مرثیه ای برای “علی اصغر” ،شیرخوار دشت کربلا! / صادق تمیمی
امروز یادداشتی تحت عنوان “مرثیه ای برای شیرخوار شش ماهه واقعه کربا” را تقدیم حضرت علی اصغر میکنم.تقدیم به کوچک ترین شهید کربلا و بزرگترین سند مظلومیت شهدای واقعه کربلا: شاید هنوز یک ماه از آغاز زندگیاش نگذشته بود که همراه با پدر، زادگاهش مدینه را برای سفری بزرگ ترک کرد و رو به سوی […]
امروز یادداشتی تحت عنوان “مرثیه ای برای شیرخوار شش ماهه واقعه کربا” را تقدیم حضرت علی اصغر میکنم.تقدیم به کوچک ترین شهید کربلا و بزرگترین سند مظلومیت شهدای واقعه کربلا:
شاید هنوز یک ماه از آغاز زندگیاش نگذشته بود که همراه با پدر، زادگاهش مدینه را برای سفری بزرگ ترک کرد و رو به سوی دشت نینوا نهاد…روز به روز رشد میکرد و شیرینتر میشد، در آستانه شش ماهگی وارد سرزمینی شده که پدر با شنیدن نامش به خداوند پناه برده بود از کرب و بلایش؛ چرا که میدانست آنجا محل ریخته شدن چه خونهای خواهد بود…
از روز هفتم محرم آب را بر حسین و اهلبیتش بستند و هزاران کماندار برای نرسیدن آب به خیمه گاه مامور شدند…هفتاد و دو آزاد مرد در برابر هزاران یزیدی نامرد،،،یغ آفتاب سوزان دشت بلا از یک سو و تیغهای تشنه خون یزیدیان از دیگر سو بر حسین و یاران باوفایش میبارید و حتی اطفال هم در امان نبودند…
سه شبانه روز تشنگی امان همه را بریده و لشکر کفر، همچنان مانع بردن آب بودند…
صبح دهمین روز محرم ، حالا علی اصغر شش ماهه شده بود…
ماهی دریای وجود رباب از نبود آب، بیتابی میکرد ، و دیگر نایی برایش نمانده بود…
دعاهایی از اعماق وجود رباب،،،
شاید قصه هاجر و اسماعیل یکبار دیگر تکرار شود؟؟؟
همانگونه که حسین، ابراهیموار تمام اسماعیلهایش را به قتلگاه آورده است!!!
آیا میشود از پا کوبیدن های علی اصغر بر زمین
زمزمی دیگر بجوشد؟؟؟
اما نه…
مشیت الهی بر آن بود که کوچکترین شهید کربلا بزرگترین سند مظلومیت شهدای عاشورا بشود…
خورشید به وسط آسمان رسیده، لحظه به لحظه هوا گرم و گرمتر میشود،تشنگی بیشتر و سوزندهتر شده،،،
رباب میسوزد از تشنگی کودکش و از آتش قساوت یزیدیان… اما هیچ کاری از دستش برنمیآید…
دیگر از تشنگی، قطره اشکی هم برای ریختن در مظلومیت فرزندش ندارد…
نگاهش به شیره جانش دوخته شده…
کودک را به سینه میفشارد…
لب بر لبان او میگذارد،اما لبهای خشکیده اش کودک را بی تاب تر می کند…
صدای ناله طفل و لایلای مادر در خیمه می پیچد…
تمام اسماعیلها حسین قربانی شدهاند…
ماهی دریای وجود رباب بیتاب است…
دیگر راهی نیست،،،
آب باشد یا نباشد،،،
ماهی میمیرد…
حسین ندا میدهد،،،
«کودکم را بیاورید» زینب، علیاصغر را بر دست میگیرد و به حسین میسپارد….
زینب…
زینبی که تا این لحظه همه نوع وداع دیده بود، حالا وداع پدر و طفل شش ماهه اش را نظاره میکند…
و حسین کودکش را در آغوش گرفته ،گاهی میبوید و گاه میبوسد…
پدر رو در روی دشمنان ایستاده و فریاد بر میآورد: «اگر بمن رحم نمیکنید، به این کودک رحم کنید»
اما قساوت چشم و دلشان را کور کرده بود…
تیر سه شعبه حرمله چنان گلوی خشک کودک شش ماهه را شکافت که آه از نهاد پدر برخواست؛خدایا این قربانی کوچک را بپذیر…
در حالی که اهل خیمه چشم براه بازگشت روشنی دیدههایشان را انتظار میکشیدند،،،
اما مگر سربازی که به میدان نبرد میرود، بازگشتی دارد…
حسین میداند که خون گلوی طفلش مقدس است،،،
دست زیر خون گلوی علیاصغر میگیرد و به سمت آسمان رها میکند،،،
و قطرهای از آن بر زمین بر نمیگردد…
ناله های لایلای مادر در خیمه میپیچد و علی کوچک برای همیشه به خواب میرود…رباب ماند و غم بی علیاصغرش…آری لالای رباب، زنگ قافله عشق است که تا ابد در گوش تاریخ شنیده میشود…
صادق تمیمی .دوم محرم
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰