حکایت مسئول …!

سید احمد حسینی : بعد از نه ماه انتظار، فرزندش به دنیا آمد. بعد از تولد تختی جدا از تخت های دیگر نوزادان برایش آماده کرده بودند. چشمان بی گناهش را آرام باز کرد. دم در اتاقش دو مرد شیک پوش که ژست شان بیشتر شبیه کسانی بود که آماده ی خوش آمد گویی به […]

سید احمد حسینی : بعد از نه ماه انتظار، فرزندش به دنیا آمد. بعد از تولد تختی جدا از تخت های دیگر نوزادان برایش آماده کرده بودند. چشمان بی گناهش را آرام باز کرد. دم در اتاقش دو مرد شیک پوش که ژست شان بیشتر شبیه کسانی بود که آماده ی خوش آمد گویی به مهمان های مجلس ترحیم بود ،ایستاده بودند .وخانمی را دید احتمالاً مادرش بود مرد و خانمی وارد اتاق می شوند که لباس های سفیدی بر تن داشتند حرفهای را به آن خانم می گویند و با لبخندی به کودک از اتاق بیرون می روند. اما مادرش به زبانی متفاوت تر از آن دو نفر با او حرف می زند یکی از آن دو مرد با تلفن همراهش تماس می‌گیرد؛ _آقا پسرتان چشمانش را باز کرد پزشک برای احراز هویت نیاز به نامی برای فرزندتان دارد نامش را چه می گذارید؟ از پشت گوشی صدایی می‌گوید: مسئول !!!
آن خانم که روبروی کودک بود چندین بار این کلمه را تکرار میکند _مسئول مسئول مسئول و با صدایی بلندتر همراه با لبخندی می‌گوید تو مسئولمی مسئولِ کوچولوی خودمی! مسئول بزرگتر می شود و متوجه می شود زبانی که در خانه با او حرف میزنند متفاوت از زبانیست که خارج از خانه با او صحبت می کنند .
چندسال بعد…
_آقا فرزند شما نیاز است که در مدرسه ثبت نام شود. مسئول نمی‌دانست آقا چه کسی است؟ اما اتفاقی دیگر افتاد.دستوری دیگر داده شد آنها باید به مسافرت بروند مسئول نمی دانست به کجا و چرا مادرش این همه لباس را جمع می کند.
از مادرش می پرسد :مامان به کجا می‌رویم؟
مادرش پاسخ می دهد: ایران
مسئول مات و مبهوت به مادرش نگاه میکند.
_ایران کجاست؟
مادرش: ایران وطن ماست.

_پس چرا اینجا زندگی می کردیم؟ مادرش که جوابی نداشت او را می بوسد و به او میگوید: اسباب بازی هایت را جمع کن .مسئول به ایران می آید. اینجا همه به زبان مادرش حرف می زنند ولی او هنوز به آنها عادت نکرده است.کسی که پشت تلفن با آن دو مرد شیک پوش حرف می زد پدرش بود.

بگذریم…

مسئول نمی داند وطنش کجاست؟ آنجا که زندگی می کرد کجا بود؟ نمیداند چرا آنجا بود؟ و چرا الان اینجاست؟ فقط جوابی ازپدرش می‌شنود باید زبان فارسی را یاد بگیری ،در آینده به دردت می خورد مسئول بزرگ می شود فامیل هایی که او را می بینند با تعجب به او میگویند تو مسئولی!!! او می دانست که مسئول است؛ مسئول باید دانشگاه قبول شود،دستور پدرش بود. اما در اینجا نباید درس بخواند در خارج از کشور بورسیه می گیرد مسئول اعتراض می‌کند،

_ اینجا مگر وطن من نیست؟

تنها جوابی که به او می‌دهند: تو در آینده به دردکشور می خوری! مسئولن دانشگاه را تمام می‌کند چند سال در غربت! اما عادت می کند. تماس گرفته می‌شود؛دستور صادر می شود. باید به کشوری دیگر سفر کند .دوباره ایران !او باز می گردد به وطنش !خیر !به کشوری به اسم ایران. نمیداند وطنش کجاست .از خود بیگانگی عجیبی سرتاسر وجودش را می گیرد .الان فردی بالغ و تحصیلاتش تمام شده است مسئول کوچکِ ما اکنون مسئول بزرگی شده است

جملاتِ ارباب رجوع را نمیفهمد از او می پرسند :شما مسئول کجا هستید؟ او نمیداند مسئول کجاست ؟فقط یادش: می آید کسی پشت گوشی تلفن، گفت: نامش مسئول است و مادرش چندین بار تکرار کرد مسئول… مسئول… مسئول …