برای فاطمه ،راوی شیرین قصه های تلخ ..

مجید ارمند :از راوی قصه های دیار غصه ها میگویم .. شهرزاد قصه سرائی که روایت افسانه های این سرزمین از زبان او سرشار از لحن کلامی و لهجه ای شبیه به موسیقی جاری در زندگی پر از اندوه ماست .. و عطوفت جاری در نگاهش آنچنان زلال است که حتی اعتماد ترسو ترین مرغان […]

مجید ارمند :از راوی قصه های دیار غصه ها میگویم .. شهرزاد قصه سرائی که روایت افسانه های این سرزمین از زبان او سرشار از لحن کلامی و لهجه ای شبیه به موسیقی جاری در زندگی پر از اندوه ماست .. و عطوفت جاری در نگاهش آنچنان زلال است که حتی اعتماد ترسو ترین مرغان مهاجر را در هور به خود جلب میکند ..اعتماد مرغانی که فوج فوج از سرزمینهای دور تنها و تنها برای دیدن چهره مهربانش ، و شنیدن ترانه هایش و گوش سپردن به آواهای سرشار از امید شاعرانه اش هر ساله به هور کوچ میکنند ، وزان پس با سوغاتی شعر وترانه های گرم او به سرزمینهای سرد خود باز میگردند ..

این شاعر شعر امید و نشاط زندگی وقتی که جاذبه کلامش مرغان هراسناک مهاجر را اینسان به آغوش امن پر عطوفت خود میکشد در آبادی های ما بنگر که به چه سان کودکان و مادران دلخسته و مردان نومید و دلمرده را بسوی نور و سپیده و امید جلب میکند ..او به مدد عشق و عاطفه سرشار درون خود ، چنان زبان و گویش دشوار کودکانه را با واژگان ساده و به لهجه آب و ابر و علف در لفافه شعر و ترانه هجی میکند که دختر بچه های شیرین و پسران بازیگوش در کوچه باغهای معصومیت و طفولیت خود تلفظ میکنند ،گوئی که بلبل سرگشته ای درون باغ برای گلهای بی خبر ازبهار ، شکوفائی باغ را تقریر میکند ..

این شهرزاد قصه سرای ما ، هر قصه مهجور و کهنه را آنسان به گویش کودکانه پیوند میزند و به زیور شعر و آوای موسیقی گره میزند ، که کودکان پرشیطنت گریز پای مدرسه ها را در روز پر رخوت جمعه ها در صف اول شنیدن ترانه و آوازهای بومی او بخط میکند ..کلاس درس عشق او نه در زیر سقف مدرسه ، که در خنکای کرانه های شط و سایه سار قامت بلند هر نخل سربلند دایر است ، سایه سارانی که سخاوت عطر خوشبوی وجودشان پر از بوی خوش زندگیست ،در هر تلاش انسانیش حاشیه غریبی از حس امنیت را با کلام و مهر برای دختران آبادی خود خلق میکند ، او در حواشی آغشته به لکه های ننگ و تعصب و فقر این خراب آباد طاعون زده ، در کشتزارهای زیر آب رفته از سیلاب ، در اعماق کوچه های غمزده قریه های فراموش شده تاریخ ، در معابر پر از بوی عفن پسماند و نفت شهرها ، در کنار تنورهای خاموش وسرد خانه ها که بجای عطر نان بوی زفر فقر میدهند ، و در جای جای این زاد بوم کهنه و پر خاطره و حزین ، میعادگاه اوست .. کلاس درس اوست ..

کلاسی برغم غم ، سرشار از شور زندگیست ، شوری که بسان آب خروشان شط در کرانه های فکر و ذکر او جاریست ، در هر رگ زیر پوست احساس او و نازکترین مویرگ شریانهای قلب عاشقش شناور است ..شوقی که در وجود او برای دیدن خنده کودکان و دختران و مادران سرزمین خود موج میزند مملو از رایحه دیر آشنای عطر نخل و سدر و سنجد و گندم است ، اما دریغ و صد دریغ که دستهای فقیر او تهی از نان و گندم اند و ز جور روزگار خسته اند ، با دیدگانی خیس تر از نمناکی علف های دشت هنگام صبح ،چشمان غمین او همواره خیس از سرشک حسرتی غریب ، چونان رطوبت محتضر کرانه های شط و یا حواشی انبوه نیزارهای خشک هور که به خاک تقدیر تلخ خود از ریشه چسبیده اند ..

اما با این وجود ، و برغم رنج و صعوبت بی امان و بد خلقی زمان و هزار درد دیگر بی درمان .. سطر سطر دفتر این معلم عاشق ، در این کلاس ، نه تنها سرشار از طراوت شعر زندگیست ، که تفسیر عینی خود زندگیست ..آغاز و پایان درس روزانه اش در این مکتب سرشار از غنای دیرینه سال موسیقی این خطه و دیار مهد شعر و قصه و ترانه های اوست ،سرشار از نوای حزین لالائی مادران سوته دل این وادی فراموش گشته است ، او راوی لالائی خوابهای آشفته کودکیهای اثیری خود و مادر و مادر بزرگ خود و جمله کودکان زاده ی رنج این حوالی است ،او راوی شعر و ترانه از آئین های کهنه است ،او شهرزاد قصه گوی تنها یک شب ، از هزار و یک شب تاریک رنجهای دختران سرزمین خود است ..

او نقال حماسه ها در قهوه خانه ایست که هرساله با سیل به تاراج خشم آب و سیلاب رفته است. او راوی روایت مردگان بظاهر زنده ایست که با رنج سرنوشت تلخ خود سالها در گور فقر و حسرت و حرمان خود بخواب یاران کهف خفته اند..او شاهدی غمگین اما بیدار در میانه خیل عظیمی از اشباح اسیر تاریکی و ظلمات شبی ست ، که در یک صبح کاذب از خواب و از کابوس جنگ و خاکریز های بلند فقر و تحقیر بیدار گشته ، و در هوا معلق اند ..با اینهمه هر کودک و دختر ومادری که طنین شعر و ترانه و روایت قصه هایی پر غصه او یک بار هم بگوشش رسیده است یک دل نه صد دل دلباخته اش شده ، مفتون وی شده ، در یک کلام ،، عاشق دلخسته اش شده ..شهزاده ی زیبای ما را ، طلسم کرده اند ، و ان یکاد بخوانید و جادوی این طلسم شوم را بشکنید ..کودکان این ولایت مغموم در هر گذر گاه و هر کوی و هر معبر چشم انتظار شهرزاد قصه گوی خود هستند ….