الطـــــــواســـــین…!

شب گذشته صدای موسیقی از واحد همسایه بالایی او را به گذشته ی نزدیکی فرستاد ؛ ضاع الحبی ، ضاع … ام کلثوم خواننده مصری آنچنان این دو کلمه را اداء میکرد که احساس کرد ، اشکی بر گونه اش نشست ، اون شب آرزویش این بود که همسایه اش کمی صدای تلویزیون یا ضبط […]

شب گذشته صدای موسیقی از واحد همسایه بالایی او را به گذشته ی نزدیکی فرستاد ؛ ضاع الحبی ، ضاع … ام کلثوم خواننده مصری آنچنان این دو کلمه را اداء میکرد که احساس کرد ، اشکی بر گونه اش نشست ، اون شب آرزویش این بود که همسایه اش کمی صدای تلویزیون یا ضبط صوتش را بیشتر کند حس کرد که چقدر به شنیدن این ترانه نیاز دارد .بخاطر اینکه حس میکرد عشق و قدرت غیر قابل جمع هستند ، قدرت را انتخاب کرده بود ، راننده و منشی داشت و کلی آدم منتظر بودند که با حضورش جلسه را شروع کنند ، اصلاً نمیخواست نقطه ضعفی داشته باشد ، بجز اینکه برخی اوقات انگشتر عقیق خود را روی میز فراموش و یا در حضور جمع پُر خوری میکرد نگذاشته بود کسی در خصوص او قضاوت خاصی بکند .

نه در ماشین و نه در خانه موسیقی حرام!گوش نمیداد ، از ترس اینکه مبادا همسایه ها برداشت بدی در باره او داشته باشند از ماهواره و دیش هم چشم پوشی کرده بود ، وقتی هم شنید موبایل ها بخصوص برای امثال او شنود میشوند احتیاطش را در حرفهای روزمره دو چندان کرده بود، اما اون شب مثل اینکه پتکی به سرش خورده ، پشیمانی سراسر وجودش را گرفت . انگار از قمارخانه ای بر می گشت که در آن تمام دارایی اش را باخته باشد ، بغض گلویش را گرفت ، چشمانش سوخت …ترانه تمام شده بود اما او تا اذان صبح آنرا زمزمه کرده بود ، بعد از اذان نامه ای نوشت :

ریاست کل محترم ……

سلام؛از امروز تصمیم گرفته ام خودم باشم ، لذا با احترام ، خواهشمندم عذر بنده را پذیرا باشید ، ضمناً بدلیل اینکه نمیخواهم منبعد از کلمه چشم و قربان استفاده کنم ، دوست ندارم خاطرات گذشته شغلی ام به سراغم بیاید لذا این استعفاء نامه را توسط راننده بحضورتان ارسال میکنم. با احترام…لبه های پاکت نامه را با دقت چسب زد ، اینبار او دم درب خانه منتظر راننده اداره بود …قبلاً تصمیم داشت بعد از بازنشستگی کتاب الطواسین حلاج را بخواند ، اما امروز برای آن کتاب مشتاقتر از همیشه بود .

فاضل خمیسی