیچیده ؟

سکه دو ریالی حاج کاظم افتاد و بلافاصله با خنده گفت : مش رجب مگر نشنیدی می گویند ، پیری و معرکه گیری . مش رجب گفت : بلاخره شازده قبول کرد ؟ . حاج کاظم گفت : بله ، راستش من برای رضای خدا می خواهم شازده را به عقد موقت در بیاورم ، بیچاره زن غریب و تنهایی است ، کس و کاری در این محل ندارد ، مجرد زندگی کردنش خوبیت ندارد و مردم بی وجدان برایش شایعه و حرف و حدیث می تراشند . مش رجب با تکان دادن سر تایید کرد و ماشین اصلاح را زیر چانه حاج کاظم کشاند ، بطوریکه حاج کاظم دیگر قادر به ادامه صحبت نبود ، مش رجب گفت : خدا خیرت بده حاجی ، مبارکت باشه . ثوابش را می بری ، کار اصلاح حاج کاظم تمام شد و به

مش رجب گفت : دفعه دیگر حساب می کنیم ، مش رجب گفت : قابل نداره این بار بمناسبت تجدید فراشتذ، بگذار بحسابم باشه . قبل اینکه حاج کاظم از دکان سلمانی خارج شود مش رجب دهانش را نزدیک گوش حاج کاظم برد و به آهستگی گفت : حاج کاظم بعداز اتمام مدت ، با شازده صحبت کن ، شاید قبول کند صیغه ام بشه . حاج کاظم خنده بلندی کرد و به مش رجب گفت : مش رجب فعلا که ما هنوز پشت در ایستاده ایم ، اما چشم با او در میان خواهم گذاشت .

با خارج شدن حاج کاظم از دکان سلمانی ، یارالله تعمیرکار دوچرخه محله برای کوتاه کردن موهای بلند سرش وارد سلمونی شد ، سلام کرد و روی صندلی سلمانی لمید ، مش رجب قبل از اینکه شروع بکار شود به یارالله گفت : این حاج کاظم واقعا خجالت نمی کشه ، یارالله گفت : چی شده ، حرف بدی زده بود ؟ مش رجب گفت : مگر نشنیدی ؟ یارالله گفت : بله شنیدم ، مبارکش باشه . مش رجب ماشین اصلاح را داخل موهای بلند و مجعد سر یارالله فرو برد ، یارالله گفت : مش رجب از ته بزن .