ساندویچ!

محله ی ما یک ساندویچی داشت که اغلب شلوغ بود. خوراکی هایش هم حرف نداشت. آوازه اش همه جا پیچیده بود و مردم از همه جای شهر برای خرید به ساندویچی ما می آمدند. آن روز هوس همبرگر کردم. وقتی به ساندویچی رسیدم حوالی غروب بود. مغازه بر خلاف گذشته، خلوت بود و دیگر از […]

محله ی ما یک ساندویچی داشت که اغلب شلوغ بود. خوراکی هایش هم حرف نداشت. آوازه اش همه جا پیچیده بود و مردم از همه جای شهر برای خرید به ساندویچی ما می آمدند. آن روز هوس همبرگر کردم. وقتی به ساندویچی رسیدم حوالی غروب بود. مغازه بر خلاف گذشته، خلوت بود و دیگر از صف های طولانی آن خبری نبود. همین که همبرگرم آماده شد آن را با یک قوطی نوشابه تحویل گرفتم و در مسیر خانه به راه افتادم. هنوز کمی از مغازه فاصله نگرفته بودم که یکدفعه پلاستیک ساندویچ از دستم جدا شد. به موتور سواری که آن را از دستم ربود داد زدم:

– توی پلاستیک فقط یه ساندویچه…

با فریاد جوابم داد:

– اینو می دونم.. من هم گرسنمه!!!

توفیق ربیعی بنی جمیل