دیوانگی…
جمال بیت سیاح : حدود سال ۵۹ یا ۶۰ بود که به واسطه شروع جنگ به شوشتر مهاجرت کردیم.بعد از پل چوبی خانه های نمیه کاره ای بودند که وسط کار توسط پیمانکار رها شده و خالی از سکنه و نیمه تمام بودند ، عمدتا فقط دیوار و سقف داشتند و دیگر هیچ! بخاطر حضور […]
جمال بیت سیاح : حدود سال ۵۹ یا ۶۰ بود که به واسطه شروع جنگ به شوشتر مهاجرت کردیم.بعد از پل چوبی خانه های نمیه کاره ای بودند که وسط کار توسط پیمانکار رها شده و خالی از سکنه و نیمه تمام بودند ، عمدتا فقط دیوار و سقف داشتند و دیگر هیچ!
بخاطر حضور ما آن منطقه را کوی مهاجرین و مدرسه ای که در آن راه اندازی شد به اسم دبستان مهاجرین نامگذاری کردند!
یک معلم داشتم که تا الان به عنوان یک فرشته آسمانی در ذهنم حک شده ، اسمش را یادم نیست ولی مهر و محبتش را هیچ وقت فراموش نمی کنم ، هیچ وقت. بعد از تعطیل شدن مدرسه با بچه های محله بازی می کردیم و شادی بچه گانه تعطیلی از درس خواندن را داشتیم ، فارغ از اینکه جوانان رشید کشور در مرزها در حال دفاع از سرزمین و خاک وطنم بودند.
گاهی اوقات شادهایمان به ترس از مرگ تبدیل میشد و آن هم بخاطر بمباران مستمر هواپیماهای دشمن و شلیک ضدهوایی که منجر به فرار هواپیما ها می شد.با هر حمله هوایی ما هم داخل سنگر ها میشدیم و تا رفتن آنها در سنگر میلرزیدیم ، ما که بچه بودیم و مفهومی از ترس نداشتیم ولی میتوانستم، مفهوم ترس را در چشمام مادرم و فشاری که به من و بقیه وارد میکرد تا در دامن خود جمع کند درک می کردیم!
در این بین عاقل ترین فرد آن جمع دیوانه ای بود سوار بر اسب چوبی خود در خیابانها فریاد میزد و میخندید و هواپیماها را تهدید میکرد و وقتی اوضاع آرام میشد ، ما را خبر میکرد که از سنگر بیرون بیاییم، ” *هواپیماها را فراری دادم
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰