دلم هوای روضه ساده ی روستایی کرده است! / لفته منصوری

ساعتی پیش، پس از دست بوسی و عرض احترام به مادر عزیزم، دلم هوای یک روضه خوانی روستایی کرد. تنهایی با ماشین خود از ملاثانی کنده و به سمت روستایی هر چه دورتر از غوغای شهریت به سمت کارگه راه افتادم. از کنار شهر جدید رامین که چون تیفوسی بدخیم بر بدن این سرزمین رویده […]

ساعتی پیش، پس از دست بوسی و عرض احترام به مادر عزیزم، دلم هوای یک روضه خوانی روستایی کرد. تنهایی با ماشین خود از ملاثانی کنده و به سمت روستایی هر چه دورتر از غوغای شهریت به سمت کارگه راه افتادم. از کنار شهر جدید رامین که چون تیفوسی بدخیم بر بدن این سرزمین رویده است، گذشتم. شهر بی ریشه! بدون علقه تاریخی! فاقد هویت اجتماعی! اینگونه شهرها را با کاربری سرریز جمعیتی کلان شهرها ایجاد کردند. یعنی این شهر پذیرای جمعیت پراکنده و برون افکنده و بیگانه ی اهواز خواهد شد.

بدرستی نمی توانم تصور کنم این جمعیت و نه جامعه چگونه ارتباطی با محیط پیرامون خود خواهد داشت؟ ارتباطی از جنس همجوارگی و نه همسایگی! جمعیتی سرریز کارگری یا کارمندی یا کارشناسی یا هر چی شهری! از مبدء خود بریده و در مقصدی نه چسبیده! پاندول وار هویت گم شده ی خود را پرسان پرسان! چگونه یک حیات اجتماعی را سامان خواهد داد؟ از این دیار متراکم، روی هم ساخته و چون قارچ سمی سر از خاک برآورده، و خالی از سکنه گذشتم تا به آخرین روستاهای مسیر شهرستان باوی شامل سنیجه، حمیدانیه (ساعد)، ام السرجینه، کهیش، کایدیه و کارگه در ناحیه شمالی شهرستان باوی در جاده مسجد سلیمان رسیدم.

در اوایل انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی به اتفاق دوستان صمیمی ام سردار شهید راضی حمیدی اصل، شهید علی حمیدیان پور، حاج جلیل حمیدی، حاج سید کمال میرباقری، حبیب مرداسی با این روستاها در رفت و آمدی دائمی بودیم. برای عمران روستایی و تبلیغات اسلامی و انتخابات و کتابخوانی و مدرسه سازی و … ترددهای روزانه و شبانه ی ما هم بی مشکل نبود، خرابی ماشین و گیر افتادن در شن های روان (طعوس) و گم کردن راه از مشکلات عادی و همیشگی ما بود. روزی با جیب شهباز جهاد سازندگی و به رانندگی شهید علی حمیدیان پور در بین کایدیه و گارگه موتور ماشین آتش گرفت و با رمل های بیابان خاموشش کردیم. بعد به سخره به شهید علی گفتم که وردی، دعایی بخون شاید ماشین روشن شود! و آن عارف همواره در تسبیح، دعایی و تسبیحی زیر لب گفت و این جیب آتش گرفته را با یک استارت روشن کرد! و من بیش از این کرامت دیدم که این شهید و دیگر شهیدان خطه ی خون رنگ ما منتجب بودند! منتخب بودند! و اینگونه در سایه سار ارباب و مولایشان حسین بن علی غنودند! و امروز پس از سالها از آن خاطرات پرت شده در بیابان ذهنم.

جاده آسفالته ای که تا گارگه در امتداد بود و آب و برق روستایی برقرار! خار سبز (عاگول) بر زمین ها گسترانده و تراکتورها در سرزمین برکت گرد و خاک می کنند! چاههای برقی چون واحه های سبز نگین وار زینت زمین شدند! روستاها تجدید بنا کردند و ویلاهای بزرگی مملو از درختان سربلند نخل و انواع درختان میوه در قیام و تسبیح خداوند ایستاده اند! پیرمردی سوار بر الاغ سفیدش در پی گوسفندان در تکاپو! پرندگان بر سیم های فشار متوسط برق اتراق کرده و بوی پشکل گوسفندان روی جاده پیامی از گذشته می دهد! سالها پیش یکی از درد و دل های ما در این رفت و آمدهای مکرر این بود که چرا دار و درختی نمی بینیم! سدری؟ نخلی؟ اکالیپتوسی؟ … که روستاها را از این برهنگی به درآورد و آسایشی برای جانداران بسازد! اما امروز باغها و بوستانها در این روستاها روییده و مساجد و حسینیه ها و مدارس فرهنگ سازی می کنند! خدایا به روستاهای ما برکت ده! زندگی شان را ایمن فرما! عیش شان را گوارا ساز! مهرشان را افزون کن! ایمانشان را محکم بدار! الفت شان نسبت به همدیگر را محکمتر ساز و تعلقشان را به حسین بن علی علیه السلام جاودانه فرما. عظم الله اجورنا و اجورکم.

ملاثانی – لفته منصوری 1394/8/1