روایت نیمروز در بیمارستان رازی اهواز!

امروز بیماری را همراهی می‌کنم که پزشک عمومی اورژانس بیمارستان آیت‌الله کرمی اهواز، دستور بستری او را در بخش داخلی صادر کرده است؛ آن هم به علت ابتلا به آنفوآنزای حاد.مادر بیمار با دفترچه سلامت به صندوق بیمارستان مراجعه می‌کند و صندوق‌دار در جواب او می‌گوید: دفترچه بیمه سلامت در بیمارستان کرمی اعتبار ندارد. برای […]

امروز بیماری را همراهی می‌کنم که پزشک عمومی اورژانس بیمارستان آیت‌الله کرمی اهواز، دستور بستری او را در بخش داخلی صادر کرده است؛ آن هم به علت ابتلا به آنفوآنزای حاد.مادر بیمار با دفترچه سلامت به صندوق بیمارستان مراجعه می‌کند و صندوق‌دار در جواب او می‌گوید: دفترچه بیمه سلامت در بیمارستان کرمی اعتبار ندارد. برای بستری به صورت آزاد باید شبی ۳۰۰ هزار تومان به بیمارستان پرداخت کنید.مادر بیمار نزد پزشک عمومی اورژانس باز می‌گردد و از او کسب تکلیف می‌کند. پزشک عمومی اورژانس رو به پیرزن می‌گوید: او را به اورژانس بیمارستان رازی ببر. دفترچه سلامت فقط در بیمارستان‌های دانشگاهی اعتبار دارد.

بیمار، جوان هیکلی و تنومندی است که به گفته مادرش از دیشب تا حالا فشارش روی ده ثابت مانده. وقتی بیمار را در بیمارستان رازی می‌بینم، صورتش از شدت تب و لرز گُر گرفته و یارای ایستادن و نشستن ندارد. مدام با بی‌تابی این پا و آن پا می‌کند.دفترچه بیمار را به سمت کارمند خانمی که پشت پنجره تریاژ نشسته دراز می‌کنم و می‌گویم: این بیمار را از اورژانس بیمارستان کرمی اینجا فرستاده‌اند. مشکوک به آنفلوآنزای حاد است. ممکن است، پزشک اورژانس او را ببیند؟کارمند خانم تریاژ با وقاحت در چشمانم نگاه می‌کند و می‌گوید: این بیمار با پاهای خودش آمده، پس مشکل اورژانسی ندارد. او را به درمانگاه ببر تا متخصص عفونی ویزیتش کند.مادر بیمار، زیر بغل او را می‌گیرد و من جلوتر از آن‌ها به درمانگاه می‌روم. صدها نفر در فضای خفه درمانگاه یا در رفت و آمدند و یا در انتظار نوبت. جای سوزن انداختن و مجال نفس کشیدن نیست.

ساعت حوالی هشت بامداد است. میز منشی متخصص عمومی را پیدا می‌کنم و رو به او می‌گویم: بیمار اورژانسی داریم، چطور دکتر رو ببینم؟ و او در حالی که از شدت اخم، ابروهایش را در هم گره کرده، صدایش را بلند می‌کند و می‌گوید: اینجا اومدی باید نوبت بگیری. اورژانسی و غیراورژانسی نداریم. دکتر هم ده و نیم به بعد میاد.به سمت دستگاه می‌روم و نوبت می‌گیرم. چهار نفر در نوبت متخصص عفونی هستند. به اطرافم نگاه می‌کنم. اصلا جای سوزن انداختن نیست. بیمار و مادرش را مجددا تا اورژانس همراهی می‌کنم تا بتوانم کارهای نوبت گرفتن را انجام دهم. بیمار هم از شدت تب و لرز، عرق از سر و رویش روان است. به سختی قدم از قدم بر می‌دارد و با تکیه بر شانه‌های نحیف مادرش راه می‌رود.همان لحظه شماره ستاد رها را می‌گیرم. رو به کارشناسی که جواب تلفنم را می‌دهد، اعتراض‌کنان می‌گویم: چرا بیمارستان رازی، بیماران اورژانسی را پذیرش نمی‌کند؟ سپس شرح ماوقع را برایش می‌گویم و به سمت اورژانس برمی‌گردم، بلکه با کمک ستاد رها فرجی حاصل شود.

هنوز از در اورژانس وارد نشده‌ام که همان خانم کارمند تریاژ از جایش بلند می‌شود و سرم فریاد می‌کشد: تو به چه حقی به ستاد رها زنگ زدی؟ بیماری که با پای خودش به اورژانس می‌آید، در هیچ اورژانسی پذیرش نمی‌شود.در جوابش می‌گویم: می‌فرمایید جنازه بیارم خدممتون تا تحویلش بگیرید؟ بنده خدا از شدت تب کبود شده. چشم داری خودت نیگاش کن. این بیمار اگه واقعا آنفلوآنزای حاد داشته باشه، توی این راهرو باید نفس بکشه و بقیه رو هم مبتلا کنه؟!

به درمانگاه برمی‌گردم و رو به دانشجویانی که در اتاق متخصص عفونی در حال گرفتن شرح حال بیماران هستند، شرح حال بیمار را می‌گویم: ب. الف. ۲۵ ساله. اسهالش از سه چهار روز پیش شروع شده. اسهال آبکی و با حجم زیاد داره. دیشب با اسهال و استفراغ توی دستشویی از حال رفته. با علایم تهوع و استفراغ و اسهال و تب و لرز به اورژانس بیمارستان کرمی مراجعه کرده و از دیشب تا حالا دو تا سرم دریافت کرده، اما اوضاعش تغییری نکرده. فشارش هم روی ده ثابت مونده. پزشک اورژانس بیمارستان کرمی تشخیص آنفلوآنزای حاد داده.دانشجویان حاضر در اتاق تا کلمه آنفلوآنزا را می‌شنوند انگار تازه یادشان افتاده که با بیماران عفونی سر و کار دارند، همه ماسک بر صورت می‌گذارند.

ساعت از ده و نیم گذشته و هنوز از متخصص عفونی خبری نیست. و من از هفت صبح بین اورژانس و درمانگاه بیمارستان رازی در رفت و آمدم. به منظره رو به رو نگاه می‌کنم. ده‌ها نفر در فضای آلوده از تنفس انواع و اقسام بیماران عفونی و غیرعفونی ایستاده و یا به خاطر کمبود صندلی روی زمین نشسته‌اند.متخصص که می‌آید به سراغ بیمار می‌روم تا او را بیاورم. از شدت ضعف، مادرش او را روی یکی از برانکاردها خوابانده. به سمت تریاژ می‌روم و رو به کارمند تریاژ می‌گویم: بیمار قدرت راه رفتن ندارد. یک ویلچر به من بدهید تا او را به درمانگاه ببرم. و کارمند خانم تریاژ باز صدایش را بلند می‌کند و می‌گوید: ویلچر و برانکارد فقط برای بیماران اورژانسی است. بیمار شما با پاهای خودش آمده، با پاهای خودش هم برود.

این‌بار طاقتم طاق می‌شود. صدایم را بلند می‌کنم و با تمام توان بر سرش فریاد می‌زنم: بیمار داره توی تب می‌سوزه. چطور تا درمانگاه ببرمش؟ میشه بگی این مرد گُنده رو من کولش کنم یا مادر پیرش؟از داد و فریادهایم یکی از مراجعان اورژانس دلش به رحم می‌آید و زیر بغل بیمار را می‌گیرد و او را سلانه سلانه تا درمانگاه همراهی می‌کند. بیچاره همانجا هم منتظرمان می‌ماند.بیمار را تا اتاق متخصص همراهی می‌کنم. وقتی به دکتر یوسفی، متخصص عفونی می‌گویم، بیمارستان کرمی او را با علایم آنفلوآنزا به اینجا ارجاع داده، پوزخندی می‌زند و می‌گوید: بیماری که سرفه و علایم ریوی نداشته، پس آنفلوآنزا هم ندارد. سپس برگه‌ای به دستم می‌دهد و می‌گوید: بیمار را به اورژانس ببر تا این آزمایشات را برایش انجام دهند.راه آمده را باز می‌گردم و برگه دکتر مبنی بر ضرورت پذیرش بیمار در بخش اورژانس را جلوی کارمند خانم تریاژ می‌گذارم. کارمند تریاژ دستور مستقیم متخصص را می‌خواند و با اکراه و اجبار، کارهای پذیرش بیمار را در بخش اورژانس انجام می‌دهد.بیماری که ساعت هفت صبح او را دراز کشیده روی صندلی‌های راهروی بیمارستان رازی ملاقات کرده‌ام، حوالی دوازده ظهر در اورژانس قلب بیمارستان رازی(!!!) پذیرش می‌شود. بعد از اطمینان از انجام پذیرش، بیمار را با مادر پیرش تنها می‌گذارم.

ام کلثوم الهایی