ماجراهای بازنشستگی خالو جواد

محمد شریفی :همه ی خوشی دایئ جواد همون سه چار ماه اول بازنشسگی بود. صب با اینکه به روال دوران کارمندی کله ی سحر از خواب بیدار می شد ولی پتورا می کشید روسرش و چشاش رو بازور می بس که باورش بشه باز نشس شده. بعدشم میرفت یه سنگک گرم می گرفت و سفره […]

محمد شریفی :همه ی خوشی دایئ جواد همون سه چار ماه اول بازنشسگی بود. صب با اینکه به روال دوران کارمندی کله ی سحر از خواب بیدار می شد ولی پتورا می کشید روسرش و چشاش رو بازور می بس که باورش بشه باز نشس شده. بعدشم میرفت یه سنگک گرم می گرفت و سفره پهن میکرد و چندتایی گردو هم یه جوری که تق وتوقش زن دایی مونس را از خواب بیدار نکنه مغز میکرد ومی نشس پای نون پنیر وچای شیرین.بعدش کت وشلوار آبی آسمونیش را می پوشید و اولِ اول میرفت خونه ی دخترش یه کم با نوه ش حال میکرد وازونجا یه راس می رفت اداره ی بیمه که حقوق بازنشسگیش رو بر قرار کنه. برگشتنی سر راه معمولن دم در احوالی از مادرم می پرسید و یه راس میرفت سر وقت خاله زری.  اونجا حتما میرفت می نشس و یکی دوتا استکان چای میخورد و البت بیشتر واسه اینکه میدونس خاله زری با کنایه واشاره هم که شده توپ رو میندازه توی زمین زن دایی مونس و دایی جوادم از دق دل پرش یواشکی و پس از بررسی دیوار که موش نداشته باشه یکی دوتا پا بهش بزنه و عنهو بچگیا که با مادرم گلاویز میشد و خاله زری به فریادش میرسد یه کم سبک بشه. البت هر از گاهی هم سری به اداره ی سابقش میزد و یه قسطی از سنوات وپاداش خدمت باز نشسگیش را میگرفت ومیذاشت توی جیب بغل کتش و از اینکه بعد از سی سال بالاخره اسکناس توی جیبش سنگینی میکنه تا حد زدن بشکن بوجد میومد و ازونجا تا در خونه لبخندش رو زمین نمیذاشت. اما از ماه پنجم وششم دایی جواد دیگه اون دایی جواد نبود و لبخندشم روز به روز بیشتر رو لباش می ماسید و عنهو پارچه ی کدری آب میرفت. البت چون هنوز مقداری از سنوات ومرخصی از اداره طلب داشت اونجور که باید وشاید زمین گیر نشد تا همین چند روز پیش که  اول رفته بود اولین فیش حقوق باز نشسگیش رو که نصف حقوق دوران کارمندیش بود گرفته بود وبهش گفته بودن بیست وهفتم یکی دو ماه بعد آیا واسه ت واریز بکنیم آیا نکنیم ولی نگران نباش که پیامکش واسه ت میاد. بعدشم رفته بود ریال آخر مونده طلبشو از اداره بگیره که گفته بودن برو تسویه بیار و  امور اداری  یه سیاهه از میز وصندلیش که اونسالی که اداره آتیش گرفته بود ،سوخته بودگرفته تا لاستیک ماشینی که توی ماموریت دزد از ماشینش دزدیده بود وچند تایی فاکتور بلا تکلیف ریختن رو دستش و بنده ی خدا کلی هم بدهکار شده بود. وتازه به یاد طلبات قبلیش که خرد خرد از اداره گرفته بود افتاد و هرچه فکر میکرد غیر از اون سه چار قلم درشتش که بعد از سی سال یه نابنده ی طلا و دوتا النگو واسه ی زن دایی مونس گرفته بود و اونی که زن دایی مونس گفته بود بده به خان داداشم قرض  چون دستش تنکه ومیخواد واسه دخترش جهیزیه بخره و اونی که گفته بود بده به دامادمون تا واسه ی زیر پای دختر ونوه مون یه پراید قسطی هاچ بک هفتاد وهشت بخره واونی که داده بود پیش قسط مبلمان که بعد ده سال عوضشون کنه،بقیه ش رویادش نمی اومد که کجا رفته. و همینجور که داشت لباشو گاز میگرفت و با انگشتاش هی می شمرد و بلند بلند با خودش حرف میزد رفته بود خونه و نه نون یادش مونده بود بخره نه سبزی وماست. چند روزی میشد که ندیده بودمش و یه جورایی دلم واسه ش تنگ شده بود. این بود که گفتم برم هم اطلاعات سیم کارت زن دایی مونس را بریزم روی گوشی جدیدش هم یه سر به دایی جواد بزنم. البت ازونجا که دایی جواد گفته بود دایی پاداش وسنواتم رو که گرفتم یه چیز خوب واسه ت میخرم یه جورایی ته دلم به خودم میگفتم خدارا چه دیدی؟ شاید همین امروز بگه اینم واسه ی خواهرزاده ی گلم. درست یه کم بعد از اینکه دایی جواد رسید خونه شون منم زنگ در را زدم. اصلن این دایی جواد اون دایی جواد چند ماه پیش نبود. دراز به دراز روی مبل افتاده بود. ورنگش اصلن بجا نبود و لباش خشک خشک بود. وقتی با هول و ولا احوالشو پرسیدم اول شروع کرد به مِن ومن و انگاکه میخواس یه جوابی جور کنه. بعدشم گفت دایی چیزیم نیس. دیسکم عود کرده. البت زن دایی مونس گفت مگه قبلنادیسک داشتی که عود بکنه. ودایی جواد گفت  یادت نیس چند سال پیش که قالی شسته بودی گفتی لوله ش کن بذارش کنار دیوار تا آبش بره دوتا مهره ی کمرم ازجا در رفت؟ انگا دایی جواد رو شسته  و چلونده بودن وگذاشته بودن جلو آفتاب که خشک بشه.ازون روز دیگه دایی جواد حال واحوالی نداشت. از شکستن پایه ی صندلیی که زن دایی گفته بود جواد پاتو بذار روش و پرده ی پنحره را در بیار تابشورم و دایی جواد ولو شد کف خونه واستخون لگنش ترک ورداشت تا مسئله پروستاتش که یه هویی نمی دونم از کجا پیدا شد و ماشینش رو که در خونه ی خاله زری دزد برد ولخت وعورش را پیدا کرد هم یکی یکی حال دایی جواد رو گرفتن و دایی جواد را زمین گیر که نه ولی خونه نشین کردن و دیگه نه دم در خونه ی ما پیداش میشد و نه پای بساط چای خاله زری و نه چند روزی یه بار سری به همکاراش میزد و نه سری توی سرای نیمکت نشینان پارک در میاورد و خلاصه انگار نه انگار ما یه دایی جواد داشتیم که کلی سر به سرمون میذا