کمین مِهر یوسف

عبدالامام حمیدی : امروز پس از فریضه‌ی فجر، پیام‌رسان‌ای را باز کردم. غافلگیر شدم، کمی! نمی‌دانستم یوسفِ مهر و عواطف ما هم رفته کربلا.حتما شنیده‌اید مَثَل رایجی را: «حلال‌زاده به دایی‌اش میرود.»هر کس «شهید علی حمیدی‌اصل» و خصلت‌های اخلاقی و رفتاری فردی ایشان را می‌شناسد، می‌تواند بسیارش را در یوسف، نوه‌ی خواهرم بیابد! در این زمانه […]

عبدالامام حمیدی : امروز پس از فریضه‌ی فجر، پیام‌رسان‌ای را باز کردم. غافلگیر شدم، کمی! نمی‌دانستم یوسفِ مهر و عواطف ما هم رفته کربلا.حتما شنیده‌اید مَثَل رایجی را: «حلال‌زاده به دایی‌اش میرود.»هر کس «شهید علی حمیدی‌اصل» و خصلت‌های اخلاقی و رفتاری فردی ایشان را می‌شناسد، می‌تواند بسیارش را در یوسف، نوه‌ی خواهرم بیابد!

در این زمانه رفتن به کربلا عجیب یا دشوار نیست اما دو روز از اربعین گذشته است؛ سراغ هر که را گرفتم، یا برگشته یا در راه آمدن است! بسیارشان فرمودند: «نایبت هستیم.»
چه بزرگوارانی، به این حقیر، بهایی بخشیدند، به جای این علیل و از سر صدقه، به نیابت، گام حسینی برداشتند. مثل «آقا سعید یادگار شهید»، از نزدیکی مرز با دعا بدرقه‌اش کردم. یا آقا «حبیب» (برادرزاده‌ام) همگام با مشایه پیام صوتی داد:
سلام عمو، در راه نجف به کربلا، در میان شمار زیاد انسان‌ها، در امتداد موکب‌ها،
از کنار عمودها، در این سفر بلند معناها… تو را با خود آورده‌ام به اینجا 

ولی، از آقا «یوسف عموری» خبری، یادی نبود! به خود گفتم، راه‌ها که خلوت شده، گَردها، نشسته، بند موکب‌ها باز شده، عمودها در امتداد راه دراز از حصار آدم‌ها رها گشته، خلق الله دارند از حِجّ حسین به اوطان، شهرها، خانه‌ها،.. برمی‌گردند سواره یا پیاده…دیگر، نه خبری از ساعات التهاب قلوب هست نه تزاحمی، نه شلوغی در میان دروب (راه‌ها). پس، انتظار دیگر بی‌جاست. من هم باید به کُنج قسمتم، به دِنج حسرتم برگردم. زیرا از اربعین امسال سهم و حِصّه‌ی من شد همین. خوب نیست گدای غرغرویی باشم. واقعاً، بغض و اشک با هم رسید!

یوسف اما دیروز، بریده‌فیلمی فرستاده بود. ولی امروز دیدم. نپرسیدم مال کِی و چه جا؟ چرا بپرسم؟ مگر می‌شود مسکینی، از صدقه دهنده بپرسد چند و از کجا؟ با خود نجوایی کردم:  معروف این است که فقیر برای مُتَصَدِّق دعا بکند. من‌هم از تخت که مَسْکَنم گردید  یا از روی چرخ که مَرکَبم شد، باید ادب به جا آورم:
یاد بوس‌ای که پدر پیرم «مرحوم ملاصالح» می‌خواست بر دست سید جوانی بنشاند افتادم. پدرم اصرار بسیار کرد و می‌فرمود: دستی که فقرات ضریح امام رضا علیه‌السلام را در خود فرو برده‌ شایسته تقبیل‌ و تکریم‌ است!
۵۵ سال پیش را یاد کردم و آن سید جوان آقا «سید علی موسوی زاده» (اهل ندافیه ملاثانی) شرف مهمانی برای پدرم آورده بودند.

و اما برای «یوسف عموری» نوه‌ی خواهرم:
جای گامهای قدسی تو، بر هر دو دیده‌ام.
چه آن گَرد راه، دوا و تیمار جان و تنم
وان خاک فرود آمده بر چهره‌ات،
مرهم زخم ناتوانی‌ام
صدای نفس‌هایت نبض قلب خسته‌ام.
صدای مهربانت چون شبنم لغزان
بر پر دلم،
آرام آرام روان شد و افتاد
از گوشه‌ی چشم بهانه گیرم
گونه را طراوت داد این نمِ کم
و «نفخت فیه من ذکر الحسین» شد، این نیابت در زیارت!
این پیچش کلمه‌ها در آن هوا
میان نفس‌نفس زدنها
چون رثایی دلنشین اما
به صفای روضه‌ بُرد مرا
وااای که چقدر
منِ مصیبت زده‌ی عجز را
سلام و دعایت تسلا داد!

ای یوسف ما
و ای عزیز مُلک وجود رخت بسته‌ی خواهرم
آن دردانه و تاج سرم،
از گزند چاهِ شُبهه، راهِ فتنه، هر خطر، هر بلا، در امان بمانی…الهی!
سایه‌ی بلند گنبد حسین بماند همیشه…
بر سر تو و هر زائری!
عمرت هم بماند
به بلندی و ماندگاری مناره‌های عباسِ علی!

دایی جان،
تشنه‌ی آغوش توام.
بیا تا به استعاره، بگیرم بوی قبله،
عطر حسین و ضریح عباس را
تا از سینه‌‌ی زائرت عشق بربایم!
به سلامت بیا
دیده‌‌ام را باز روشن نما
به دیدن قامت «علی»
به لب‌های غنچه وار «سعید»
در آخر،
می‌ترسم شرم کنی!
یا کسی، سرزنش کند بگویم
دستی که ضریح را لمس کرده،
مثل دست تو
و دست هر زائری چون تو را
ببوسم!