آرزو ، دختری بر دوش بابا

دکتر فاضل خمیسی : روستای محل خدمتم کیلومترها با جاده ی اصلی و ماشین رو فاصله داشت، هفته ی اول مهرماه بود که «او» را دیدم، پیرمرد با محاسن سفید و چفیه بر سر که کیفی با تصویر سیندرلا ( تازه مُد شده بودند) در دست و دختربچه ای بر دوش به طرف مدرسه آمد.آمده […]

دکتر فاضل خمیسی : روستای محل خدمتم کیلومترها با جاده ی اصلی و ماشین رو فاصله داشت، هفته ی اول مهرماه بود که «او» را دیدم، پیرمرد با محاسن سفید و چفیه بر سر که کیفی با تصویر سیندرلا ( تازه مُد شده بودند) در دست و دختربچه ای بر دوش به طرف مدرسه آمد.آمده بود«آرزو» را ثبت نام کند!

با کلی قربان صدقه رفتن دخترک را از دوش خود بر زمین گذاشت و روی صندلی نشست، طوری با احترام و عشق با «آرزو» صحبت میکرد که انگار خداوند یکی از فرشتگان خود را به امانت نزد او گذاشته است.حدسم غلط بود. پیرمرد، پدر بزرگِ «آرزو» نبود ، او پدرش بود. با شوخی به او گفتم، این آخریه. پیرمرد جوابم داد: همین یکی یه دونه اس.آرزو خندید!

یهویی با خودم فکر کردم حتماً خانواده این پیرمرد بچه دار نشده و دخترک را به فرزندی پذیرفته بودند که این فرضم نیز غلط از آب درآمد. گویا بعد از کلی دوا و درمان و نذر و دعا خداوند این «رحمت» را شامل حالشان کرده بود.آرزو اکثر روزهای مدرسه را بر دوش بابا به مدرسه میآمد، روزی به پدر آرزو گفتم:اینطوری صحیح نیست که بچه را اینقدر لوس کنی!

پاسخش محکم بود و مملو از صداقت: آقای خمیسی! اگر دستم بود نمیگذاشتم آرزو روی زمین راه برود..آن سال دخترک قبول شد و من نیز از آن مدرسه رفتم…سالها گذشت ، پیرمرد و آرزو را فراموش کرده بودم تا اینکه روزی پس از جلسه ی سخنرانی و صحبت برای معلمان جدید الاستخدام و زمانی که میخواستم به دفتر کارم برگردم، یکی از خانم معلم های حاضر در جلسه خودش را به من رساند و گفت: ببخشید ! شما در روستای …. معلم نبودید؟
اینبار حدسم درست از آب درآمد ،خودش بود، همان دختر همیشه بر دوش بابا.
آرزو خندید!

وقتی سراغ پدر را گرفتم ، اشک در چشمانش حلقه زد … فهمیدم. پیرمرد تا دوره ی راهنمایی دخترش زنده بود. وقتی به آرزو گفتم که یادش هست که اکثر روزها را بر دوش بابا به مدرسه میآمد..
لبخندی زد و گفت : غیر از آنطوری به مدرسه آمدن ، وقتی شب ها آسمان صاف و پُر ستاره میشد پدرم از من میخواست روی کتف هایش بایستم و با دست ستاره ها را بگیرم…